اسیر دیگری{پارت آخر}

210 22 48
                                    

صدای ناقوس ساعت صفر به صدا در اومد. بدن پسرک از ترس همراه با صدا لرزید و شاهزاده، پشت پرده های بلند، هوشیار تر شد. جایی مخفی شد که فقط به پشت بدن جیمین که روی تخت دراز کشیده بود دید داشت و چیزی از حالت صورتش نمیدید، اما از لرزیدن اون سازه ی ظریف متوجه ی ترسش بود.
 
بی حواس خواست قدمی به سمت پسر برداره، هیچ جوره نمیتونست نگرانی و لرزش اون پسر رو تحمل کنه، نه بعد از صمیمیتی که بعد از امروز با اون پسر فرشته‌گون احساس میکرد. اما با به یاد اوردن اینکه برای چی اینجاست سرجاش برگشت.
 
دیگه آخراش بود فقط کافی بود کمی بیشتر تحمل کنه و همونجا بمونه، شاهزاده حتما امشب تمومش میکرد. حالا یه انگیزه ی جدید به جز نجات همراهان و خودش داشت، نجات اون پسر که انگار از همه ی اونها براش مهم تر بود.
 
هر دو تو سکوت اتاق منتظر نشستند ، البته اگر دقت میکردن میتونستن صدای تیک تاک ساعت، کوبیده شدن باد به پنجره های قدی و بسته یا جغدی که امشب عجیب هوس آواز خوندن کرده رو بشنون اما گوش های اون دو نفر غیر از صدای قدم هایی که از پشت در اتاق میومد چیزی نمیشنید.
 
با هر قدم که نشون از نزدیک تر شدن هیولا رو میداد دست های لرزون جیمین بیشتر ملافه ابریشمی رو توی مشت کوچیکش میفشرد.
 
و اون سمت در مردی ایستاده بود که قلبشو رو جای ملافه ی ابریشمی گذاشته بود تا پسر رو لا به لای بند های قلبش نگهداری کنه. حالا با این چنگ زدن ها انگار کسی قلب مرد شو محکم تو مشتش میفشرد و اگه این مشت متعلق به معشوق زیباش باشه مین یونگی هیچ اعتراصی بابتش نداره.
 
آخرین قدم رو برداشت، دیگه هیچ فاصله ای تا ورودی اون اتاق نداشت. هیچ راه دیگه ای نداشت و نه میخواست که داشته باشه. امشب این اتاق آخرین جایی میشد که اون میبینه، هیچ کسی اینو بهتر از خودش نمیدونست.
 
دیدن های مخفیانه و معاشقه های یک طرفه ی پسر کافی بود، یونگی بابت مرگ خودخواسته ش پشیمون نبود، چون اگه هزران سال هم میگذشت باز هم از اون پسر سیر نمیشد.‌ خودخواه بود که اون پسر رو بخاطر درمون دلتنگی خودش تا الان اینجا نگه داشته بود.
 
دلیلی برای فرار وجود نداشت. اون خودش کسی بود که اجازه داد شاهزاده متوجه ی راز نابودیش بشه. خودش اینو تو گوش گل زنبق زمزمه کرد که جلوی فهمیدن اون مرد رو نگیره.
 
بعد از صحنه هایی که امروز با چشم های خودش دید دیگه هیچ جای شکی براش باقی نموند، بعد مدت ها کسی تونسته بود جیمین‌ش رو بخندونه پس مین یونگی حاضر بود تا باارزش ترین چیزهاشو تقدیمش کنه؛ نیمه ی جونش رو و نیمه ی جونش رو.
 
حتما اون پرنس میتونست جیمین رو شاد نگه داره. نگاه علاقمندش به جیمین ، ارباب قلعه رو راضی میکرد که بالاخره شاهزاده ای از شرق لیاقت سپردن عشق حساس و شکننده ش به اونو داره.  در واقع گزینه ی دیگه ای جز این مرد هم نبود.
 
اگر انسان بود الان یه نفس عمیق میکشید اما یونگی خیلی وقت بود که دیگه به نفس کشیدن احتیاجی نداره. به در دستور باز شدن داد، در با سر و صدای زیاد باز شد انگار اون هم میدونست که به سپیده نرسیده قراره همشون از بین بره.
 
مرد قدم های سنگین شو توی اتاق برداشت. به سمت جیمین که روی تخت توی خودش مجاله شد بود حرکت میکرد. برعکس شب های قبل مردد نبود، از چیزی نمیترسید اون نزدیک به مرگ بود. چه ترسی میتونست وجود داشته باشه؟
 
دیگه از دیده شدن فرار نمیکرد گرچه هنوز شکل یک هیولا بود، پوست سفید رنگ ، لب های کبود ، چشم های بی فروق زندگی ، رد رگ های مشکی رنگ که ردشون از زیر پوستِ رنگ پریده ش مشخص بود.
 
هنوز هم وحشتناک به نظر میرسید اما دیگه از دیده شدن توسط پسرک روی تخت فرار نمیکرد. اگر قرار بود برای همیشه نابود بشه دلش میخواست یک بار، فقط یکبار دیگه ببینه که نگاه جیمین به اون افتاده.
و این خواسته اونقدر تو قلبش عمیق بود که از یاد برد نباید خودشو به پسر نشون بده ، اون هم درست زمانی که جیمین یه فرصت دیگه برای خوشبخت بودن پیدا کرده بود.
 
فقط چند قدم دیگه مونده بود تا به پسر برسه، به خودش قول داده بود اینبار که نزدیک پسر کوچیکتر شد دست های گرم و لطیف پسر رو بین دست های سرد و چروکیده‌ی خودش بگیره، از هیچی نترسه. فقط یک بار قبل مردن به خودش فکر کنه.
 
اما انگار مین یونگی قرار نبود تو این دنیا هیچ وقت این فرصت رو پیدا کنه، همیشه کسی اونو از خواسته هاش جدا میکرد. روزی اربابِ زمین با شلاق ها و ضرباتش مرگ رو به اون داد و اونو از چشم های جیمین‌ش محروم کرد و حالا این شاهزاده ی غریبه جلوش ایستاده تا نزاره برای بار آخر قبل از پس دادنِ زندگی، حتی، دست عشق زندگیشو بگیره.
 
محکم جلوی هیولای قلعه ایستاده بود ، چشم های اون مرد ، مُرده بودنش رو فریاد میزد. برای یک لحظه برقی از تمام بدن پرنس گذشت اما چیزی تو صورتش مشخص نکرد، اون باید بخاطر پسرِ بی دفاعِ روی تخت محکم و قوی میموند، این حسیه که وقتی کسی بهت تکیه کنه داری.
 
نگاه جدی و وحشی شو تو چشم های ارباب قلعه میخ‌کوب کرد. شاهزاده ی صلح جوی شرق حالا مرز هاشو باز کرده بود و ردپای خصومت رو به چشم‌هاش راه داد.
 
جیمین هیچ چیزی نمیشنید و تو ذهنش فقط جمله ی شاهزاده رژه میرفت که هر اتفاقی که افتاد به هیچ وجه چشم هاشو باز نکنه. الان قوی‌ترین یقینِ قلبش درستی حرف های شاهزاده بود پس جیمین به اون اعتماد داشت و قرار نبود به هیچ وجه چشم هاشو باز کنه.
 
اون دو نفر تو چشم های هم خیره شده بودن، ارباب قلعه میدونست که شاهزاده ازش چی میتواست و شاهزاده مطمئن بود که اون چشم های همه چیز رو میدونن. اونا فقط مشغول کنکاش هم بودن، شاهزاده میخواست دلیل ساکت بودن اون چشم ها رو بفهمه که اگر همه چیز رو دیده پس چرا همچنان آرومه ؟ اصن میشه به اون گفت هیولا؟!
 
و ارباب قلعه میخواست مطمئن شه، شاهزاده جراتشو داره که مقابل همه دنیا یا وحشتناک ترین هیولاها بایسته تا فقط از جیمین محافظت کنه. کاری که خودش ناتموم گذاشت و مقابل شلاق های ارباب زمین کم آورد ، نتونست از حسش به برده ی کوچیکتر دفاع کنه و جونشو داد.
 
جدا از شجاعت شاهزاده هم حاضر بود جونشو بده؟ لا به لای اون نگاه های سوالی شاهزاده کسی بود که بالاخره سکوت عذاب آور رو شکست و مکاله ای که تهش قرار بود به مرگ یکی ختم بشه رو شروع کرد:
 
□حرف هامو شنیدی مگه نه؟
 
با سوظن پرسید هرچند از جواب مطمئن بود. هیولا جوابی نداد ولی شاهزاده مطمئن بود که اون تونسته مکالماتش روی ایوان قلعه وقتی که گل رنبق پژمرده میشد رو بشنوه... و حتی حالا با تقسیر بیشتر نگاه مرد، مطمئن بود حتی اتفاقات تو جنگل مه رو هم دیده. نمیتونست منکر این شه که کمی ترسیده، شاهزاده همین الان مقابل یه جادو ایستاده بود، یه جنازه ی محرک و با کوچیکترین اشتباهش زندگی چند نفر و خودش رو نابود می‌کرد. نگاهشو از چشم های سرد و مرده ی ارباب قلعه گرفت و به رگ‌های خشکیده تو گردنش چشم دوخت:
 
□میدونی ازت چی میخوام ، پس لازمه که وقتمو تلف کنم؟

Boys' love Story Donde viven las historias. Descúbrelo ahora