....
تو مسیر که بودیم .. امیلیا سعی میکرد باهام ارتباط برقرار کنه...
و البته خیلی خوشرو و مهربون بود..
اولش اصلا اینطور فکر نمیکردم..
آخه یهویی خیلی قاطع و بی برو برگشت ،گفت که اون اتاق رو به من نمیده...
ولی گفتم که...
هنوزم آدمای خوب وجود دارن..
امیلیا :خب دایانا ...میدونی چیه؟ ..امم درسته که اون اتاقو خریدی ..ولی اون فقط ی اتاقه منظورم اینه که چیزی لازم داشتی راحت باش..
آروم خندیدم و گفتم : راستش فک نمیکردم همچین جایی رو پیدا کنم ..خب اصلا فکر نمیکردم ی نفر یکی از اتاقای خونشو بفروشه ...واسم خیلی عجیب بود.
خندید و گفت :نه ...این روزا دیگه هر چیزی ممکنه.
_خب من اگه بخوام از اتاق بیام بیرون که مزاحمتون میشم.!
کمی سکوت کرد و بعد گفت :خب راستش ...به خاطر همین بود....
گنگ نگاش کردم..
ادامه داد : من ی آدم اجتماعیم که توی ی خونه تنها زندگی میکنم ...دنبال ی هم خونه خوب میگشتم ...که ی اتاق رو کاملا در اختیارش بزارم و بقیه خونرو هم شریکی استفاده کنیم ....
متعجب نگاه کردم و گفتم : پس دلیل اصلیتون برای فروش اون اتاق ، این بود که هم خونه داشته باشین؟؟خندید و گفت :به نظر دختر خیلی خوبی میای...این برام خیلی مهم بود ... خیلیارو رد میکردم ..ولی تو..! نمیدونم شاید بس که به آدمای مختلف سر و کله میزنم میتونم تشخیص بدم که تو نگاه اول آدما چطورین ! .....از نگاهت ...طرز حرف زدنت ...و حتی مدل لباس پوشیدنت .... اینا بهم نشون میداد که میتونم به راحتی تو رو تو خونم داشته باشم....و البته ، خونمون..
به لباسام نگاه کردم...
پیرهن مردونه آبی رنگ با شلوار مشکی و نیم پوت...
با پالتوی نسبتا نازک و بلند و به رنگ مشکی..
موهامو هم پشت سرم جمع کرده بودم...
لبخند زدم....
دستامو به هم زدم و گفتم :تمام تلاشمو میکنم که اذیتتون نکنم..
امیلیا نیم نگاهی بهم انداخت و گفت : باشه .. ولی راحت باش ..زیادی به خودت سخت نگیر.
_ بازم ممنونم.
رسیدیم....
رفتیم بالا و بعد در خونرو بست و کلیدی رو جلوم گرفت و گفت :ببین ..یکیش کلید اتاقته ...یکیش در پایین و اون یکی در بالا.
سرمو تکون دادم...
به راهرو اونطرف سالت اشاره کرد و گفت :فعلا برو تو اتاقت ..راحت استراحت کن ...بعد بیا با هم کلی حرف میزنیم.
سرمو تکون دادم و گفتم :واقعا ممنونم ازتون..میدونین .. راستش خیلی شانس آوردم که به این زودی جایی پیدا کردم.
لبخند زد...
دستشو پشت کمرم گذاشت و گفت :به نظر خیلی خسته ای ... برو استراحت کن.
رفتم داخل اتاق ....
خیلی قشنگ بود ...چقد با سلیقه وسایل داخل اتاق با هم ست شده بودن...
یاد اتاق خودم افتادم....
آخخخ....
دلم تنگ شد....
خیلی یهویی بود..حتی با اتاقمم خداحافظی نکردم..
دلم گرفت..
کی فکرشو میکردم ...اصلا یهو چی شد؟
لبه تخت نشستم و به زمین خیره شدم...
دستمو به صورتم کشیدم که حواسمو از این فکر و خیال مخرب پرت کنم..
هوففف.
بیخیال ... ولش کن.
پالومو در آوردم و پایین تخت گذاشتم...
خودمو انداختم روی تخت .....خیلی نرم بود...
اخ چقدر خسته ام ...الان هم که خوابم نمیبره...
هوفففففف...
تازه الان باید دنبال کاری باشم
حالا چ کاری باید پیدا کنم....
فک کنم باید برم بیرون بگردم...
یا برم اداره پست ...شاید اونجا کاری پیدا کردم....
شایدم پست چی چیزی ...
یا شایدم پیشخدمت...
از روی تخت بلند شدم و رفتم جلو در و درو کمی باز کردم...
دنبال ساعت میگشتم...
اطرافمو نگاه کردم.....نبود که.
درو کمی باز تر کردم که دیدم روی ستون کنار میزه نهار خوری ساعت بزرگی نصب بود....
ساعت 12:45 دقیقه بود.
بهتر بود کمی بخوابم ....
گرسنه ام ولی اشتهایی نداشتم...
میخوابم تا بعد ببینم چی میشه.
روی تخت دراز کشیدم و چشمامو رو هم گذاشتم ..که کم کم خوابم برد.سردم شده بود ...
بلند شدم تا پتو رو روی خودم بندازم ..
چشمم به پنجره خورد و دیدم هوا کمی تاریک شده...
بی حوصله پتورو بلند کردم تا رو خودم بکشم که از بیرون صدایی شنیدم....
صدای املیا بود که میگفت :به تو هیچ ربطی نداره ....هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی ....گوش کن ....گفتم به من گوش کن ...بچه جان این فکرای بچگانه رو از سرت بیرون کن ....ناخون کوچیگه من نیستی عوضی ...پس خفه شو گمشو از مزون من بیرون.
داشت با تلفن حرف میزد فک کنم...
خیلی عصبی فریاد میزد ...
مزون؟!....مزون داره؟...
از استایل و تیپش مشخص بود...
دیگه خوابم نمیبرد...
باید میرفتم ی دوش میگرفتم..
ظاهرمو کمی مرتب کردم و رفتم بیرون.
جلو در ورودی خونه وایستاده بود و برگه ای رو چک میکرد.
_سلام
سرشو بلند کرد و لبخند کم رنگی زد و گفت :سلام...خوب خوابیدی؟
_بله ممنونم ....ببخشید میتونم دوش بگیرم؟
امیلیا :البته..
به دری اشاره کرد و گفت :اونجاس برو سریع بیا ی چیزی آماده میکنم میخوریم.
به ساعت نگاه کردم...
ساعت 6:35 دقیقه بود...
آخه من چطوری زندم ...
دارم میمیرم از گرسنگی ...
وای من واقعا نمیفهمم چطوری نمردم.
_میرم زود برمیگردم .... و از فردا میرم دنبال کار باید خرج خونه شریکی باشه.
لبخندی زد و سرشو تکون داد و گفت :بسیار خب....برو راحت باش.
دوباره رفتم داخل اتاق...
زیپ کیفمو باز کردم...
میخواستم ببینم مامان چیا برام گذاشته بود...
خببب..
چنتایی لباس بود..
و...
اهااا...
ی حوله کوچیک هم ته کیفم بود...
حوله و لباسای تمیز برداشتمو رفتم داخل حمام.
حمام تمیز و مرتبی بود...
لباسامو درآوردم و گوشه ای گذاشتم...
حولمو هم سر چوب لباسی آویزون کردم.
آب گرمو باز کردم و وان رو پر کردم و رفتم داخلش نسشتم..
آخی...
چقدر خسته ام...چشمامو بستم و توی وان خوابیدم تا کل تنم خیس شه...
سرمو با شامپو شستم...
سابون رو برداشتم و داشتم به کل تنم میزدم که بازومو دیدم...
وحشت زده نگاش کردم..
اخ اخ اخ ......جای کُتکایی هست که خوردم....دستم کبود بود.
سریع بقیه جاهارو چک کردم.
آرنجم زحم شده بود.
خوب میشه ...مهم نیست.
سریع بدن و صورتمو شستم..
خودمو با حوله خشک کردم و لباسای تمیزمو پوشیدم...
حوله رو و روی موهام کشیدم.
آینه بزرگی گوشه حمام بود که جلوش ی شونه قرمز بود...
رفتم جلو آینه و شونرو برداشتم...
خیلی آروم موهامو باهاش شونه کردم..
موهامو ی ور روی پیشونیم گذاشتم..
خودمو تو آینه نگاه کردم.....
همون دایاناس .... ولی سختی کشیده تر ...کتک خورده ...آواره شده...بی خانواده شده....وخود واقعیشو نشون داده...
هه...چی میگم...؟!
آره خب..
خود واقعیمو نشون دادم...
پرده هارو کنار زدم...
تا همه روحمو ببینن..
دوباره به خودم توی آینه نگاه کردم..
باید یکم چهرمو تغییر میدادم.
رفتم بیرون و به املیا گفتم : ببخشید...قیچی برای کوتاه کردن مو داری؟
امیلیا :آره ...بزار الان برات میارم.
رفت تو اتاقش و قیچی رو آورد و بهم دادش.
رفتم داخل حمام جلوی آینه وایستادم و تیکه جلو موهامو جدا کردم...
قیچیشون کردم.....و سعی کردم هم اندازه کوتاهشون کنم...
مرتب شونشون کردم...
موهامو مدل چتری توی صورتم ریختم...
به خودم توی آینه زل زدم...
تا حدودی قیافمو تغییر داده بودم..
کمی هم پشت موهامو کوتاه کردم ...قد دو بند انگشت.
دوباره به خودم نگاه کردم ....
دستامو دو طرف آینه تکیه دادم ...
دایانای جدید...
به دایانای جدید توی آینه لبخند زدم..
چشمک ریزی به خودم زدم..
باید قوی تر باشم ....
شاید این تغییر کوچیک باعث بشه که بیشتر باور کنم دنیام عوض شده..
و خودمم و خودم...
YOU ARE READING
Montgomery
Acción«اگر کسی را پیدا کردید که در زندگی عاشق آن هستید... باید آن را دو دستی بچسبید.. مراقب آن باشید و اگر به اندازه کافی خوش شانس بودید که شخصی را دوست داشتید ، پس باید از آن محافظت کنید..» جمله گرانبهایی از پرنسس دایانا... پرنسسی هم اسم من.. همیشه جملات...