تاریخ معرفی میکند :
عصر مادیات پیش پا افتاده : خورد و خوراک تنها دغدغه ی بشریت!
عصر مادیات قرمز : کشورگشایی فقط به خاط قدرت و برده ی بیشتر!
عصر مادیات روحانی : دین بهترین راه درآمد زایی می شود!
و حالا..
عصر مادیات معنوی : هرکسی در پی اهداف خود نقاب میزند همان اهداف فقط شاعرانه تر..
دنیا تغییری نکرده است فقط ماسک ها رنگین تر شده اند:)
-شیائوجان-تا چشم هات رو باز کنی موهای تیز یه نفر صاف داخلشون بره و بیای بمالیشون کاسه چشم یه نفر دیگه رو هم در بیاری و در آخر با خوردن کله هاتون به همدیگه تموم بشه فقط نشونه ی یک چیزه!
-چه صبح زیبا و دلنشینی!
رو به اون گربه که روی بدنم چنبه زده بود توپیدم تا کنار به اما اون پروتر لبخند بزرگی زد و بیشت روی صورتم خم شد
-سوء استفاده ات رو کردی بکش کنار!
+سوءاستفاده چیه! خون دماغ شدی!
اوه..اشتباه از من بود اما ابدا ازت معذرت بخوام!
-گشنمه!
ساده ترین تلاش برای عوض کردن بحث رو به کار بردم و جواب داد اما نه اونطور که میخواستم
+گشنته؟!..اونها رو میبینی؟!
نگاهی به بهم ریختگی های وسط اتاق انداختم.از استخون ماهی تا چیپس فلفلی روی فرش پخش شده بود
چندروز بیهوش بودم؟!..-با دوستات پارتی داشتی؟!
+آره آوردمشون تو اتاق که زیبای خفته ام رو ببینن و جشن بگیریم=/.
-خب من چه بدونم! تقصیر من نیست من خواب بودم..
لبم رو آویزون کردم و اون حق به جانب نگاهم کرد..آها خب از اول می گفت کار شاهزاده نوره!-کار اونه..؟!
+معلومه! از وقتی پاشد شروع کرد بیگاری کشیدن ازم! تاحالا توعمرم انقدر کار نکرده بودم..من حتی یه بارم برای برادرم آب تو لیوان نریختم و چی شد؟! شاهزاده گشنه بود مجبور شدم ماهی کباب کنم..لعنت بهش ماهی تازههه!..اون افریته حتی ناگت هم نمیخورد! غذای سالم و غیر روغنی و سبزیجات خاص و گوه! تو که انقدر لای پر قویی بزرگ شدی دیگه چرا معتاد چیپس شدی لنگ دراز!..قلموت نازکه..بخوره تو چشمت بفهمی به چه دردی میخوره!..به چی میخندی؟!
-هیچی! رپر بزرگی میشی!
دوباره منفجر شدم و ادای ییبو رو در آوردم..وای واقعا باید گوشیم رو برمی داشتم و صداش رو ضبط می کردم تا یه عمر باهاش میخندیدم!
+شوخی ندارم! واقعا میخوای چهارروز من رو باهاش تنها بزاری؟!
با همون خنده از روی تخت بلند شدم تا بهش یکم نیرو بدم که کمرم تیر کشید. شب قبل انقدر به نظرم دور میومد که نمیتونستم باور کنم هرگز اتفاق افتاده و توهم من نیست!
BINABASA MO ANG
This my empire💮
Fanfiction🖤بخشی از داستان : -جان..تو حافظه ات رو داری از دست میدی؟!...ببخشید..ببخشید تقصیر منه که نتونستم ازت مراقبت کنم.. -نه گا تقصیر تو نیست..تو که کاری نکردی.. -مشکل همینه!! من باید جلوت رو می گرفتم که برای ما نجنگی..که برای ما به جنگ با امپراطوری شب نر...