اسیر دیگری {3}

168 22 15
                                    


پسر بهشت نشین، با خنده سرشو برگردوند و گفت:

+اینجاست، دیگه رسیدیم.

ویکتور اخرین پله رو هم بالا رفت. چیزی که میدید عجیب تر از چشمه ای که تو خودش کوهستان داشت نبود اما باز هم شگفت انگیز بود ، کلاه گاو چرانی‌ شو برداشت و مقابل بدنش نگه‌ داشت؛ کاری که مردم اون مغرب زمین معمولا زمان پذیرش مغلوب شدن انجام میدادن.

با حیرت به سرزمینی که بالای اون درخت تنومند جریان داشت خیره موند. چیزی شبیه به یه روستا که خونه هاش تو تنه درخت فرو رفتن و نور های شمع شون از پنجره هاشون بیرون زده.

تهیونگ نمیتونست باور کنه. دستش به سمتی کشیده شد اون حتی توان اعتراض هم نداشت پس خودشو به دست پسری که مدت زیادی از اشنا شدن‌شون نمیگذشت سپرد.

پسرِ خندونی که خودشو جونگ کوک معرفی کرده بود اونو به بالاترین خونه روی اون درخت بزرگ برد. اتاقش هیچ سقفی نداشت ، برگ های درخت اون قسمت رو نپوشونده بود. یه تخت پر شده از ملافه های قهوه ای و کرمی رنگ یه گوشه و باقی قسمت های اتاق با خرت و پرت های دیگه ای بهم ریخته بود، مرتب ترین قسمت اتاق وسطش بود که یه آینه ای زلال و براق کف اتاق تو تنه ی درخت فرو رفته بود و شاخه های درخت ، دور اون آینه رو پوشونده بودن.

دو پسر کنار آینه روی زانو هاشون نشسته بودن ، یکی با وجد به سطح آینه که انگار کل آسمون رو تو خودش داشت نگاه میکرد و پسری از بهشت با حوصله همه چیز رو براش توضیح میداد.

با همون لبخند عقب کشید و به پسر متحیر بغلش نگاه کرد:

+خواستی بدونی کارم چیه ، این کاریه که من می کنم، عشق بازی....

بدنش رو همونجا روی زمین رها کرد و دست هاشو باز کرد، لبخند بزرگتر کرد و گفت:

+با هزاران معشوق.

تهیونگ با چشم هایی که حالا ستاره ها رو از سطح آینه تو خودشون منعکس کرده بودن سمت اون پسر برگشت. جونگ کوک هم با اشتیاق ادامه داد:

+هیچ معاشقه ای زیبا تر از تو و آسمون و ستاره ها نیست.

گیج کننده بود که تهیونگ فقط با نگاه به اون چشم های گرد ، ترغیب شد که مثل اون ، کنارش روی زمین دراز بکشه و به منظره ی آسمون بالای سرشون خیره بشه.

اینبار بی واسطه بدون آینه براندازشون می‌کرد ، هرچند توی اون آینه همه چیز نزدیک تر و زنده تر به خودشون و کاملا قابل لمس به نظر میرسید، انگار که اگر دستت رو جلو ببری بتونی یه ستاره ای رو لمس کنی ، همه ی این ها خیلی عجیب بود اما گذاشته بودن به پای جادوی این قلعه، اینجا هیچ چیز عادی وجود نداشت. در نهایت این صحنه این برای کسی مثل تهیونگ فرای یک رویا بود. حس می‌کرد تو دنیایی که دقایق پیش کنار چشمه آرزو کرده بود کاش تو اون باشه داره زندگی میکنه.

Boys' love Story Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz