می ترسم عصبانی بشی

1K 127 10
                                    


قابل درک بود جانگکوک اینطور فکر کنه. می دونست چقدر ددیش از نگاه دیگرون متنفره و امپر می چسبونه.

مردم کنجکاو بودن تا سر در بیارن کی با این همه بادیگار یه مغازه رو خالی کرده. کدوم ادم مهمی الان اینجاست.

بازهم قابل درک بود. چون توی پاساژی به این بزرگی فقط یه مغازه بود که با تعداد زیادی بادیگارد حفاظت می شد و همه و همه بخاطر این بود تا بیبی تهیونگ بتونه با خیال راحت خرید هاش انجام بده. اول لباس می خرید بعد می رفت هایپرمارکت تا تنقلات بخره.

در نهایت ددیش اون برای شام می برد و اخر به خونه بر میگشتن. ممکن بود تا نیمه شب هم طول بکشه ولی ددیش گفت مهم نیست و فقط کافیه بهش خوش بگذره.

در نهایت جانگکوک بین رگال های لباس می گشت تا یه تیشرت گشاد پیدا کنه که وقتی بیرون میاد چیزی باعث ازار ددی حساس و غیرتیش نشه.

تهیونگ هم خیلی راحت روی کاناپه زرد رنگ لم داده بود و با گوشیش ور می رفت تا جانگکوک کارش تموم کنه. یکی از کارمند های دختر پشت سر جانگکوک می اومد تا کول بار لباس هاش براش نگه داره. جانگکوک نمی تونست از خرید دست بکشه و مطمئن بود نزدیک به یه ساعته که اینجا هستن.

-من خریدام کردم.

بلند اعلام کرد تا تهیونگ بهش توجه کنه و همینطور هم شد.

-پرو نکردی که

جانگکوک شونه ای بالا انداخت.

-همشون گشادن مطمئنم سایزمه.

تهیونگ گوشیش توی جیبش گذاشت و رو به حسابدار کرد.

-قابل تعویض هستن دیگه؟

حسابدار که شدید از حضور رئیس جمهور توی مغازه خوشحال بود تعظیم کرد.

-بله تا بیست و چهار ساعت میشه تعویض کرد.

-خب ب دردم نمی خوره.

جانگکوک گوشه ای ایستاده بود و به مکالمه ددیش با حسابدار گوش می کرد.

-خب... خب شما می تونید هرموقع می خواید پسش بدید.

لبخند قشنگی روی لب های تهیونگ نقش بست و جانگکوک نفس راحتی کشید. به خیر گذشت.

تهیونگ بلک کارتش رو به حسابدار داد و یکی از کارکنان مغازه همراه با یکی از بادیگارد ها مامور شد تا خرید ها رو توی ماشین ببره.

تهیونگ محکم دست جانگکوک رو گرفت و توی پاساژ راه رفتن. جمعیت عظیمی اونا رو دوره کرده بود و صدای جیغ و فریادشون بیبی نازنازیه تهیونگ رو می ترسوند.

تهیونگ به بادیگارد ها اشاره کرد تا نزدیک بهم بایستن تا جانگکوک احساس ارامش بیشتری داشته باشه.

-مقصد بعدی کجاست کوچولو

جانگکوک به هایپر غذای بزرگ که ددیش اون رو هم براش خالی کرده بود اشاره کرد.

GRAY VKOOKHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin