عاشق بودن ارزشمند بودنه..بت ساختنه..
مهم نیست اگه زیبایی باشه یا توانایی..
این چیزیه که بعد رفتنت نمیتونه من رو از تو متنفر کنه!
-وانگ ییبو--این خیلی خوشمزه است!
مثل بچه ها پا میکوبه و من از دیدن این روی کیوتش میخندم..
قلبم میخواد برم جلو و پا روی آتیش بزارم تا به جان توی مسیر طلایی رنگ خورشید دست بزنم!
-به چی نگاه میکنی؟!
+به خورشید..؟!
سرش رو برمی گردونه پشت سرش تا غروب افتاب رو ببینه اما من با گرفتن دوطرف صورتش نگهش میدارم
-چیکارمیکنی؟!
+به خورشید نگاه میکنم!
از سرخ شدن گونه هاش لذت میبرم و اون من رو به عقب هل میده خیلی کم زوره!
یه ذره هم از جام تکون نمیخورم و با شیطنت لپ هاش رو فشار میدم-بروعقب وگرنه خودت تبدیل به یه خورشید سوخته میشی!
با یه تکخند عقب میکشم و اون بچه برمی گرده سر خوردن سیب زمینیش!
-میگم..این ایرادی نداره که..با یکی از دانش آموزهات..
+تو قبل از اینکه دانش آموزم باشی معشوقمی!
ناراحت میشم وقتی اون رو توی این حالت میبینم و نمیتونم براش کاری کنم و ناراحتم که منتظرم اون زودتر از من دردهاش رو بهم بگه تا شروع کنم به تکون دادن خاک های کهنه از روی قلبش!
-نمیخوام برگردم بیمارستان یا پیش خانواده ام..
+چرا؟!
-اشتاباهاتم..اگه مثل هر آدم دیگه ای فقط منتظر میموندم تا توی وقتش همدیگه رو پیدا کنیم..بهتر نبود؟!
به آتیش داخل سطل زنگ زده خیره است و من نگاه عصبانی و دست های مشت شده ام رو برای خودم نگه می دارم! انقدر ضعیف و خام براش جلوه کردم!؟
-مشکل تو نیستی..مشکل از منه! ذهنم خیلی به این چیزها بها داده بود..چیزهای بی ارزشی مثل عشق و رابطه و..الان میفهمم همه اش الکی بوده!
+به خاطر اینکه من رو دیدی؟!
-نه به خاطر اینکه میدونم یه روز نمی بینمت..
اینکه نمی فهمم دقیقا چه اتفاقی افتاده که از این رو به اون رو شدی عصبانیم میکنه! و من همیشه آدمیم که تا حقیقت رو از زیر زبون طرفم نکشم بیرون دست بردار نیستم!
+چی شده؟! مربوط به خانوادته؟! یا بیمارستان!؟..چرا نمیخوای آزمایش هات رو بدی؟!
-هوا سرد شد..نمیریم؟!
+کجا میخوای بری؟! حالا که نه خونه میخوای بری نه بیمارستان!؟..چرا داری از کسایی که میخوان کمکت کنن فرار میکنی؟!
VOCÊ ESTÁ LENDO
This my empire💮
Fanfic🖤بخشی از داستان : -جان..تو حافظه ات رو داری از دست میدی؟!...ببخشید..ببخشید تقصیر منه که نتونستم ازت مراقبت کنم.. -نه گا تقصیر تو نیست..تو که کاری نکردی.. -مشکل همینه!! من باید جلوت رو می گرفتم که برای ما نجنگی..که برای ما به جنگ با امپراطوری شب نر...