Distrust 3🔞 (yoonmin)

1K 96 183
                                    


یونگی در واحدِ اپارتمانشو باز کرد، عقب کشید. دستشو کمی سمت در دراز کرد کردو با اشاره به جیمین فهموند که توی خونه قدم بزاره.

جیمین دست به سینه با چهره ی تخسی که همیشه موقع قهر کردن به خودش میگرفت دست به سینه بی حرکت مونده بود.

یونگی نفس راحتی از دیدن اون تخسی کشید چون مطمئن شد این یه دیوونه بازی واسه یه دلخوری بوده و اونجوری که جیمین با قاطعیت گفت جدایی تو قلب پسر دوست داشتنی‌ش اتفاق نیفتاده.

صحنه دل انگیزی نبود اما یونگی نمیتونست با چه کلماتی میتونه اخم کردن یه نفر رو به حرارت و ضربان بالا رفته ی قلبش متصل کنه.

کلمات قادر به توضیح نبودن اما قلب یونگی خیلی راحت اون چهره سرتق رو یه بهونه واسه تند تر تپیدن‌ش کرد:

-چرا ما الان اینجاییم؟

جیمین بعد خیرگی نسبتا طولانی یونگی پرسید. یونگی به خودش اومد، حقیقتا تو این دو هفته ای که قرار بود جیمین رو از خونه دور نگه داره بزرگترین تنبیه و عذاب برای خودش بود.

این مدت فهمید اعتیادش به پارک جیمین بیشتر از اون چیزی که تو تموم این سال ها تصور میکرد. عشقی که همیشه می‌ترسید روزی تو دل جیمین یا خودش نابود شه، نه تنها ذره ای کم نشدن بلکه به شدت جسم و روح هاشون رو هم بهم پیوند زد.

فهمید که دیگه جای خالی جیمین چیزی فراتر از صرفا نبودنِ یه آدمه. مثل این میمونه که یونگی خودش هم تو اون فضا نیست، صداهارو نمیشنوه و چیزی نمی‌بینه. تمام فکر و روحش جاییه که حدس میزنه جیمین ممکنه باشه.

پلکی زد تا به خودش بیاد، فعلا زمان کم آوردن مقابل اون پسر تخس نبود. گرچه واضح بود اونی که همیشه کم میاره و کوتاه میاد مین یونگیِ و اونی که با کوچیکترین حرکت همه‌ی حواس یونگی رو از چیزی که میخواست بگه و کاری که میخواست بکنه پرت میکنه، پارک جیمینه.

دهن باز کرد تا تو جواب سوال جیمین که پرسید چرا اینجان بگه:

+چون یه سری چیزا هست که باید بدونی.

اخم های جیمین بیشتر تو هم رفت.‌ پیش خودش فکر میکرد که این همه جا برای حرف زدن چه اصراریه که تو خونه حرف بزنیم؟ حتی تو ماشین هم دهنشو باز نکرد که یه کلمه بگه!
اون حتما یه نقشه ای داره ، بازم میاد یه کارای جادویی کنه که من منصرف بشم:

-اگه یه چیز گفتنیه همین جا بگو میشنوم چه نیازی بود اینهمه مسیر رو تا اینجا بیایم؟

یونگی نفس عمیقی کشید و سرشو تکون داد.
به سمت جیمین حرکت کرد و پشتش قرار گرفت. جیمین خیلی نامحسوس تو خودش جمع شد اما هیچ کاری نکرد تا قبل اینکه یونگی از خودش حرکتی نشون بده. دستش رو روی شونه هاش گذاشت و به سمت توی خونه هلش داد:

Boys' love Story Onde histórias criam vida. Descubra agora