من این زندگی رو میخوام:)🥀(end)

87 11 0
                                    

اینکه باید تلاش کنی سخت نیست..
سخت اونجاست که بفهمی کجا باید تمومش کنی:)
-شیائوجان-

میخواستم همه اش رو با یه خواب تموم کنم و خلاصه وار جلو برم بدون فهمیدن گوشه کناره ها و زندگی
هاشون قبل اینکه کسی به من وابسته بشه یا من بهش وابستگی حس کنم!
میخوابیدم و درواقع بیهوش میشدم و چون میخواستم سریع جلو برم رسیدم جایی که شروع میشد یعنی
جشن باران..
جشنی که از امروز فصل بارش شروع میشه و مردم برای این نعمت بزرگ خوشحالن و به خیابون های
گلی میریزن و به همدیگه اب پرت میکنن!
بارون خاک رو خیس میکنه و خاک به گل میشه..گل یه غول بزرگ مهربون میشه..
آتیش گل رو خشک میکنه و غول راحت تر میرقصه و شادی میکنه!
آتیش و خاک این موقع متعهد میشن و برای برقراری صلح نماینده های سرزمین من هم به اینجا میان و
پادشاه جدید یعنی شاهدخت ون هم امسال به جشن باران استثناٌ حضور پیدا میکنه!
حدس میزنم خبرهایی برام داره برای همین به اینجا میاد..
+االن که همه جمع میشن..ریسکش خیلی بالاست فریبشون بدیم!
بقیه سرشون رو پایین انداختن و توی آوردن وسایلمون تردید داشتن ولی نه! من نمیتونم عقبش بندازم
چون اگه مناسبت خاصی نباشه کسی قبول نمیکنه که این صدای الهه است!
هرچقدر مردم بیشتری در معرض نورم باشن قبولش راحت تره!
-یا الا یا من مجبورم که برم!
رو به لوهان گفتم چون اون کامال ملتفت بود که دارم از چی حرف میزنم و چقدر سخته بدون نجات خودم
برای قلروی اون کاری انجام بدم!
باید جیانگ چنگ رو ببینم و درمورد جنگ بهش هشدار بدم جنگی که یادمه توی همین فصل اتفاق
میوفتاد..
طوری که الهه بهم نشون داد ..زمین های خیس و مرد گلی..پس حتما بعد فصل باران اتفاق میوفته!
=چطوره فقط هیچکاری نکنیم؟! شاید همه ی اتفاقات اینده به این خاطر افتاده که ما ادای الهه رو دراوردیم!
/و برعکسش چی سهون؟! شاید ما حرف تورو قبول کردیم و هیچکاری نکردیم و اونها دعوا کردن..
درهرصورت احتمالش پنجاه پنجاهه..
به طور ناخودآگاه افتادم به جون لب هام و جویدنشون میتونیم انجامش بدیم کاری که درسته همینه حتی اگه جنگ بشه بعدا به خاطر تلاش پشیمون نمیشم!
+قبلا خیلی بی پرواتر بودی جان..الانم همینطور باش! فراموشش کن چی درباره ی اینده دیدی!
ییبو دو طرف شونه ام رو گرفت و مالید یکم راحت تر از قبل بودم پس لبخند زدم و بالاخره گاری رو به راه انداختیم تا به قصر ببریم
برای بردنشون مشکل نداشتیم چون ولیعهد با ما بود ولی خود اون اصرار داشت که از در مخفیش بریم تا مبادا کسی حس انجام وظیفه اش گل کنه و گاری رو بگرده حتی با وجود ولیعهدش!
دلیل عجیبی بود ولی ما هم پر و پاش نپیچیدیم هممون دلیل مهم تری برای درگیر بودن داشتیم مثلا لوهان خیلی ساکت تر و استرسی تر از قبل شده بود..
از سکوت الهه اش حسابی ترسیده برای اون که همیشه در حال گفت و گو با خداشه این بی خبری خیلی اضطرابش رو تشدید می کرد
=لو این بار سوم که میندازیش!
دوباره دسته ی بقچه رو محکم گرفت اما این بار سهون بهش اجازه نداد و اون رو روی گاری ای که ییبو داشت می کشید گذاشت
بهش گفتم چرا با اون ماشین های بخار یا هرچی اینجا اسمشه نمیریم؟! و اونها گفتن خطرناکه که شاهدی غیرخودشون وارد بازی بشه انگار راننده بودن شغل نجیب زادگی و بزرگیه!
اختلافات طبقاتی ای که اینجا دیدم خیلی از مال امپراطوری شب بیشتره چون هرکسی نمیتونه به مدرسه بره و یا هرکسی نمیتونه مغازه دار و راننده باشه..
و اگه تو فرزند یه مادر و پدر کاملا فقیر باشی باید فقیر باقی بمونی هیچ راهی هم برای پیشرفت نداری مگه اینکه مادر و پدرت رو عوض کنی که غیرممکنه!
پولدارها پولدارتر میشن..و فقیر ها فقیر تر..
شغل ها خانوادگی ادامه پیدا میکنه و رویاها میمیرن..وقتی پدرت یه سفالگر باشه توهم باید همین باشی نه یه جواهرساز!
لوهان بهم گفت که حکومت گمان میکنه این بهترین راه حفظ ثبات سرزمینه که درسته!
نه فقر رشد میکنه نه ثروت..همه چیز جوری میمونه که صدسال قبل مونده اما تا وقتی بقیه قلمروها در حال پیشرفت هستند این مقداری خطرناکه!
+بهش میگن جامعه ی پویا!..سرزمین من یه همچین کشوریه! هرکسی به خواسته اش میرسه اگه تلاش کنه ما کسی رو به بند نمی کشیم و قدرت رو تقسیم میکنیم..برخلاف باقی اتحادیه ها!
اون با چشم اشاره ای به سهون کرد و خیلی سریع به خودش گرفت و دندون هاش رو بهم سایید
/لوهان ببینش!..یه روز میکشمش!
-مگه حقیقت نیست؟! قلمروی آتش زمستانی متمدن تر از اینجاست و انگار سرایط زندگی توش بهتره!
=نه دقیقا..فقط سیاست بهتری دارن! طوری قانون هارو میچینن که این توهم برات به وجود بیاد که تو کاملا آزادی و اصلا درست نیست..وفادار ترین برده ها اونهایی ان که با میل خودشون انتخابش میکنن!
جمله ی آخر رو لوهان مثل یه شعار کوبنده به زبون آورد و از پشت گاری رو هل داد تا به ییبو کمک کرده باشه
+اشتباه میکنی!..اینجور فکر کردنت برای اینکه مردم شما خدادادی باهوش و توانمندن اما ما از ضعیف تا کارآمد داریم..احمقانه است به همشون یکسان خدمات بدیم!
این احمقانه است که فکر میکنی انسان ضعیف و احمق توی دنیا وجود داره! همه ی ما توی یه کاری به شدت احمق و دست و پا چلفتی هستیم و توی یه موضع دیگه فوق العاده و شگفت انگیز!
بعضی از ما کشف نکردیم اون ویژگی ای که باید رشدش بدیم کدومه ولی میتونیم اول با شناخت خودمون و بعد استعدادهامون پیداش کنیم و در آخر پرورش شون بدیم!
ممکنه مثل من بپرسید خب اگه یه چیز بدردنخور باشه چی؟!
و در جواب اینکه هیچ شغل و هنری الکی به وجود نیومده فقط باید کاربردی یاد گرفته بشه و به عمل برسه!
(این رو واقعا میگم! من خودم دانشجوی معدنم در صورتی که عاشق نویسندگی و روانشناسی ام! فقط به خاطر یه هدف دیگه این رشته رو انتخاب کردم و الان..دارم یه جورایی تو همشون درجا میزنم!)
+رسیدیم!
میخواستم همه ی این اعتقادات دنیای خودم رو بهت بگم ولی دیگه فرصتی نمونده بود..
بین درخت ها مخفی شدیم تا نگهبان های پشت قصر متوجه حضور ما نشن و دیوارهای شنی همه ی قصر رو دوره کرده بودن
کمی بعد سهون خنجر مخصوصش رو بیرون اورد و ورد کوتاه و آرومی زیرلب گفت و لیسش زد
/آماده اید؟!
میخواستم بپرسم برای چی؟! که دست ییبو کمرم رو دوره کرد و سهون چاقو رو به صورت عمودی مقابل زمین زیرمون گرفت و پایین برد
-ییبو!
محکم به لباسش چنگ زدم وقتی زمین سوراخ شد و مثل یه سرسره ابی پر سرعت به جای نامعلومی داخل زمین سر خوردیم.گاری دقیقا جلوی چشمم غیب شد و کمی بعد ماهم به بالا پرتاب شدیم!
+خوبی!؟
با ترس و لرز همونطور که آستینش رو محکم مشت گرفته بودم سر تکون دادم و سهون با افتخار شونه هام رو گرفت
/چطور بود اژدها؟!..تازه این یه بخشی از توانایی هامه!
داشتن کل زمین برای خودت حتما هم باید همینطور باشه! کافیه یه دستور بدی تا کل خاک های کره زمین به خاطرت یه کوه بلند یا یه بنای عظیم گلی بشن! وقتی سهون قدرتش انقدر زیاده پس بزرگتر بشه بیشتر هم میشه..
حالا میفهمم چرا همه ی سران قبایل اینجا جمع شدن تا توی مراسم دعای باران باشن..
-سهون تو باید به مراسم بری!
/هی! ما توافق کردیم منم باشم!..کسی نمیفهمه که من اونجا..
-نه اشتباه می کردیم! این مراسم در اصل برای توعه..پدرت مریضه و تو صاحب بر حق تاج و تختی پس سران اینجا هستن تا باهات پیمان برادری ببندن!
/پس من برم؟!
=به حرف اژدها گوش بده و برو!
بعد رفتن سهون تنها راهنمای ما لوهان بود که برای لحظات عاشقونه و مخفیشون زیاد به قصر میومد و گویا از طرف پادشاه پولی هم می گرفت که مراسم هارو مثل رسوم قدیمیشون برای الهه واقعی اجرا کنه!
+میتونیم بگیم همدست پادشاهتون هستی!
-ییبو!
لوهان مثل همیشه با لبخند جوابش رو داد و اهمیتی به این زخم زبون های شاهزاده مغرور نداد هیچوقت فاز این پسر رو چه توی اینجا و چه توی دنیای خودمون درک نمیکنم!
ولی تازگی از شاهزاده وانگ بیشتر از ییبو بدم میاد..صبرکن! بیشتر نه! من عاشق ییبوام..و نمیتونم عاشق شاهزاده وانگ باشم!
-همینجا خوبه!
وقتی به معبد رسیدیم چون بیشتر نگهبان ها حواسشون پرت رقاص های زیبایی بود که توی میدون اصلی درحال اجرا کردن بودن کارمون راحت تر شده بود به راحتی داخل معبد رفتیم و فضای نورانی داخلش رو از چشم گذروندیم!
+شروع کنیم؟!
کارمون زیادی طول نکشید فقط کافی بود زاویه مناسب بلندگوها و انعکاس کننده آینه ای مون رو پیدا کنیم تا به کل شهر علامت بدیم
-وایسید! انقدر حواسم پرت آماده کردن اینها بود بخش مهمش رو یادم رفت
=چی؟!
-چی بگم؟!
به سر بلندگو که جلوی دهنم بود اشاره کردم و لوهان آه کشید
+فقط بگو!وقت تنگه! هرلحظه ممکنه سرود راه بیوفته!
سرود؟! آها اون سرود..
تقریبا دعایی که همگانی و مثل کلیساها خونده میشه فقط ریتم شاد و بزن برقصی داره  و اصلا نمیفهمم بخش معنویتش کجاست! یه بار لوهان داشت بلند بلند اون رو توی راه برامون میخوند و من بیشتر یاد موزیک های کیپاپ میوفتادم تا یه موسیقی روان بیدار!
-اهالی سرزمین من!..اهالی سرزمین خاک مقدس! الهه ی شما داره صحبت میکنه! مراسم رو متوقف کنید و نظاره گر باشید!
سریع با دستم علامت دادم که آینه هارو جلوی دستم بگیرن نمیدونم تا چقدر بدون سوختگی میتونم دووم بیارم دفعه آخر که کمتر از سه چهار دقیقه بود!
نور که همه جارو مثل روز روشن کنه کسی نمیتونم حواسش رو پرت بقیه ی لوازم جشن ببینه..
-در این روز فرخنده..میخوام که همتون سمت مکانی که من هدایتتون میکنم برید و در اونجا شکرگذاری تون رو انجام بدید!..زین پس اونجا مکان خاص من خواهد بود!
راه معبد برای همگان روشن شده بود و گوی نورانی دستم کم کم دیگه نمی سوخت..اون برخلاف امر من به هوا بلند شده بود و سمت جمعیت که از اون بالا مانند مورچه ای معلوم میشدن رفت و جلوشون قرار گرفت..
=بهمون نگفته بودی همچین کاری بلدی!
-نمیدونستم..انگار حرف هام رو شنیده و داره بهش عمل میکنه..
من میتونم به بدن خودم دستور بدم درسته؟! پس میتونم اونها رو در جهت خواسته هام حرکت بدم..
+مطمئنی به سمت معبد میره؟!
-صد درصد!
معبد پیدا میشه فقط نقشه ی دوم باید اجرا بشه! همونطور که توی همه ی تاریخ میتونی پیدا کنی یه قدرتمدار هیچوقت به این سادگی کنار نمیکشه!
اون همه رو تصاحب میکنه حتی معبدی رو که الان به همگان اجازه ورود داده به دروغ های اونها دوباره تحت تصرف پادشاه درمیاره! از اینجا به بعد فقط روی دوش سهونه!
=سهون از پسش بر میاد..
لوهان انگار که ذهنم رو خونده باشه زمزمه کرد و مخاطبش من نبودم داشت برای خودش یادآوری می کرد تا یه وقت شک به دل و جون اون هم نیوفته!
واقعا میتونست؟!
*****
شمشیر شمشیره..چه در قالب یه چاقو میوه خوری و چه در قالب رعب انگیزش!
تا وقتی شخصی که در دستش گرفته باشه رو بشناسی شمشیر میتونه گل هم باشه!
-اوه سهون-

This my empire💮Where stories live. Discover now