دروغ و حقیقت🏛

48 17 3
                                    

عاشق بودن ارزشمند بودنه..بت ساختنه..
مهم نیست اگه زیبایی باشه یا توانایی..
این چیزیه که بعد رفتنت نمیتونه من رو از تو متنفر کنه!
-وانگ ییبو-

-این خیلی خوشمزه است!

مثل بچه ها پا میکوبه و من از دیدن این روی کیوتش میخندم..

قلبم میخواد برم جلو و پا روی آتیش بزارم تا به جان توی مسیر طلایی رنگ خورشید دست بزنم!

-به چی نگاه میکنی؟!

+به خورشید..؟!

سرش رو برمی گردونه پشت سرش تا غروب افتاب رو ببینه اما من با گرفتن دوطرف صورتش نگهش میدارم

-چیکارمیکنی؟!

+به خورشید نگاه میکنم!

از سرخ شدن گونه هاش لذت میبرم و اون من رو به عقب هل میده خیلی کم زوره!
یه ذره هم از جام تکون نمیخورم و با شیطنت لپ هاش رو فشار میدم

-بروعقب وگرنه خودت تبدیل به یه خورشید سوخته میشی!

با یه تکخند عقب میکشم و اون بچه برمی گرده سر خوردن سیب زمینیش!

-میگم..این ایرادی نداره که..با یکی از دانش آموزهات..

+تو قبل از اینکه دانش آموزم باشی معشوقمی!

ناراحت میشم وقتی اون رو توی این حالت میبینم و نمیتونم براش کاری کنم و ناراحتم که منتظرم اون زودتر از من دردهاش رو بهم بگه تا شروع کنم به تکون دادن خاک های کهنه از روی قلبش!

-نمیخوام برگردم بیمارستان یا پیش خانواده ام..

+چرا؟!

-اشتاباهاتم..اگه مثل هر آدم دیگه ای فقط منتظر میموندم تا توی وقتش همدیگه رو پیدا کنیم..بهتر نبود؟!

به آتیش داخل سطل زنگ زده خیره است و من نگاه عصبانی و دست های مشت شده ام رو برای خودم نگه می دارم! انقدر ضعیف و خام براش جلوه کردم!؟

-مشکل تو نیستی..مشکل از منه! ذهنم خیلی به این چیزها بها داده بود..چیزهای بی ارزشی مثل عشق و رابطه و..الان میفهمم همه اش الکی بوده!

+به خاطر اینکه من رو دیدی؟!

-نه به خاطر اینکه میدونم یه روز نمی بینمت..

اینکه نمی فهمم دقیقا چه اتفاقی افتاده که از این رو به اون رو شدی عصبانیم میکنه! و من همیشه آدمیم که تا حقیقت رو از زیر زبون طرفم نکشم بیرون دست بردار نیستم!

+چی شده؟! مربوط به خانوادته؟! یا بیمارستان!؟..چرا نمیخوای آزمایش هات رو بدی؟!

-هوا سرد شد..نمیریم؟!

+کجا میخوای بری؟! حالا که نه خونه میخوای بری نه بیمارستان!؟..چرا داری از کسایی که میخوان کمکت کنن فرار میکنی؟!

This my empire💮Onde histórias criam vida. Descubra agora