اشپزی با ددی

1.2K 153 5
                                    


کمردرد اولین کسی بود که صبح زود بهش سلام گفت. فکر می کرد باید توی اتاق بار باشه اما برخلاف انتظار خونه و توی اتاق پاپا یونگی دراز کشیده بود. صدای شر شر اب و تق وتوق رو از توی حموم می شنید. پاپا خونه بود و همین باعث شد جیمین ناخوداگاه لبخند بزنه.

توی جاش قلت زد و کش و قوسی به خودش داد. همین بین فکری به ذهنش رسید. دیشب خیلی بهش خوش گذشته بود پس ایرادی نداشت اگر برای پاپا جبرانش می کرد. خواست از روی تخت بلند شه که کمردرد چهاردستی بهش چسبید و باعث شد ناله بلندی کنه.

یونگی در حالی که حوله دور کمرش پیچیده بود و موهاش خشک می کرد از حموم بیرون اومد و با دیدن جیمین که روی تخت قوز نشسته بود سمتش رفت.

-هنوز درد داری، بگیر بخواب.

جیمین مشت سبکی به تخت زد.

-میخواستم برات صبحانه اماده کنم.

یونگی خندش گرفت. همین طور که کشو ها رو برای برداشتن لباس زیر میگشت گفت:

-ساعت 4 عصر بیبی

جیمین شوکه به ددیش نگاه کرد و خودش دراز کش روی تخت انداختن.

-من این همه خوابیدم؟

-تو فقط 5 ساعت خوابیدی برای همین میگم بگیر بخواب.

جیمین همینطور که به سقف نگاه می کرد اهی کشید.

-دلم میخواست صبحانه اماده کنم.

-خودم برات درست میکنم عزیزم. نگران نباش.

-اما من میخواستم برای تو انجامش بدم.

یونگی چیزی نگفت و بعد از پوشیدن لباس زیر و خشک کردن موهاش تیشرت و شلوار اسلشش رو پوشید و روی تخت کنار جیمین نشست.

-یه پیشنهاد دارم.

جیمین لبخندی به پهنای صورت زد.

-تو رسیپی رو به من بگو سر اشپز.

یونگی به پشت برگشت تا جیمین رو کولش سوار شه. دیشب کلی ماشین سواری کرده بود و حالا قرار بود سوار هواپیما بشه.

-سنگین شدی

جیمین دست هاش دور گردن ددیش حلقه کرد و لب هاش جلو اورد.

-همینکه هست.

یونگی جیمین رو کول کرد و سمت اشپزخونه برد و روی اپن نشوندش. کنار ستون یه بالشت گذاشت تا جیمین بهش تکیه بده.

-خب حالا باید چیکار کنم سراشپز.

جیمین ادای فکر کردن دراورد.

-یه ظرف اب بردار و بزارش روی گاز تا بجوشه. بعد شکلات ها رو از توی یخچال بیرون بیار و توی یه ظرف دیگه روی اب قرارش بده تا شکلات ها اب بشه.

یونگی مو به مو کار هایی که جیمین بهش میگفت رو انجام می داد.

-بعدش بیسکوییت ها رو از توی کابینت کنار گاز بردار و توی یه پلاستیک بریز.

GRAY VKOOKNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ