13.مورد مشکوک

19 5 2
                                    

...

وقتی همه کارامو انجام دادم...
یادم افتاد که..
که..
ای داد بیداد..
باید میرفتم نیویورک خردلی تا بگم که دیگه نمیام..
از دست این هوش و حواس ....
نچ نچ نچ ‌...
به ساعت نگاه کردم..
6:15 بود
سریع لباسای گرممو پوشیدم...
بیرون خیلی سرد بود ..خیلی..
بارون هم که ساعت هاست شدید میباره...
از اتاقم بیرون رفتم...
دیدم که امیلیا هنوز کنار شومینه نشته و مشغوله..
آروم آروم رفتم جلو که متوجهم شد...
سرشو از روی برگه بلند کرد و نگام کرد..
لبخندی زدم و گفتم :سلام ....خسته نباشی...
امیلیا :خوب خوابیدی؟..خانم دائم الخسته .....
لبامو غنچه کردمو گفتم: کی گفته من همیشه خستم..
راستی...
امیلیا قیافه چندشی به خودش گرفت و گفت :خودم همیشه دارم میبینم.... حالا چرا لباس بیرون پوشیدی؟؟
بهش زبون درازی کردن و گفتم :باید برم جایی..زود برمی‌گردم..
خندید و سری تکون داد و دوباره مشغول کشیدن شد...
مدل لباس بود ....
با اینکه هنوز تکمیل نبود ... ولی معلوم بود مدلش خیلی خاصه..
ازش خداحافظی کردم و سریع از خونه زدم بیرون..
بههه ...
بارون..
خیلی سرد بود ... ولی عاشقش بودم....
نه چتری همرام بود و نه کلاهی روی سرم...
موهامو دورم رها کرده بودم که قطره های بارون با شتاب روی سرم فرود میومد..
چقد قطره های بارون قشنگن...
درست مثل مروارید از روی موهام سر میخوردن و پایین میوفتادن...
به مردم نگاه میکردم...
هر کدوم با شتاب به سمتی حرکت میکردن..
انگار هیچ کدومشون به اندازه من از بارون لذت نمی‌برن..
همشون چهره هایی که نشون میداد کلافه ان به خودشون گرفته بودن..
اما به نظرم همه اینا ...کوچیکترین تفریح برای ی آدمه..
رایگان و بدون هیچ درد سری..
قدم زدن توی بارون..
خب .. رسیدم..
رفتم داخل..
جاستین پشت میز نشسته بود..
لبخند زدم و سلام کردم...
سرشو بلند کرد و متعجب نگام کرد...
سرمو کج کردم و گفتم : روح دیدی دوست عزیز؟؟
لبخند گشادی زد و گفت :معلومه کجایی دختر؟!
خواست چیز دیگه ای بگه که حرفشو قطع کردم..
با لحن گستاخانه ای ...شوخی شوخی اخم کردم و گفتم :تو دیگه حق نداری منو دعوا کنی ..چون اومدم بگم که دیگه نمیام اینجا...
متعجب نگام کرد و گفت :کارت جور شد؟؟
لبخند مهربونی زدم و سرمو تکون دادم..
نگاهش رنگ غم گرفت...
لبخند آرومی زد و گفت : برات خیلی خوشحال دایانا...اما..
از پشت میز بلند شد و اومد سمتم...
ادامه داد : واقعا دیگه نمیای اینجا...؟!
_کار پیدا کردم جاستین ...خودت میدونی که چقدر تلاش کردم برای این کار..
لبخند مهربونی زود و گفت :میدونم!
جاستین توی این مدت مثل ی برادر بزرگتر همیشه هوامو داشت ‌...
خیلی‌ کمک کرده بود..
توی خیلی از شرایط سخت به راحتی میتونستم بهش اعتماد کنم..
اون بین کارکنان اینجا .....تنها کسی بود که میدونست قراره کار با سیستم کامپیوتر رو یاد بگیرم ...و دنبال کار بگردم..
جاستین : برات آرزوی موفقیت میکنم...
دستشو روی شونم گذاشت و گفت :هر وقت ..هر کاری داشتی یا مشکلی برات پیش اومده بود...میتونی روی من حساب کنی ...آبجی دایانا...
لبخند لرزونی زدم...
ی لحظه دلم برای کار در اینجا تنگ شد...
جاستین : راستی !...آقای سینکلر امروز حقوق این ماه رو بهمون داد...
دوباره رفت پشت میز و در کشو رو باز کرد..
دسته پولی جلوم گرفت...
جاستین : این مال توعه !...امروز نیومدی ..دادن به من که بهت بدمشون..
ازش گرفتم و تشکر کردم..
_ چرا تو فقط اینجایی..؟
جاستین : نیازی نبود کس دیگه ای اینجا باشه..آخرین سفارش امشب حاضره...و من فقط منتظرم بیان سفارشارو ببرن تا بعد در مغازه رو ببندم...
به ساعتم نگاه کردم...
_ زود نیست؟؟
جاستین : نمیدونم چرا !...ولی آقای سینکلر گفت که امشب زودتر تعطیل کنیم ...فکر کنم خودش ی کاری براش پیش اومده ....نمی‌دونم..
_اوه ....پس خوب شد زودتر اومدم..
خندید و گفت : آره ...شاید بهت الهام شده بوده..
خندیدم و دستامو توی جیب پالتوم کردم...
_خب...من دیگه باید برم..
از پشت میز اومد بیرون و خیلی محکم بغلم کردم..
جاستین :خیلی مراقب خودت باش...
دستمو دورش حلقه کردم..
_ ممنونم ...تو هم همینطور..
ازم فاصله گرفت و لبخند مهربونی زد...
از مغازه بیرون رفتم و براش دست تکون دادم..
اونم همین کار رو کرد ...
و بعد رفت سراغ کارش..
هوففف..
اینم از این...
خیالم راحت شد...
امروز رو خیلی دوست داشتم...
روز خوبی بود.....و شب خیلی‌ خوبیه..
همینطور که قدم میزدمو توی ذهنم با خودم حرف میزدم و تجزیه تحلیل میکردم..
به فکر اتفاق دیشب افتادم..
اون خونه..
یعنی برم ببینم چجوریه...؟
اممم..
برم؟!
ناخونمو به دندونم گرفتم..
خنده شیطانی کردم و مسیرمو تغییر دادم...
هاهاها !....
به سمت اون خونه رفتم..
میرم...
فضولم خب ...فضوول..
هوا داشت کم کم سرد تر میشد..
یقه پالتومو روی گردنم کشیدم...
وووییی...
چمه؟؟
چرا اینقد هیجان دارم...؟!
بلند زدم زیر خنده..که چند نفر عابری که کنارم بودن یجوری نگام کردن که انگار دیوونم..
خیلی سریع قدمامو برمی‌داشتم..
که بلاخره رسیدم..
نزدیکتر شدم ...
دور تا دور خونه رو نوار زردی کشیده بودن..که روش نوشته شده بود خطر
چنتا مامور هم اونجا وایساده بودن..
به خونه زل زدم....
چقدر وحشتناکه..
خیلی بزرگ و وحشتناکه..
خیلی...
اصلا..
اصلا دهنم وا مونده بود...
فک نمیکردم به این بزرگی بوده باشه...
نصف خونه خاکستر شده بود و روی زمین ریخته بود..
گودال بزرگی وسط خونه درست شده بود..
خونه بیچاره !...
وااای..
وای آدمای توش...
یعنی کسی هم زنده مونده..؟!
نمیدونم..
اخبار رو دنبال نمیکنم....
ولی فکر نمیکنم کسی از این انفجار جون سالم به درآورده باشه..
مایکل گفت خونه مال اعضای گروه م*افی*ایی بوده....
یعنی دشمنی چیزی بوده یا ی اتفاق...؟!
باید خیلی آدمای ترسناکی باشن....
یعنی اگه ی شخص از گروه ما*فی*ا ببینم و بفهمم که عضو ما*ف*یا هست .... منو میکشه..؟!
شاید..
هیچ نظریه ای در موردشون ندارم...
هیچی..
شاید یهو تو خیابون اتفاقی محکم شونت به شونه یکیشون برخورد کنه ...
و بعد اون عصبانی بشه و تورو بکشه...
یعنی اینجورین...؟
هوففف.
من چمیدونم..
تصویری که ازشون تو ذهنمه زیادی بَده...
انگار آدم فضایین..
چی میگم من..
فک کنم همش تاثیرات مخوف بودن منظره روبرومه...
زل زده بودم به خونه و تو فکر و خیالات مسخره خودم غرق بودم ...که یهویی یکی از همون مامورا اومد جلو و گفت : خانوم !..اینجا چیکار میکنی؟
خیلی هول شدم ...
خیلی‌ یهویی اومد..
_ اممم ..من !...من !..
چشماشو تنگ کرد ....و موشکافانه نگام کرد‌..
بیسیمش رو جلوی دهنش گرفت و گفت : ی مورد مشکوک پیدا کردیم...
دهنم باز موند...
مورد مشکوک..
من؟
_ آقا ...من فقط داشتم از اینجا رد...
حرفمو قطع کرد و خیلی محکم بازومو گرفت..
ماموره خیلی خشک و جدی گفت : خانوم ...باید با ما بیاید ...چنتا سوال ازتون داریم..
قلبم ریخت...
_ چی میگین شما ؟...من فقط داشتم نگاه میکردم...کاره ای نیستم...
محکم بازومو گرفته بود و هیچ توجهی بهم نمی‌کرد...
صدای آژیر ماشین پلیس از دور به گوشم خورد...
خدایاااا !....
نه نه ...!
دستمو مشت کردم و خیلی محکم کوبیدم توی سینش...
با صدای لرزونم گفتم : ولم کن عوضی ... اشتباه گرفتی..
اخم غلیظی کرد و زل زد تو چشمام...
دستشو بلند کرد و محکم زد تو گوشم...
هین بلندی کشیدم..
برق از سرم پرید...
به چ حقییی..
دستمو روی گوشم گذاشتم..
اشک توی چشمام جمع شد..
ماشین پلیس نزدیکتر شد و جلوی خونه وایساد..
ماموره دستمو محکم کشید و پرتم کرد تو ماشین..
قلبم داشت میترکید..
شوکه بودم..
انگار لال شده بودم..
ماموره خودش هم کنارم نشست و بعد ماشین حرکت کرد..
اشکم آروم روی گونه ام چکید...
هنوز گوشم زنگ میزد...
امیدوارم دستت قطع شه..
عوضی..
..
رسیدیم..
ماشین جلوی اداره پلیس وایساد...
ماموره دستمو محکم گرفت و به دستم دستبند زد..
متعجب نگاش کردم...
_ آخه مگه من چیکار کردم ؟؟....چرا دستبند میزنی ؟!..
مامور : ساکت باش و فقط پیاده شود...
پیاده شدم...
بذار ببینم حرف حسابشون چیه...؟
وارد ساختمون اداره شدم..
به دوروبرم نگاه کردم..
مجرمین گردن کلفت...
که هم دستاشونو بسته بودن و هم پاهاشون..
آب دهنمو قورت دادم..
خدایا !..
آش نخورده و دهن سوخته...
جلوی یکی از اتاقا وایساد و در زد..
یکی از داخل گفت : بیا تو.‌..
ماموره در رو باز کرد و منو هم همراه خودش کشید داخل...
مردی داخل اتاق پشت میز نشسته بود که با دیدن من به پشتی صندلیش تکیه داد...
مرد جوون با صورت جدی و لباس پلیسی...
دقیقا نمی‌دونم چه درجه ای داشت..
کلا سر در نمی آوردم..
اخم کردم..
مرده نگاهی به ماموره انداخت و گفت : خیلی خب افسر .... میتونی بری...
ماموره هم احترام نظامی کرد و از اتاق رفت بیرون...
زل زدم به مرد روبروم و اخم غلیظی کردم..
پلیس : بفرمایید بشینید..
خیلی بلند و عصبی گفتم : این کارتون چه معنی میده ...؟!
متعجب نگام کردم..
ادامه دادم : یعنی واقعا اینجوریه....؟ من فقط داشتم به اون خونه نگاه میکردم ...و بعد همین افسرتون میگه که من مشکوکم‌ ..مگه چیکار کردم که مشکوکم‌ ؟....من فقط زل زده بودم به اون خونه خاکستر شده ...
قطره اشکم پایین چکید..
دستام می‌لرزید...
خیلی عصبی بودم..
پلیسه به صندلی کنارش اشاره کرد و گفت : لطفاً بشینید ..
سریع و با حالت وحشیانه ای روی صندلی نشستم و به روبروم خیره شدم..
پلیسه دستشو روی میز گذاشت و انگشتاشو توی هم قفل کرد .. و گفت :خب ...همکاران من گفتن که شما خیلی مشکوک اونجا پرسه می‌زدین .. و حدس زدن که شما ارتباطی با این قضیه دارین..
پوزخند زدم..
_ اولا که من اونجا پرسه نمی‌زدم ....دوما..چطوری این همکاران شما الکی برای خودشون میبرن و میدوزن ؟!... تازه دست هم روی ی آدم بی گناه بلند میکنن..؟
متعجب نگام کرد و گفت : اونا دست روی شما بلند کردن ؟؟
همه خشمم رو توی صدام ریختم و گفتم : بله ..همین افسری که منو آورد ...من دیشب از خونه ام صدای انفجار رو شنیدم ... و امشب که داشتم ی گشتی توی خیابون میزدم...به این فکر افتادم که این خونرو از نزدیک ببینم ...یعنی واقعا من تنها کسیم که اونجا بود ؟... یعنی هیچ عابری وقتی داره از اونجا رد میشه...این خونه وحشتناک توجهشو جلب نمیکنه؟؟
سرشو پایین انداختم و دستشو روی پیشونیش کشید...
واقعا که آدمای عوضی و بی فکرین...
حالم داره به هم میخوره..
کاش قبل از اینکه بهشون ی همچین وضعیه مهمی رو بدن...
ازشون تست هوش بگیرن...
بی عقلای ناشی..
از شدت عصبانیت میتونستم ی قتل عام اینجا راه بندازم...
نفسم بالا نمیومد..

Montgomery Where stories live. Discover now