اسیر دیگری{7}

98 18 0
                                    


آخرین آواز رو خوند و چشم هاشو آروم به پسر خوابیده ی کنارش داد. جیمین وسط آوازش خوابیده بود. نمیدونست دلیل این خوابیدن ، آرامش صداش برای اون پسر بود و یا اینکه خوندنش اهمیتی برای جیمین نداشت.

در هر صورت خوشحال بود که جیمین رو به آرامش خواب رسونده. کمی تو جاش تکون خورد، ساعت ها تو تنه‌‌ی کوتاه‌ِ درخت نشسته بودن حالا جدا از درد پشت‌ش زانوهاشم به صدا در اومده بودن که از اونجا بیرون بزنه.

اما اون پسر تازه به ارامش خواب رسیده بود و شاهزاده به هیچ عنوان جسارت بیدار کردن اون رو نداشت، عوضش با وجود خستگی و سردرد کمی که داشت ترجیح داد تو همون فضای کوچیک بمونه و چهره‌ی آروم و زیبای جیمین رو وقتی که خوابه نظاهره کنه.

به سمت پسر چرخید و سرشو به تنه ی چوبی درخت تکیه داد. رد خشک شده ی اشک روی صورت سفید و گونه های توپر‌ش مشخص بود. متوجه اشک های اروم اون ، زمانی که آوازش رنگ و بوی عاشقانه میگرفت بود.

دردی از مظلومیت پسر تو دلش احساس میکرد، دلش میخواد واقعا هر جوری که شده جیمین رو از این وضعیت نجات بده. فقط دو روز از آشنا شدنش با اون پسر میگذشت اما شاهزاده احساس میکرد تمام زندگی و تولدش برای این بود که روزی پاش به این قلعه باز شه تا این پسر رو ببینه و نجاتش بده. شاهزاده‌ی شرقی اینکارو میکرد ، باید انجامش میداد حتی به قیمت جون خودش‌.

داستان زندگی دردناک پسر رو کامل، نمیدونست و نمیخواست هم که بدونه. دوست نداشت جیمین برای تعریف کردنش یک بار دیگه با درد اشک بریزه و از طرفی چیزی تو وجودش بود که از شنیدن علاقه ی پسر به شخص دیگه ، حسابی غبطه می‌خورد.
شاهزاده ی شرقی تا حالا این حس رو تحربه نکرده بود. انگار یه احساس جدید از شاخه ی بدبختی بود.

با تکون خوردن پلک های جیمین نگاهشو از گردن ظریف پسر گرفت و به چشم های بازش لبخند زد:

○خواب خوبی بود؟

پسر با درک موقعیت ، چشم هایِ خمارش کامل باز شدن ، صاف سر جاش نشست. در حالی که به پایین نگاه میکرد ، طبق عادت دستی به گوشه ی لبش کشید:

-متاسفم.

شاهزاده بدون اینکه حواسش باشه با لبخند رفتار های هول شده پسر رو دنبال می‌کرد:

○ چیزی نیست ، منم داشتم استراحت میکردم، متاسف نباش.

جیمین کمی سرشو خم کرد و از ورودی کوتاه تنه ی درخت به هوای تاریک و مه هایی که دیگه کم شده بودن نگاهی انداخت. تو همون حالت گفت:

-هوا تاریک شده، زمان زیادیه که خوابم برده.

○جدا؟

پرنس جوری تعجب کرد که انگار کسی که تا حالا خواب بوده اون بود و اصلا از دنیای بیرونش خبری نداره. پسر صاع تو جاش نسشت و نگاهشو به اون داد، دستی تو موهای پر مانندش کشید و اونا رو از روی پیشونیش کنار زد:

Boys' love Story Where stories live. Discover now