اسیرِ دیگری{5}

163 22 41
                                    


مثل هر شب ، ناقوس نیمه شب به صدا در اومد.
صاحب قلعه بعد دو ضربه به در ،وارد شد...
قربانی های جدیدش در حال صحبت بودن ، شاهزاده داشت قانع شون میکرد که باید چند روز دیگه هم بمونن.

جادوگری که تو بدن مرد زندگی میکرد نیشخند زد؛ "میمونین نه واسه ی استراحت ، برای مردن... جسم دوستات دیگه به من تعلق داره و خودت هم تا من نخوام راهی برای خروج پیدا نمیکنی."

مرد بی توجه به پرحرفی های جادوگر نگاهشو از شاهزاده و همراهانش گرفت و به طرف پله ها رفت... تا جایی که میتونست جادوگر رو محار میکرد تا زودتر به مقصدی که خودش دوست داره برسه.

به مقصدی که یونگی دوست داره ببینه ،  به هر حال اون جادوگر تا وقتی تو بدنش بود ، میتونست به زندگی و جادوگری ادامه بده. از فاصله ی دور هم میتوست انرژی رو از بدن همراهان شاهزاده خارج کنه تا همین الانش هم اون ها دیگه اون آدم سالم  قبل نبودن..

چشم شون به خوبی نمیدید و  گوش هاشون کار نمیکرد. و این روند تا رسیدن برادران کیم به مرگ ادامه پیدا میکرد.

یونگی راجب اینکه بدنش یه وسیله شد تا جادوگر زنده بمونه و جون ادم های بیشتری رو بگیره خوشحال نبود. اما چیزی تو این دنیا وجود داشت که یونگی رو وابسته و اسیر این زندگی کرده بود.

در اتاق رو باز کرد ، تنها دلیلِ زندگیش آروم روی تخت خوابیده بود ، مثل هر شب پلک هاش کمی میلرزید مشخص بود که خودشو به خواب زده.

وارد اتاق شد و کمی بهش نزدیک تر شد. جادوگر از دیدن اون زیبایی آهی کشید و به محض لذت بردن جادوگر ، یونگی  برخلاف شب گذشته چشم هاشو بست و سرشو برگردوند که دیگه اون تصویر رو نبینه. دیشب حسابی غفلت کرده بود اما الان دیگه نه

درسته که دلش واسه بیشتر دیدن پسر له له میزد اما تا وقتی جسم‌ش متعلق به اون روح شیطانی بود، نه میتونست به حدی که میخواست جیمین رو لمس کنه و نه اونو ببینه.

شاید این شکنجه بدتر از مرگ بود ، که معشوق زندگی‌ش رو مقابلش داشته باشه اما حتی نتونه به دل سیر همه‌ی جزئیات زیبای صورتش رو ببینه.

ولی یونگی مرگ رو هم تجربه کرده بود... اونقدر دلش بیتاب یک بار دیگه دیدنِ اون پسر بود که جسم‌ش بعد اونهمه درد راضی نشد که به مرگ تن بده. تو اون تقلای مرگ و زندگی جادوگر جسم‌ش رو با یه آرزو گرفت و جسم یونگی برای همیشه خونه ی ابدی جادوگر شد.

آرزویی که مشخص بود، فقط یک بار دیگه دیدن و فرصت زندگی با معشوقش بود. تو روزهای مرگ ، که کسی به هیچ چیزی جز وحشت مردن نمیتونه فکر کنه، تمام دغدغه ی این برده‌ی شرقیِ در حال مرگ چشم های خیس و زجه های دردناک معشوقش بود.
چطور باید میتونست رهاش کنه وقتی بهش قول داده بود؛ " تا وقتی که تو منو بخوای ، ارباب که چیزی نیست حتی مرگ هم نمیتونه جدامون کنه."

Boys' love Story Where stories live. Discover now