اسیرِ دیگری {2}

314 30 65
                                    

《Writer's P.O.V》

تاجر و شاهزادهِ شرقی ، کلاه بوتر‌ش رو از سرش برداشت. با تاریک شدن آسمون دیگه نیازی به اون سایه‌بون نبود، نصف یک روز بود که بین تپه هایی از شن سرگردون شده بودن، همه امیدش با تاریک شدن هوا از بین رفت.

اونها گرسنه ، خسته و بی سرپناه بودن، مگه چند ساعت دیگه میتونستن دووم بیارن؟ تا جایی که نقشه های این سرزمین رو از بر کرده بود چیزی مثل بیابون و کویر تا فرسنگ ها کشیده نشده بود:

○ممکنه کسی تا حالا پاش به اینجا باز نشده باشه؟

رو به پسرک برنزه پرسید، تهیونگ ، پسرِ چشم بادومی اما مغرب نشین و راهنمای شاهزاده ی چوسان در مغرب، کلاه کابوی خودش رو که به رسم گاوچران های روستا روی سرش گذاشته بود رو از سرش برداشت. اسب رو آروم کرد تا با سرعت کمتری به جلو قدم برداره، کمی به شاهزاده نزدیک شد. همه ی حواسش رو به نشونه ها داده بود و از شاهزاده و همراهانش غافل شده بود:

×چیزی فرمودین قربان؟

شاهزاده جوان ، افسار اسب رو کشید تا از اون پسر که راه بلدشون بود جلوتر نزده باشه:

○یادم نمیاد چیزی از این بیابون و تپه ها تو نقشه دیده باشم.

□ویکتور ، واقعا شما تا حالا چیزی در مورد این تپه های عجیب و غریب نشنیدین؟

همراهِ سمت راست ،قدبلند ،باهوش وفادار به شاهزاده ، کیم نامجون از پسر مغرب نشین پرسید و همونجوری که حدسش دور از ذهن نبود ،بلافاصله برادر خوانده ش بهش گوشزد کرد:

■ویکتور؟!! هنوز دو هفته نیست پاتو اینجا گذاشتی زبون مادری‌ت یادت رفته؟ گفت که اسم چوسانیش تهیونگه.

نامجون زیر لب، از فردی که نمیدونست دقیقا کیه، التماس کرد:

□ کاش زودتر یه راه نجاتش پیدا شه من از دست حرف های احمقانه ش نجات پیدا کنم، خواهش میکنم از صمیم قلبم التماس میکنم.

به سمت برادر بزرگتر خم شد و چهره سفید و گردش رو مقابل صورتش کج کرد:

■داری دعا میکنی؟ خوبه ارزو کن شاید کائنات جواب دعاهاتو داد یه راهی برامون پیدا شد.

برادر بزرگتر که نمیتونست جلوی شاهزاده با لحن بدی صحبت کنه، صداشو پایین تر اورد و کمی سرشو به سمت برادرخونده اش کج کرد:

□کیم سوکجین، من خسته م، گرسنه و تشنه م و لباس هام از شوریِ عرق به تنم چسبیده ن تو این حالت اصلا حوصله‌ی کل کل کردن با تو رو ندارم ممکنه با حرف بعدیت فقط شمشیرمو بیرون بکشم.

اما مثل اینکه تو شنیده نشدن صداش زیاد موفق نبود، چون ویکتور از جلوی اونها بلند گفت:

×میشه یه کم سکوت کنین دوستان؟

Boys' love Story Where stories live. Discover now