برگرد اینجا

57 11 3
                                    

-نمیتونم انجامش بدم!

ارزشش رو داشت؟! اینکه بشینم گریه کنم..؟!
من این دستگاه رو ساختم..
من یه دنیا برای خودم ساختم..چرا باید اینجا رو هم تحمل کنم؟!

دستگاه رو توی مشتم فشار دادم و دوباره سمت خونه ام برگشتم هیچکسی متوجه نیست من دارم چیکار میکنم و چه سختی هایی روی دوشمه!
فقط حرف میزنن و من خودم رو از دست میدم خیلی راحت!

-تا وقتی نمره هام خوبه اهمیتی نداره که ذهنم کجاست..

یادم نمیاد غیر از رسیدن به قلمروی اتش زمستونی قبلا چه هدفی رو دنبال می کردم و چی برام انقدر مهم بوده که براش کل وقتم رو صرف کنم!

+هیجان..چهره ات داد میزنه که کلی سوال داری!

-آره! مثلا اگه جنگ سر من بوده چرا اونها انقدر راحت گذاشتن من برم؟!

ییبو طناب اسب رو بیشتر کشید و حیوون طفلی و من با بهت بیشتر به همدیگه چسبیدیم

-چی شده؟!

+منم نمیدونم چه خبره ولی انگار داشتن روی یه چیز بزرگ کار میکردن..حتی شاهزاده ون بدون هیچ حرفی گذاشت ما از سرزمینشون خارج بشیم!

پس این یکی رو هم ییبو نمیدونه..

+قلمروی شماهم بلایی سر موهام میاره؟!

-اگه میخوای نیاره باهام باش!

+ما که الانم با همدیگه..

اوه شت! منظورش اون کار که نیست درسته؟!

+عوضیی!

خنده های شیطنت بارش رو خیلی دوست دارم ولی الان نه که به من میخنده! از زردآلوهایی که برام خریده بود بهش پرت کردم که مثل آب خوردن روی هوا گرفت و خورد

+فقط بزار بزنمت!

دوباره بهم لبخند زد و باعث شد گونه هام رنگ بگیره

-خیلی بامزه ای..

خواستم جوابش رو بدم که در بزرگ رنگ و آهنی ای جلومون سبز شد و..خدای من هیچ مرزی نیست!
یهو بعد جنگل میرسیم به جایی که غیر از ابر و صداهای وحشتناک هیچی نمیشنوی!

هارمونی صدای جیغ و صدای پرنده ها حتی بیشتر ادم رو به وحشت می انداخت!

-نترس!..تو همسرمنی!

کمکم کرد از روی اسب پایین بیام چون این لباس ها خیلی دست و پا گیر بودن و توی اولین فرصت پشتش قایم شدم!

-کسی قرار نیست بهت صدمه بزنه جان..

اونجا مثل خونه ارواح معلوم میشه سرتاپاش بوی دردسر میده!..چطور ازم میخوای ریلکس باشم؟!

ییبو نیازی نداشت چیزی به نگهبان ها بده و حتی اسمش رو بگه اونها تا دیدنش در رو برای ورود اون باز کردن و من مثل یه جوجه کوچولو بند لباس سیاه قرمزش رو گرفتم و پیش رفتم

This my empire💮Where stories live. Discover now