اسیرِ دیگری{4}

141 24 19
                                    


تیغه ی طلایی رنگِ خورشید ، دیوار های سرد و سنگیِ قلعه ی جادو رو بالا رفت و جنگل سحر آمیز، رنگ یک روز دیگه رو هم دید.
چراغ ها و گیاهان و حیواناتی که شب رو روشن میکردن کم کم به خواب رفتن. همه اجزای جنگل سرسبز تو نور خورشید میدرخشیدن.

دو پسر تو بالاترین کلبه ی درختی کنار هم روی تخت گردی که از تنه درخت درست شده بود خوابیده بود.
هر دو روبروی هم جنین وار تو هم جمع شده بودن و بدن هاشون تو ملافه ی ابری  و هلویی رنگ  فرو رفته بودن، اونقدر تمام شب رو به حرف زدن راجب بحث های شیرین و مورد علاقه شون کرده بودن که به نظر باید یک شب و دو روز دیگه هم به خوابیدن ادامه میدادن.

نور آفتاب از باغ ،حالا به کاخ جادو رسید. سیاهی ها با نگاه طلایی خورشید لا به لای آجر های بزرگ و سیاه رنگ مخفی شدن. دستی ، همزمان همه ی مشعل های بیرون کاخ رو باهم خاموش کرد.

پنجره ها شروع به باز شدن کردن ، روشنی کم کم راهشو به توی کاخ باز کرد. خط زرد و باریک خورشید با مژه های بلند و سیاهرنگ شاهزاده بازی میکرد . اخم ریزی بین ابرو های پرنس نشست، آروم لای پلک هاشو باز کرد.

پرتوی خورشید با عبور از بین دو پلک شاهزاده و دیدن چشم های باز اون ، انگار که به هدفش رسیده باشه ، بازیگوشانه خندید و تو هوا غلت زد. شاهزاده لبخندِ پرتو رو تو ستاره های ریز طلایی رنگش با گیجی نظاره میکرد.

ناگهان تو جاش پرید و دستی به صورتش گرفت، به اطرافش نگاه کرد ، برادر های کیم درست تو همون حالتی که شب قبل بودن همچنان تو خواب اروم بودن و اثری هم از ویکتور نبود.

اصلا متوجه نشده بود که کی خوابش برده بود. فقط میتونست ببینه که خورشید طلوع کرده ولی نمیدونست از چه زمانی؟ قراری که داشت!!! نکنه دیر شده باشه؟

با عجله از جاش بلند شد با حرکات تند و سرعتی که اصلا شایسته شاهزاده با این لباس ها نبود به سمت همون دری  رفت که پسر روز قبل بهش نشون داده بود. به سختی مسیر رو پیدا کرد وقتی به در رسید کمی ایستاد، تا نفس هاش سر جاش برگرده.

بعد چند لحظه آروم به سمت در رفت،  مردد دستش رو روی در چوبی گذاشت و دستگیره قدیمی شو لمس کرد.

شاخه های خشکیده تو چهارچوب در شروع به حرکت کردن ، شاهزاده سرشو با شدت بالا اورد و با ترس بهشون نگاه کرد. شاخه ها اونقدر حرکت کردن که تو دیوار چوبی ناپدید شدن و بعد اون ، در خود به خود شروع به باز شدن کرد.

پرنس اب دهنش رو قورت داد و لب گزید. ترسیدن اصلا در شان مردی مثل اون نبود. اما چون برای اولین بار بود همچین چیز هایی رو از نزدیک میدید به خودش حق میداد که کمی بترسه.

اما باز هم همه فعل و انفعالات عجیب تو این کاخ جوری انجام میگرفتن که انگار چیزی عادی و جزئی از چرخه ی حیاط هستن.

Boys' love Story Where stories live. Discover now