....
داد زدم :همینجا سریع حرفتو بزن !....چون کلی کار مهم دارم و آدم مزخرفی مثل تو الکی داره وقتمو تلف میکنه..
صدام از شدت خشم میلرزید...
چشماش به وضوح فرو ریخت...
سرتاپاهامو نگاه کرد...
انگار منو نمیشناخت..
آره ...خودمم دیگه خودمو نمیشناختم..
آب دهنشو قورت داد..
مایکل :من مدت هاست که دارم ..... خب !.... چطوری بهت بگم .... دایانا !.... میدونم الان ازم متنفری....حق داری ....ولی میخوام بگم..
دستاشو مشت کرد و چشماشو محکم بست...
ادامه داد :برام بیشتر از ی دوستی ....و اینکه ذره ذره اتفاق افتاد ...میدونی که زیاد بلد نیستم حرف بزنم ....مخصوصا در این مورد ....فقط دارم هرچیزی که تو دلم هست رو میگم .....میدونی ....من تو زندگیم دوست دختر زیاد داشتم ...هیچکدوم به سر انجام نرسیدن .....و بعد از ی مدت کوتاه روابطمون تموم میشدن ...ولی من واقعا از تو خوشم میاد دایانا میشل...
شاید...نمیدونم...
نفسشو پر صدا بیرون داد...
مایکل : راستش فکر میکنم بهت علاقه دارم..
زل زدم تو چشماش..
تمام خشممو ریختم تو چشمام..
داشتم میترکیدم....
این چی میگه...؟؟
سرم سنگین شده بود...
یاد خودم افتادم که چطوری میخواستم حسم رو به شارلوت بگم ....
با این تفاوت که من سرتاپام تفاوت بود....
من با این موضوع کلی عیب و نقص داشتم...
گفتنش به حدی برای مایکل سخت بود..
که قشنگ حسس میکردم...
منم سختم شده بود..
مایکل :دایانا کمکم کن !.....من باید چیکار کنم...؟؟
حس کردم الانه که گریه کنم...
بغض کردم...
تلخ گفتم :مایکل .....میدونی چیه ؟ ...این راهش نبود ....راهو اشتباه اومدی..
سرشو پایین انداخت..
انگشت اشارمو گرفتم جلوش و با بغضی که تو گلوم داشت میترکید گفتم :تو همیشه دوست من میمونی مایکل....
سریع نگام کرد...
مایکل :خب...چرا ؟ نمیخوای کمی فکر کنی ؟؟
نفس عمیقی کشیدم ....و خواستم خونسرد باشم و داد نزنم.....
_ببین !... بذار روشنت کنم .....من با پسرا قرار نمیزارم .. و هیچوقت نمیتونم باهاشون وارد رابطه بشم ...این فقط در مورد تو صدق نمیکنه .. برای من در مورد همه پسراس...
چشمام میسوخت .....
نکنه گریه کنم ....
نباید اشکم در بیاد...
مایکل گنگ نگام میکرد....
آره خب ...متوجه نیست ....
سرمو به طرفین تکون دادم..
_خداحافظ مایکل ... واقعا متاسفم...
سریع کلید رو انداختم توی در و بازش کردم و رفتم داخل.....
در رو بستم و بهش تکیه دادم.....
دستمو به سرم کشیدم...
این اصلا جزو برنامه امروزم نبود .....
براش برنامه ریزی نکرده بودم ....
انتظار هرچیز دیگه ای رو همیشه داشتم..غیر از این ..
وقتی مایکل منو بوسید ، واقعا حالم بد شد .....خیلی بد.....
ی عذاب بزرگ بود.....
انگار یخ زده بودم....
بغض کردم.....
چرا مایکل رو اذیت کردم....؟!
چرا گریه میکرد....؟
چرا کاری از دستم بر نمیاد....؟
بغضم ترکید.....
همش به خاطر من بود...
اون به من علاقه مند شده بود...
و من...
اه خدااا...
دستمو جلو دهنم گرفتم و خودمو سریع از در جدا کردم وسریع از پله ها بالا رفتم....
در رو باز کردم و رفتم داخل خونه....
در رو محکم پشت سرم بستم و خودمو روی زمین انداختم...
با صدای بلند گریه کردم.....
هم دلم میخواست مایکل رو بکشم ...هم دلم میخواست بغلش کنم....
این چ حالیه دیگه....؟
لعنتییی...
رفتم پشت پنجره و پایینو نگاه کردم...
آخ خدااا ....
هنوز پایین زیر بارون وایساده ....
دستاشو داخل جیب پالتوش کرده بود و سرشو پایین انداخته بود...
یادم به چشمای گریونش افتاد...
مایکل دوست من بود...
بهترین دوستم..
توی این مدت اون بود که منو از مود ناراحتی و افسردگیم درمیاورد..
الان من داشتم نابودش میکردم...
یعنی توی این مدت... همش داشته با خوش کلنجار میرفته.؟!..
خدایا من دیگه چه هیولاییم...؟
اشکام آروم جاری میشد...
به هق هق افتاده بودم..
خدایا باید چیکار کنم....؟!
کاش صداتو میشنیدم......
اشتباه کرده بود.....
کارش اصلا درست نبود...
ولی گناه داشت .....
ازم خواهش میکرد ...
التماس هاش هنوز توی گوشم میپیچید..
یعنی...
یعنی این همه مدت به من حس داشته...؟
داشتم خفه میشدم....
آخه تا حالا هیچکس عاشق من نشده بوده ...
هیچوقت....
نمیدونم حالم از بی تجربگیه یا از عذاب وجدانه...
من نمیتونم با ی پسر وارد رابطه بشم...
نمیتونم..
من...
من مریضم ..خدایا ...
اصلا هیچ حسی تا حالا توی این ۲۱ سال سنم به ی پسر نداشتم....
باز رفتم پشت پنجره و پایینو نگاه کردم...
خدایا هنوز بود....
دیوونه شده بودم...
سرم درد گرفته بود...
سریع چتر رو برداشتم و رفتم پایین...
پله هارو چهارتا چهارتا میرفتم پایین...
با استرس در رو باز کردم....
سرشو خیلی سریع بالا آورد و نگام کرد....
جلو رفتم..
چترو باز کردم و روی سرش گرفتم.....
تو چشمام زل زد....
بی حس بود...
پوزخند تلخی بهم زد..
دلم ریخت....
با خباثت گفت :چیشد؟
نفس عمیقی کشیدم..
_برو ، اینجا نمون ... برو خوب به حرفام فکر کن.
مایکل :فکر کردم .....همون اول گرفتم چی شد...با ی کودَن که طرف نیستی...
نگاش کردم....
چیزی نداشتم که بگم.
چشماشو تنگ کرد و دندوناشو روی لبش فشورد..
مایکل :از همون اول ی چیزی بود که جذبم کرد .....ی تفاوت .....فرق داشتی ولی متوجهش نمیشدم .....یعنی نمیدونستم فرقت چیه ، راستش ....خیلی سخته که به اعماق وجودت نفوذ کرد ... دیر میشه فهمیدت ....درست مثل خوندن کتابهای فلسفه .... که میخونیشون ....ولی نه یک بار ....باید صد بار خوندش تا فهمید .......آره دایانا !.....باید بیش از صد بار خوندت..... پیچیده ای....و این خیلی جذابه....
هر کلمه ای که میگفت لرزی به تنم میوفتاد....
پیچیده ام....؟
آره ...معلومه ، من ی هندونه در بستم ....
فقط خدا نکنه که بشکنم ....
قلبم تند تند میزد...
که وای ...حالا کلمه بعدی که میخواد بگه چیه..
مایکل :حس میکنم شکست خوردم ...بدم شکست خوردم دایانا میشل !....از تو شکست خوردم....میدونم چقدر ناراحتت کردم ...و آدمی نیستی که بخوای راجب خودت حرف بزنی .... ولی زدی ...با ی جمله ، من تا آخرشو خوندم.....
خواستم چیزی بگم که دستشو آروم و با فاصله جلوی دهنم گرفت..
سر تکون داد..
مایکل :تو همیشه دوستم میمونی ....همیشه در ذهنم یک دوست میمونی....
شوکه بودم..
از حرفاش...رفتاراش و لحنش...
گفت که دوست میمونیم...
گفت تو ذهنش همیشه دوستش میمونم..
لبخند کمرنگی روی لبم جا خوش کرد..
آروم و بهت زده گفتن :خوشحالم !.....خیلی خیلی خوشحالم !... آخه ....آخه فکر نمیکردم اینقدر زود درک کنی....
لبخند تلخی زد و گفت :در عرض چند دقیقه منو ویرون کردی ....ولی تونستم باهاش کنار بیام ....در عرض چند دقیقه ....درست مثل خودت عمل کردم ...ثانیه ای ....نه روزانه ...نه هفتگی ....نه ماهانه و نه سال ها .....تو در عرض چند دقیقه انجامش دادی ...منم دقیقه ای تمومش کردم....
یجوری حرف میزد..
انگار میخواد بره که بره..
انگار ی مدل خداحافظی بود..
یهویی فکری به سرم زد..
پر انرژی گفتم :میخوام ی کاری کنم....
اخمی کرد و خیلی سرد گفت :چی؟
سعی کردم همچنان پر انرژی باشم..
_میخوام به ی رستوران خوب دعوتت کنم...همین امشب....
پوکر نگام کرد....
مایکل:خوبه .... من حاضرم.....
فکر نمیکردم...
خیلی سریع و بی حس جوابمو داد..
لبخند ساختگی زدم...
_همینطوری میخوای بیای ؟ سرما میخوری ...لباسات خیلی خی...
وسط حرفم پرید و گفت :مشکلی نیست....
اجازه نداد جملمو تموم کنم...
فقط گفتم.....
_چند دقیقه صبر کن الان برمیگردم....
سریع رفتم ...
لباس خشک پوشیدم و کیفمو از خونه برداشتمو اومدم پایین...
دیدم نیستش....
وا ...کجا رفت...؟
همینطور که اینور اونور نگاه میکردم که پیداش کنم ...ماشینی با سرعت اومد و جلوی خونه پارک کرد....
خودش بود ....
رفته بود ماشینشو بیاره....
اوه....چقد سریع...
وااای ...حالا چقد میتونه جو سنگینی بینمون باشه....
سوار شدمو و حرکت کردیم.
به ی رستوران شیک رفتیم...
خودش آدرس جایی رو بلد بود...
من زیاد اینطور جاهارو نمیشناختم ..
وقتی رسیدیم ....سریع سفارش دادیم....
باهام خیلی حرف میزد ...
خیلی شوخی میکرد...
اصلا اون آدم نیم ساعت پیش نبود ...
فقط عاشق تغییر مودشم ....چطور ممکنه....؟!
با این رفتارش میخواست نشون بده که خاطره یک ساعت پیشمونو از ذهنش پاک کرده..
و انگار نه انگار..
ولی خیلی خوشحال بودم....
منم باهاش شوخی میکردمو میخندیدیم....
وقتی که غذامونو خوردیم بلافاصله از رستوران زدیم بیرون....
سوار ماشین که شدیم هنوز شوخیاش ادامه داشت....
جوری که همش میخواست حرسمو در بیاره...
نه به رفتنمون .... نه به برگشتنمون ...
جلو در خونه نگه داشت....
مایکل :خوش گذشت ... ممنون...
لبخندی بهش زدم و گفتم :من از تو ممنونم....
خیره نگام میکرد......
دلم به درد اومد ......
من نمیتونستم ....نمیتونستم باهاش باشم....
اینطوری درست نبود ....
برای هردومو بد بود....
چون اونجوری اون منو دوست داشت....
و من هیچ حسی نسبت بهش نداشتم....
یادم به چیزی افتاد...
گردنبندی که بهم داده بود ... توی گردنم بود...
هوفففف ....
شاید اصلا این ی هدیه برای شروع ی رابطه بوده...
نمیدونم...
_راستی ی چیزی....
منتظر نگام کرد....
دستمو پشت گردنم بردم و گردنبند رو باز کردم...
لبامو کمی جمع کردم...
_این ... هدیه ارزشمندیه ....میخوام بدیش به کسی که در آینده دوستش خواهی داشت..
و گردنبند رو جلوش گرفتم...
به رو بروش خیره شد و اخم کرد....
مایکل :یعنی حتی نمیخوای دوستت باشم ؟....میخوای کلا حذفم کنی ؟......
متعجب و با چشمای گرد شده نگاش کردم..
_نه نه !....من فقط میخواستم....
سریع نگام کرد و خیلی عصبی گفت :این هدیه تولد ی دوست به دوستشه ....داری ناراحتم میکنی.
و گردنبند رو سریع از دستم گرفت...
شوکه نگاش کردم....
مایکل :بیا جلو ...میخوام برات ببندمش..
سرمو خیلی آروم جلو آوردم ....اونم اومد جلو و گردنبند رو دور گردنم انداخت و قفلش بست..
خواستم برم عقب که دستشو انداخت دور کمرم و خیلی محکم بغلم کرد.....
وااای خدا ....این داره دلمو میسوزونه....
با توجه به رفتاری که باهام داشت...
واقعا فکر نمیکردم حالا حالاها آروم بشم ...
ولی آروم بودم...
چون خودم این عذاب رو گشیده بودم...
و به حرمت روزای خوبی که داشتیم...
ترجیح دادم آتیشمو خاموش کنم..
منم آروم دستمو انداختم دور گردنش و بغلش کردم.....
مایکل :مدتی نمیتونم ببینمت دایانا...
خواستم خودمو جدا کنم که دیدم اون هنوز منو گرفته....
_چرا؟
منو از خودش دور کرد و گفت :ی مدتی نمیام سر کار...
مشوش به چشماش نگاه میکردم..
_چرا نمیای .....از دستم ناراحتی ؟؟ ....لطفا این کارو نکن...
خنده کوتاهی کرد و گرفت :نه از دستت ناراحت نیستم ....میخوام کمی استراحت کنم......نگران نباش بهت زنگ میزنم.
نگران نگاش کردم...
چی کار داره میکنه..
استراحت...
نه ..نمیتونه این کارو با من بکنه...
منو از عذاب وجدان میکشه...
این درست نیست..
مایکل :چیه؟
_نمیخوام این کارو کنی ....نمیخوام بری....
بلند خندید و گفت : مثل اینکه باید از تو مرخصی بگیرم...
_مایکل ....تو دوست خوب منی ...با این کار هنوز حس عذاب وجدان....
سریع حرفمو قطع کرد..
مایکل :چرا اینطوری فک میکنی؟....میخوام به خودم زمان بدم ....خواهش میکنم درکم کن....
میخواد به خودش زمان بده...
درسته اون به زمان نیاز داره...
باید به نظرش احترام بزارم.....
آره ...من کاملا درکش میکنم....
شاید...
خب شاید برای منم بهتره..
سرمو تکون دادم..
_خیلی خیلی مراقب خودت باش...
لبخند رضایتی زد و دستامو محکم فشورد...
مایکل :تو بیشتر مراقب باش .....خطا نکن تا برگردم .....دنبال چیزای عجیب هم نرو...
بلند زدم زیر خنده...
اونم خندید..
هه...
ذهن کنجکاومو میگه....که تا دهنمو سرویس نکنه ول کنم نیست..
_خب فکر کنم دیگه باید برم ...خداحافظ...
مایکل :به زودی میبینمت ..خداحافظ..
از ماشین پیاده شدمو رفتم سمت در....
برگشتم و بهش نگاه کردم....
مهربون نگام میکرد....
_با ی ذهن آزاد برگرد...
انگشت شصتشو به نشونه تایید حرفم بالا آورد...
بهش لبخند زدم و کلید رو انداختمو رفتم داخل....
در رو بستم...
صدای روشن کردن ماشینش و حرکت کردنشو شنیدم..
آخ خدااا.....
این دیگه آخرش بود....
من تحمل اینجور چیزا رو ندارم...
بس که بیشتر اوقات زندگیم کسل کنندس .. به اینجور مسائل و هیجانش عادت ندارم...
آخ مایکل...
زودتر سر عقل بیا پسر...
اگه میدونستم اینطوری میش ... همون روز اول مانیتور رو برمیداشتم و میزدم تو دهنش که باهام حرف نزنه....
از فکرم خندم گرفت...
چی دارم میگم...؟
احمق شدم..
خب روزای خوبی رو به عنواااان یک دوست داشتیم....
بهتره دهن ذهنمو فعلا ببندم..
امیلیا رو صدا زدم..
جوابمو نداد..
متاسفانه خونه نبود...
هنوز نیومده بود..
همش کار کار کار...
ای خداا...
پالتومو درآوردم و خودمو روی کاناپه انداختم...
به اتفاقات امروز فکر میکردم...
که داشت مغزمو سوراخ میکرد..
میدونم از این به بعد چیکار کنم...
با هیچکسسس ...صمیمی ...نمیشم...
چون خودش بیشتر عذاب میکشه...
آره...
این خوبه...
YOU ARE READING
Montgomery
Ação«اگر کسی را پیدا کردید که در زندگی عاشق آن هستید... باید آن را دو دستی بچسبید.. مراقب آن باشید و اگر به اندازه کافی خوش شانس بودید که شخصی را دوست داشتید ، پس باید از آن محافظت کنید..» جمله گرانبهایی از پرنسس دایانا... پرنسسی هم اسم من.. همیشه جملات...