1.اولین بار

71 6 4
                                    


...
نمیدونم
اینطور که یادم میاد...
فک کنم حدود 13یا 14 سالم بود،که به مرور زمان فهمیده بودم که..
خب..!
شاید فرق خیلی ریزی با بقیه داشته باشم...
راستش با بقیه دخترا..
دقیق نمیدونم تو اون سن چی تو سرم میگذشت یا چطوری به این نتیجه رسیدم...
فقط یادمه بچه بودم..
اگه بخوام کلی در موردش توضیح بدم..
فهمیدم که عشق خیلی میتونه گسترده تر از ی جنس نر و ماده باشه..
خیلی میتونه قوی تر باشه،که نخوایم فقط به دوتا جنس متفاوت محدودش کنیم...
عشق و علاقه....خودش ی توضیح جدا داره....
اما شاید بعضی وقتا...!
خب بعضی وقتا اینطوری بشه که هم جنس خودت تو رو مجذوب کنه..
اون موقع بود که فهمیدم علاقم نسبت به شارلوت....دوست صمیمیم..
خیلی بیشتر از یک دوست صمیمیه..
شاید ی وابستگی همراه با علاقه زیاده...
اولش فکر میکردم چون بیشتر وقتمو باهاش میگذرونم اینجوریم...
کتاب میخونم ، توی برکه شنا میکنم ، از درخت بالا میرم ، وآهنگ مورد علاقه خودمونو میخوندیم ویا بعضی شبا تا صبح بیدار میموندیم..... بهش وابسته ام..
ولی نه..... تنها این نبود ، خیلی عذاب آور ولی شیرین بود....
الان 18سالمه..
و دایانای 18 ساله ، با کلی کلنجار رفتن با خودش سعی میکرد که خودشو تغییر بده..
توی این مدت سعی میکردم ذهنمو آزاد کنم و دیگه به این علاقه و وابستگی فکر نکنم.....
راستش فکر میکردم این فقط ی انحراف ذهنیه.... و شاید بیماری قابل درمان.....یا ی مشکل اعصاب و روان..
ولی دیگه بسه...
دیگه فشار اوردن به خودمو ول کردم..
میخوام خودم باشم تا ببینم چی میشه.... آخه چه ضرری میتونم داشته باشم...
ههه......من که تا حالا توی دهکدمون نشنیدم کسی مشکل منو داشته باشه...
و مردم مسلماً نمیتونن باهاش کنار بیان....
خب شاید فک کنن که من نحسم یا شیطان پرستی چیزیم ..... چون طرز فکرشون خیلی عجیبه...
جالب اینه که اینو فقط من میگم.....ولی واقعا با حرفاشون رو مُخمَن ، همینطور خانواده ام....
عالی میشه اگه چیزی از این موضوع بدونن.....
ی لحظه مورمورم شد...
لعنتی.......فعلا نمیخوام بهش فک کنم،
موهای تنم سیخ میشه هر وقت بهش فک میکنم...
بگذریم اصلا فعلا پیش خودم میمونه....
ابداً راحت نیس.... واقعا نمی‌دونم باید چیکار کنم...
..‌‌.
آخ آخخخ....
این دیگه چییی بود..‌.
خروس بی محل .... اصلا حواسم نبود از بین این بوته های خار رد نشم..
وای اینقد تیزه که انگار نه انگار کفش دارم...آخخ.
توی راه مدرسه ام....لعنت بهش.
ولی امروز فقط درس زیست داریم پس میتونه یکم خوب باشه...
ولیی.......هوفففف...
خداااا...
دوباره شیرین زبونی و مسخره بازی های استفن...
برای اینکه جالب به نظر برسه...
مخصوصاااا جلوی شارلوت....
بیخیال دایانا اصلا بهش فک نکن .... اصلا وارد کلاس که شدی نگاش نکن...
اوکی؟!
اوکی اوکی...
ببخشید ، ی مکالمه با همزاد درونیم داشتم...
سعی کردم قدمهامو تند تر کنم تا زودتر برسم...
این مسیر برام خیلی نوستالژیه..
ی میونبر که فقط خودمو شارلوت ازش استفاده میکنیم...
از بچگی این مسیر رو رفتم و برگشتم..
چه تو برف ، چه تو بارون..
چه تو تابستون که خورشید از اون بالا چشمک میزنه و شیطون میگه چطوری بستنی کوچولو...
دقیقا مثل بستنی آب میشی ، ولی الان فصل خوبیه... اول بهاره....
...
خب بلاخره رسیدم....
جلو در واستادم و موهامو کمی مرتب کردم....
ای خدا از همین دم در داره صدای مسخره بازیاش میاد....
خب ... بدون کوچک ترین توجهی میرم داخل....
نفسمو محکم بیرون دادم و رفتم داخل..
نیم نگاهی به بچه ها انداختم....
توجهم به سمت تخته سیاه جلب شد...
استفن داشت رو تخته ی چیزی میکشید..
دقیق تر نگاه کردم.....
چنتا جوب خشک روی تخته کشیده بود ، که یهو روشو برگردوند سمتم....
همونجا واستادم و با تعجب نگاش کردم.
استفن : اِ چطوری دایانا.... اصلا تو رو یادم رفته بود دختر...
گوشه تخته وایساد و دستاشو رو به تخته باز کردن و روبه من گفت : شاهکارمو ببین...همشونو کشیدم......غیر از تو...!
همه زدن زیر خنده...
چشمامو چرخوندم و گفتم : چرا آخه به این بی مزه دلقک میخندید..!؟
هر اتفاقی میوفته ..... یا هرچیز مسخره و بی مزه ای که میگه همتون هر هر هر....نه هنر داره...نه سواد درستی داره نه یکم عقل تو کلشه....
که باز از حرف من همشون دوباره خندیدن...
با گستاخی روبه استفن وایستادم...
دستامو به کمرم زدم و جدی گفتم : میبینی ! .. اینا به ترک دیوار هم میخندن ... پس فک نکن خیلی بامزه ای و از بامزگیت ریسه میرن...
چهرش خیلی تلخ شد..
دستاشو داخل جیبش کرد و به میز معلم تکیه داد.. پوزخندی زد و گفت : چقدر بی اعصابی حالا...دانش آموز نمونه باید همه چیزش عالی باشه...!
راستی!...شنیدم وقتی میری بالا درخت خوب آواز میخونی...!
چشمامو کمی باریک کردم و با بی محلی روی نیمکت نشستم...
یهو شارلوت از گوشه کلاس ، کنار چوب لباسی با اخم جلو اومد و به استفن گفت : ای بابا ! حالا من ی چیز به تو گفتما....باید بزاری کف دستش؟....نکنه میخوای رفاقتمونو خراب کنی ، سو استفاده گر؟!
اصلا متوجهش نشده بودم ، فک کردم هنوز نیومده...
از شنیدن صداش یهو دلم ریخت...
زُل زده بودم بهش...
به استفن پشت کرد و اومد سمت من...
شارلوت : سلام... حالت چطوره تمشک جون؟
اینجوری همو صدا میکردیم .... منم بهش میگفتم زقالخته..
سلام !..... خوبم زقالخته وراج..
لبخند خبیثی زد و دستمو فشورد و با شوخی گفت:کاری نکن دهنم باز شه ... کلی خاطره خنده دار داریااا !
کمی بهش نزدیک شدم و گفت : راحت باش...من مشکلی ندارم...
دستمو محکم فشرد...
چشمکی بهم زد و بعد ازم دور شد...
چرا اینجوریم....
اخه چرا هر وقت میبینمش حس میکنم بار اوله که میبینمش....هوفف...
رفت پیش استفن...
استفن دستشو جلو آورد و موهای شارلوت رو زد کنار گوشش....
قلبم ریخت...
دستامو مشت کردم .... سعی کردم نفس عمیق بکشم تا سرخ نشم...
میشه انگشتای دراز و بی ریختتو اینقدر به موهاش نزنی... چقدر چندشییی.
دلم میخواد همین الان از همین سقف آوریزونت کنم..!
داشتم منفجر میشدم...
میترسیدم ........ شارلوت خیلی احساساتیه..
میترسیدم دل شارلوت رو به دست بیاره...
اشک تو چشمام جمع شده بود..
کتابی کنارم بود ..... برداشتم و بازش کردم تا خودمو سرگرم کنم ، که این عصبانیتم رو خاموش کنم...
تصور میکردم که الان از سرم دود بلند میشه...
بعد آتیش میگیره و شعله ور میشه..
خندم گرفت از فکر اینکه از سرم آتیش بیاد و تو حیاط مدرسه دنبال استفن بدوم...
ههه... اونم فرار کنه و ازم خواهش کنه که جونشو ببخشم بهش...
خیلی خوب میشداااا....
عالی میشد..
خانم لورن وارد کلاس شد..
سریع به روبروم نگاه کردم که دیدم استفن و شارلوت دارن خودشونو جمع و جور میکنن....
اخیشش ، کاش زودتر اومده بود و به این چندش بازی خاتمه میداد...
شارلوت سریع اومد کنار من نشت و استفن هم پشت سرش....
نیم ساعت از کلاس گذشته بود و من هیچی از درس و کلاس نفهمیده بودم...
بس که این دوتا یواشکی با هم حرف میزدن و میخندیدن...
منم دست به سینه بودم و تکیه داده بودم به میز نفر پشت سرم...
زیر چشمی نگاشون میکردم و حرص میخوردم....
بسههه دیگه ..... مخِ همو خوردین...
ربع ساعت دیگه تا تموم شدن کلاس مونده بود و این دوتاا...
وای دارم روانی میشم....
صبرم دیگه تموم شده بود....
یهو دستمو گذاشتم روی پای شارلوت....
گنگ برگشت و نگام کردم..
یواش بهش گفتم : نمیخوای بس کنی؟
متعجب گفت : چی؟!
اومدم جلوتر...
ابرومو بالا بردم و گفتم : امروز چیزی از این کلاس فهمیدی؟! بس که حرف زدی؟
یهو صورتش وا رفت...
گنگ نگاهی به معلم و مطالبی که پای تخته نوشته بود کرد..
دوباره برگشت و به من نگاه کرد و با لبخند ریزی گفت : هر چیزی که نفهمیدمو بعدا بهم بگو ... خب!؟
پوزخندی زدم....
چشمامو چرخوندمو گفتم : متاسفانه منم چیزی نفهمیدم .... بس که حرف زدین و حواس منو هم پرت کردین...
هیچی نگفت..
ادامه دادم : یعنی الان رنگ روبان دور کمر لباسی که میخوای برای تولدت بدوزی که دو ماه دیگس ..... بنش باشه یا آبی کمرنگ اینقدر مهمه؟ ، که اون حتما باید نظر بده..؟!
اخم ریزی کرد و بی حس نگام کرد..
منم زل زدم به چشماش ، بی حس ... مثل خودش...
دلم میخواست سرش داد بزنم ...خودمو به زور نگه داشتم که گریه نکنم..
خانم لورن :خب بچه ها خسته نباشین... درس تموم شد میتونید برین....
همه از سر جاشون بلند شدن و وسایلاشونو جمع میکردن....
یکی یکی خداحافظی میکردن و میرفتن...
منو شارلوت هم همونجوری زل زده بودیم به هم .....که سریع نگاهمو ازش گرفتم.....
تند تند کتابامو برداشتم و از مدرسه زدم بیرون...
سریع راه میرفتم تا از اونجا دور شم.....
صدای شارلوت رو شنیدم که صدام میزد..
بی تفاوت فقط داشتم تند تند قدم برمیداشتم ، که دستی از پست شونمو گرفت....
همینطور که نفس نفس میزد گفت: دایانا وایسا خب ...کارت دارم..
از دستش عصبانی بودم ، ولی وایسادم و آروم برگشتم سمتش...
چهره مهربون و نگرانی داشت و سریع گفت : چی شده دایانا؟.....از اینکه به استفن گفتم خوب آواز میخونی ناراحت شدی؟!
از شنیدم اسم استفن اخمی کردم که زود جمعش کردم.
شارلوت :دایانا با من حرف بزن ، چی شده خب؟ چرا اینقد عصبانی هستی؟ چی آزارت میده؟!
چیزی نگفتم و آروم سرومو به طرفین تکون دادم که یعنی چیزی نیست.
همون لحظه ...استفن یهو با دوچرخه از کنارمون رد شد و بلند گفت :اینقد بد اخلاق نباش دختر جون ...... شوهر خوب گیرت نمیادا.
وای.....واااای خدا...
فقط من اینو ی جا تنها گیر
نیارم ....هوففف ...میکشمش.
دندونامو به هم سابیدم و رو به شارلوت گفتم :چیزی نیست .......مراقب خودت باش فردا میبینمت...
و سریع ازش دور شدم که دوباره اومدجلو و گفت: راستی دایانا ی چیزی..!
همینطور که ازش دور میشدم عقب گرد کردم و عقب عقب رفتم...‌
با صدای بلند گفتم:فردا حرف میزنیم شارلوت .... الان خستم ، و رفتم...... .
آره خسته بودم...
استفن و شارلوت انرژیمو گرفته بودن ...
فقط دلم میخواد برم خونه ....و رو تختم دراز بکشمو به هیچ چیز فک نکنم...
نزدیکای خونه که رسیدم قدم هامو آروم تر کردم ، خیلی تند تند اومده بودم ...نفسم گرفت.
وقتی رسیدم خونه ، دیدم که بابا داره شمشادای دورتادور حیاط رو مرتب میکنه و صدای رادیوشو تا آخر بلند کرده...
وارد حیاط شدم و سعی کردم با انرژی به خانواده بپیوندم.
_سلام بابا..
بابا خیلی سریع ، جوری که حتی نمیخواست یک کلمه از حرفای رادیو رو از دست بده ، سلام کرد.
موشکافانه رفتم سمتش...
به رادیو گوش کردم...
فک کنم گزارش ورزشی بود.
_مسابقه چیه بابا؟..
دست از کار کشید....
نگاهی بهم انداخت و نفس عمیقی کشید.....
فک کنم خیلی خسته شده.
بابا : مسابقه بیسباله ، خیلی مهمه.
سرمو به نشونه تایید تکون دادم...
بابا عاشق بیسبال بود.......
جوونتر که بوده ی مدت عضو تیم بوده و چنتایی هم مقام و مدال داره....
الان دیگه سنش رفته بالا ، ولی بعضی وقتا بازی میکنه.
رفتم داخل خونه....
به محض اینکه در رو باز کردم ....بوی کیک تازه همه ی خونه رو برداشته بود.
_مامان...! سلام.
مامانم از پشت ستون گوشه آشپز خونه اومد بیرون و دستاشو با پیشبندش خشک کرد....
خیلی مهربون اومد جلو و گفت :سلام دایانا جان!خسته نباشی...
نشستم روی صندلی و کتابامو گذاشتم روی میز..
با لبخند عمیقی گفتم :ممنون.. شما هم خسته نباشی.
پشت کرد به من و یه بشقاب از داخل کابینت برداشت...
نگاهی به دورو برم انداختم و گفتم :آدام هنوز نیومده؟
آدام برادر بزرگترمه که ۲۰سالشه ، والبته ی برادر کوچیکتر هم دارم که اسمش آلبرته.....۱۲سالشه.
مامان :اون وقتی بره پیِ پیاده روی و ورزش به این زودیا برنمیگرده که ......بتونه تا شب میره برای تمرین دوندگی...
دستامو رو میز گذاشتم...
انگشتامو توی هم قفل کردم و گفتم :بابا خیلی دست تنهاس ..... خسته شده ، باید زودتر بیاد تا کمکش کنه.
مامانم دستاشو رو میز گذاشت و مایل به من خم شد...
متعجب نگاش کردم..‌
چشماشو کمی باریک کرد و گفت :دایانا ! مثل اینکه اصلا تو این خونه زندگی نمیکنی ، نه؟!......پدرت دوست نداره کسی کمکش کنه...
اینو گفت و بعد رفت سراغ ظرف های کثیف داخل ظرفشویی ...
به پشتی صندلی تکیه دادم ...و نفسمو محکم بیرون دادم...
بله ... متاسفانه این عادت بد بابامه.... نمیخواد قبول کنه که دیگه شاید توانایی اینقدر کار کردن رو نداشته باشه !..
همینطور که فکرم درگیر بود و به روبروم خیره بودم.. مامان ی بشقاب از کیکی که تازه درست کرده بود ، گذاشت جلوم ... روی میز..
مامان :بیا... صبحونه هم درست نخوردی رفتی مدرسه..
-ممنونم... صبح زود معمولاً میل به هیچی ندارم..
سر تاسفی برام تکون داد و دوباره رفت سراغ کاراش..
به به...عجب بویی داره....نمیدونم مامانم واقعا با اینا چیکار می‌کنه...
چنگال رو بداشتم....
تیکه ای ازش برداشتم و خوردم...
امممم ...مزه بهشت میده..!
سریع چنگالمو زدم داخل کیک و ی تیکه بزرگ ازش خوردم..
همینجوری که مشغول خوردن بودم ... صدای دویدن و پایین اومدن از پله هارو شنیدم....
آلبرت بود..
سریع اومد جلو که چیزی بگه که با دیدن من صورتش وا رفت...
لبخندی بهش زدم و سلام کردم که یهو چشمم به گردنش افتاد..
این...
ای وای...
دستمال گردن مورد علاقمو برداشته انداخته دور گردنش.....
سریع از جام بلند شدم که ترسید و تند تند از پله ها بالا رفت....
منم دنبالش دویدم که مامان از اون پایین داد زد :حالا مگه چی شده؟....بچه داشت بازی میکرد کاری نمیکنه که..
تو دلم گفتم ...از دست تو مامان ، تو اینو دور گردنش دیدی و چیزی نگفتی؟!
نمیدونی این چقد برام مهمه.
دنبال آلبرت میرفتم که دوید رفت تو اتاقش ...
خواست درو ببنده که سریع جلوشو گرفتم‌...
-آلبرت ! تو میدونی که وقتی خونه نیستم نباید بری توی اتاقم ....پرو پرو رفتی چیزی که اینقدر روش حساسمو برداشتی؟!
آلبرت : من ...من فقط داشتم بازی میکردم.
دستمو دراز کردم و خیلی جدی گفتم :همین الان بدش به من.
سرشو با ناراحتی پایین انداخت ، و دستشو برد سمت دستمال گردن‌...
گره شو آروم باز کرد و گذاشتش توی دستم...
تا اومد دستشو بکشه گرفتمش و رو دوتا زانوم نشستم ..
مهربون بهش گفتم :لطفا دیگه تو اتاقم نرو ...دست به و سایلم نزن ، خودم قول میدم برای تولدتت ی دستمال گردم خوشکل برات بخرم....باشه؟.
با ذوق سرشو تکون داد و لبخندی زد..
اروم اومدم جلو و گونشو بوسیدم...
بعدش بلند شدم و رفتم تو اتاقم..
به دستمال گردن نگاه کردم .... یخورده چروک شده بود...
هوفففف خدا....
اینو خیلی دوست دارم .....هدیه شارلوت بود.
همینجوری تاش کردم و گذاشتم داخل کشو زیر همه لباسام...
از اتاق اومدم بیرون که دیدم آدام سرخوشانه سوت میزنه و میره سمت اتاقش....
متوجه من نشد و رفت داخل اتاق در رو هم محکم بست...
غلط نکنم امروز دوست دخترش باهاش خوش رفتار بوده...
آخه دیروز عصابش خیلی خرد بود ، پسره دیوونه ....مودی.
رفتم پایین که دیدم کیکم هنوز روی میزه...
با اشتیاق رفتم بقیشو خوردم...
وای واقعا عالی بود ..... البته من ی خورده هم شکمو ام..
ولی یبار خواستم کیک بپزم.....
اخخخخ .....چشمتون روز بد نبینه ، اوفف ...اصلا نمیدونم باید چطوری مزه بدشو توصیف کنم .....
اصلا بیخیال...
صدای باز شدن در خونرو شنیدم..
بابا اومد...
ماگشو آورد و کمی قهوه ریخت و گذاشت روی میز تا خنک شه...
همون لحظه آدام از پله ها اومد پایین...
اوه.....
چه تیپی هم زده.....کلا چند وقتی هست که تیپای خیلی خفنی میزنه..
رو کرد به بابا و گفت: خب ، بابا کاری با من نداری؟
بابا همینطور که سرگرم خوندن مجله بود بدون اینکه سرشو بیاره بالا گفت :کجا؟ مگه تازه نیومدی خونه؟
آدام :خب دوستام میخواستن جایی برن ...منم میخوام برم.....اشکالی داره.؟
بابا سرشو بلند کرد و با جدیت گفت:نه ، ولی دلم نمیخواد الان که رفتی نصف شب بیای خونه ....دوست ندارم این عادتت بشه.
آدام :نه بابا خیالت راحت ، دوسه ساعتی بیشتر طول نمیکشه ، فعلا.
و رفت.
-خب شما کاری با من ندارین ...؟!.. من میرم تو اتاقم ، باید درس بخونم.
مامان :امروز عصر با شارلوت نمیخوای جایی بری؟
اخخخ شارلوت ....دستامو محکم مشت کردم و گفتم :نه برنامه ای نداشتیم ، قرار شد درس بخونیم.
با حرص تو دلم گفتم ..آره خیره سرمون ....
نمیتونم ببینمش ، یعنی.....هر چی کمتر ببینمش فکر کنم بهتره..
-خب مامان کاری داشتی صدام کن و سریع رفتم بالا تو اتاقم و در رو بستم..
رو تختم دراز کشیدمو آروم موهای دوطرف سرمو که گیس کرده بودم باز کردم..
دستامو آروم روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم....
یعنی میشه ی روزی به شارلوت بگم که نسبت بهش چه حسی دارم؟!..
بهش بگم بیا دوتایی بریم ی جای دور....
دور از این مردم....هوفف.....
بابا چه مرگم شده..
چی میگم واسه خودم....
همینطور که دراز کشیده بودم چشمام داشت سنگین میشد که کم کم داشت خوابم میبرد...
..
چشمامو آروم نیمه باز کردم....
گیج بودم....دلم نمیخواست بیدار شم....
ولی دیگه بس بود خواب....کار داشتم..
از سر جام بلند شدم...پنجره کنارم باز بود و دوتا پرنده خوشکل روی لبه پنجره نشسته بودن...
باعث شدن لبخند کمی روی لبم نقش ببنده...
آخه چرا اینقد نازن....
به ساعت بالای سرم نگاه کردم.
چی..؟!
ساعت۶:۱۰دقیقه بعد از ظهر بود.
چطوری اینقدر خوابیدم....
وای....برای همین اینقدر کسلم.
تند از سر جام بلند شدم.....درو باز کردم و آروم از پله ها رفتم پایین....
مامان و بابا رو صدا کردم...نبودن...
آلبرت هم نبود چون اصلا پیش نمیاد که داخل خونه باشه و هیچ سر و صدایی ایجاد نکنه...
یا شایدم تو اتاقشه.......ولش کن..
اروم رفتم سمت مبل و خواستم بشینم،که در خونه با شتاب باز شد،همونجا میخکوب وایسادم.
آدام بود....اخم کرده بود...
با موهای به هم ریخته و لباسای تقریباً خیس بود.
_سلام
سرتاپامو با حرص نگاه کرد و چشماشو باریک کرد و سریع درو بست و از کنارم رد شد....
جوری از کنارم رد شد و با شونش بهم ضربه زد که پرت شدم اون طرف،و سریع از پله ها بالا رفت وبعد صدای کوبیده شدن در اومد.
از صدای کوبیدن در،ریز لرزیدم...
چته بابا.....درو شکوندی!
دق دلیشو سر شونه من و در اتاقش خالی میکنه....روانی.!
بیچاره دوست دخترت...من جای اون بودم هزار بار ولت کرده بودم....اَه..

Montgomery Where stories live. Discover now