اون جایی که من خلق کردم..
مکانی که برای کسی بودن میخواستم..
قانونش این بود که کسی باشم تا جایی برای خودم خلق کنم!
-شیائوجان-ناخواسته دوباره تنها بودم..
شب قبل در آغوش شاهزاده خودم خوابیده بودم؟! نه توی دنیای واقعی من فقط یه خواب دیدم..-اصلا میشه خوشحال بود؟..
امروز شنبه است یه تعطیلی درست و حسابی اما من اصلا حوصله روتین همیشگیم رو ندارم..
شاید فقط بخوام کل روز توی دنیای خودم باشم..
خوابیدن به اندازه چهل و هشت ساعت تا بتونم ییبو رو داشته باشم!ماجراجویی عجیب غریبم که احتمالا پایانی جز ناراحتی بیشترم نداره طی کنم..
چه فرقی با دنیای مجازی داره؟! در هر صورت کسی عاشق من نیست..
همه ی اونها شاهزاده روز کسی که دارای روح اژدهای نوره رو دوست داشتند..کسی که قراره براشون اتحاد و صلح بیاره نه من!
میتونم کاری کنم که یه فرمانروا و قهرمان باشم به هرحال اونجا دنیای منه ولی..این هیچ حس خوبی بهم نمیده!
-حق با شاوو عه!..فقط میخوام با ییبو باشم بقیه اش به من ربطی نداره! در هر صورت اونها که واقعی نیستن!
خودم رو دوباره راضی کردم تا بخوابم و این بار برم تا با عشقم یه سفر دو نفره عالی داشته باشم!
=آجااانن صبحونهه!
-مامان من رو بیدار نکنن!..دیروز اونقدر درس خوندم که دارم میمیرمم!
=بازم یه چیزی بخو..
-اینجا خوراکی دارمم!..باید خوشحال باشید که انقدر غرق درس خوندنم..میخواید برم سراغ مواد و رفیق بازی؟!
مامانم ساکت شد و من یکم بابت این جور حرف زدنم عذاب وجدان گرفتم ولی ییبو! میخوام زودتر اون شاهزاده ی جذاب رو ببینم!
****
اگه عشق بی توجه به مرز ها پیش میره..
اگه عشق میتونه فراتر از جنسیت اتفاق بیافته..
عشق ما قدرت جلو زدن از روح و جسم رو داره جان..
-وانگ ییبو-اینجا یه سرزمین عجیب غریبه!..
فیلم های زمان گذشته ای من رو گیج می کنه و الان دقیقا وسط یکی از اونها وایسادم!
شاید دونگهوا و مانهوا و..رو دوست داشته باشم اما بیشتر به خاطر زیبایی شخصیت های مردشونه نه محتوای داستان!!
=بار اولته که شهر رو میبینی؟!
ییبو به سمت پشت برگشت و من با دیدن چشم های خیره و پر ابهتش نمیتونستم دروغ بگم..
یه عالمه برنامه ریزی برای اینجور موقعیت ها داشتم و الان همه اش پرید..+غیر از ولیعهد شاهزاده های دیگه حق اومدن به شهر رو ندارن..
جای من جیاچنگ جواب داد و من از این بابت پنهانی ممنونش بودم ولی واقعا بیرون رو ندیده بودم؟!
حتی یه بارم یواشکی این قانون رو نشکسته بودم؟!
از من بعیده که انقدر مبانی اخلاق باشم و قانون مدارانه زندگی کنم!!
YOU ARE READING
This my empire💮
Fanfiction🖤بخشی از داستان : -جان..تو حافظه ات رو داری از دست میدی؟!...ببخشید..ببخشید تقصیر منه که نتونستم ازت مراقبت کنم.. -نه گا تقصیر تو نیست..تو که کاری نکردی.. -مشکل همینه!! من باید جلوت رو می گرفتم که برای ما نجنگی..که برای ما به جنگ با امپراطوری شب نر...