4.خداحافظ آلفرد

21 5 6
                                    

....

با صدای خروسِ بی محلی از خواب پریدم...
اخخخ...سرم گیج رفت...
خیلی یهویی از سر جام بلند شدم..
امیدوارم حنجرت پاره شه خروس بی ریخت...
با این صدای مریضت...
با چشمای خواب آلودم به دورو برم نگاه کردم...
ی لحظه قلبم ریخت...
یادم اومد کجام..
چی شده..
و الان باید چیکار کنم..
دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم..
کیفمو برداشتم و روی دوشم انداختم..
آروم در انباری رو باز کردم...
هوا گرگ و میش بود.....
هوا ابری بود...
هه..
درست مثل حال و هوای من..
نگاهی به سر و وضعم انداختم...
لباسام یخورده خاکی شده بود...
دستی بهشون کشیدم...
برگشتم و به مدرسه نگاه کردم...
یاد آور کلی خاطره..
از بچگیم...
و نگاهی به دهکدمون انداختم..
آلفرد ....دهکده ای که منو از خودش بیرون انداخت...
ولی بازم ممنونم..
18 سال تحملم کردی...
اشک تو چشمام جمع شده بود...
سعی کردم بی تفاوت و بی حس باشم..
چرا باید دلم می‌سوخت ؟...
باید به آینده فک کنم...
و همه چیز رو در مورد اینجا.....همینجا آتیش بزنم...
و از نو بسازم...
همه چیزو بسازم...
آجر به آجر..
نفس عمیقی کشیدم...
سریع عقب گرد کردم .. و راه افتادم به سمت ایستگاه...
وای چقدر خوابم میاد...
چقدر خستمه....
الانه که همین جا وسط جاده بگیرم بخوابم...
بی حوصله راه میرفتم که از دور ایستگاه رو دیدم....
قدمهامو تندتر کردم تا زودتر برسم..
وقتی رسیدم رفتم جلو اتاقی که از مسئولش بلیط بگیرم..
پسر جوانی داخل نشسته بود که بی حوصله جواب مردمو میداد و یکم عصبی بود.‌.
مردم صف کشیده بودن...ولی زیاد شلوغ نبود...
توی صف وایستادم..
وقتی نوبتم شد سعی کردم خیلی سریع کارمو انجام بدم..
-سلام آقا....روز بخیر ، ببخشید بلیط قطار سفر به نیویورک موجوده ؟
تا به حال هیچوقت تنهایی جایی نرفتم ، تاحالا هم بلیط نگرفتم ...حتی نمیدونم چطور باید حرف بزنم که درست تر باشه.
مسئول خیلی بی حوصله گفت :سلام.... بله موجوده ...نیم ساعت دیگه حرکت می‌کنه...
هوففف خداروشکر...
-اممم خب! ... ی بلیط میخواستم.
سکه ای روی میز گذاشتم و بلیط رو تحویل گرفتم...
خیلی سریع رفتم و داخل ایستگاه منتظر نشستم...
کم کم بقیه هم میومدن می‌نشستن و منتظر قطار بودن...
هیچ کدومشون حتی نگامم نمیکردن...
خداروشکر هنوز آشنا نیومده...
همینطور نشسته بودم که کم کم شلوغ تر میشد..
بسههه دیگه.! ...نیاین !...
هر بار که ی نفر اضافه میشد قلبم میریخت...
که نکنه بشناسه و چیزی بگه و اوقاتمو از اینی که هست تلخ تر کنه...
دایانا میشل ...دختری که فراری شد ... خانواده اون رو ترک کردن و اون یک شیطان پرسته..
فک کن....
تیتر اول روزنامه دهکده آلفرد..
بابام همونجا خودشو دار میزنه.....
رفتم جلو پنجره ساختمون کنار ایستگاه تا بیینم ساعت چنده ...
6:35 دقیقه بود...
وقتی اومدم ساعت 6:15 دقیقه بود ، نیم ساعت دیگه یعنی 6:45 دقیقه...
الانه که برسه....ووی چقدر هیجانی شدم.
دیگه نمیتونستم بشینم.
همینطور دستامو داخل جیبم کرده بودمو داخل ایستگاه قدم میزدم..
صدای قطار از دور شنیده میشد....
این صدا باعث شده بود قلبم محکم خودشو به قفسه سینه ام بکوبه....
نفس عمیقی کشیدم...
آروم باش دختر ....چته!.
قطار نزدیک و نزدیکتر میشد ....که رسید و جلوی ایستگاه نگه داشت...
قطار دیگه ای هم اومد و کنار اون یکی نگه داشت...
حالا ..کدومشه؟!.
خوب به قطارها نگاه کردم...
آهااا ....آره تابلو دارن....روشون نوشته که کجا میرن..
همین اولیس...
جلو در قطار مرد نسبتاً پیری ایستاده بود و بلیطارو تحویل میگرفت...
رفتم جلو و بلیطمو بهش دادم...
ازش پرسیدم که باید کجا برم...
شماره کوپه رو بهم گفت...
سوار قطار شدم..
جلوتر رفتم و کوپمو پیدا کردم...
خالی بود..
رفتم داخل و کنار پنجره نشستم....
خب..
اینم از این...
بعدش باید دنبال جایی برای موندن بگردم....
پولامو از داخل کیفم برداشتم و شموردمشون...140دلار بود...
باید قسمتش کنم...
فقط 90 دلارشو متونم برای خونه پیدا کردن بزارم کنار...
بقیشو لازم دارم...
.تازه کمم هست فک کنم...
ولی کمتر از50دلار نباید باشه....
وای من تا حالا اصلا سرم تو حساب و کتاب نبوده...
برنامه ریزی برای پولام نداشتم....
همینطور داشتم با خودم فکر میکردم که چیکار کنم..که در کوپه باز شد..
شوکه سرمو برگردوندم و نگاه کردم...
ی خانم مسن نسبتا چاقی بود ....
چقدرم خوشتیپ بود....
کت و دامن گلبهی و یک کلاه جمع و جور روسرش داشت...
اینطور که مشخصه من خیلیارو رو تو دهکده نمیشناسم...
یا شادم مال دهکده دیگه ایه....
اومد و روبروم نسشت....
چمدونشو کنارش گذاشت و با دهن کجی نگاهی به برون انداخت و گفت :خداکنه دیگه کس دیگه ای نیاد داخل این کوپه...
ونگاهی به من انداخت که معذب شدم و سرمو پایین انداختم...
خیلی مهربون گفت :خوشحالم که یک خانم جوان همسفر من داخل این کوپه هست ...کس دیگه ای بیاد هردومون اذیت میشیم..
نگاش کردم و لبخند ریزی زدم...
با خنده گفت :عجب چهره با نمکی داری ...حتما پدرو مادرت از وجود تو خیلی خوشحالن ...دختر مهربونی به نظر میای...
لبخندم محو شد ..
هههه...
آره بابام عاشقمن....
از عشق زیادی بابام مثل سگ منو زد و از خونه انداختم بیرون و جلو همه سکه ی پولم کرد....
پیرزن :حالا اسمت چیه؟
با تعجب تو چشماش نگاه کردم..
به تو چه آخه ...اه
با صدای آرومی گفتم :دایانا.
لبخند زد و گفت :داخل روستا الفرد زندگی میکنی درسته؟
چشمامو گمی گرد کردم که گفت :حس میکنم دیدمت ......دیروز صبح .....داشتی به مدرسه میرفتی...ی سری کتاب دستت بود.......برای مدرسه رفتن زیادی خوشتیپ بودی...
چشمامو تنگ کردم و موشکافانه نگاش کردم...که قطار به حرکت در اومد....
پیرزن :آخی ..دیگه فکر نکنم کسی بیاد..خودمون دوتاییم.
چی میگه این...
وقت گیر آورده ؟...
اعصاب ندارم..
فکرم درگیره..
خوابم میاد....
منو دیدی که دیدی....چیکار کنم...به تو چه که چرا خوشتیپم....اه
پیرزن :من مادر معلمتونم..
نگاش کردم...
اوه ...مادر آقای پیتینگسونه؟!
لبخندی زد و گفت :خوشحال شدم از اینکه پسرم همچین شاگردای خوبی داره ......حالا کجا داری میری؟..تنهایی.
وای واااای....
چقدر فضولی تو...به تو چههه..
سکوت کردم و بعد برای اینکه بی ادب نباشم گفتم :میرم نیویورک.
پیرزن :آها ...خوبه ..منم اهل نیویورکم ..تا حالا رفتی؟
لبخند زورکی زدم و گفتم :نه اولین باره.
پیرزن :جایی داری ‌؟... برای موندن..؟
با اعتماد به نفسی گفتم :بله دارم.
نخیر...
ندارم...
آوارم ....اولِ بدبختیامه.....
پیرزن :خب خوبه.
لبخند زدم.
ی ربع گذشته بود و ی پشت حرف میزد....
آداب زندگی خوب رو بهم یاد میداد...
اینکه ی خانم جوان تنها تو سفر چه کارایی باید انجام میداد رو میگفت
مخم داشت میترکید...
کاش هدفون آدام رو ازش کش رفته بودم .......تا این اینقدر حرف نزنه .....حرفاش خوب بودا....
ولی برای ی دختر پولدار که برای تفریح اومده باشه....
نه برای منی که دختر فراری بودم.
نیم ساعتی بود که تو راه بودیم ....
خداروشکر رادیوشو خاموش کرد....
چشمام سنگین شده بود...
سرمو به شیشه کنارم تکیه دادم و کمی چشمامو بستم....
یواش یواش خوابم برد..
...
قطار وایساده بود.
خانم پیتینگسون آروم آروم صدام میکرد :دایانا ..بلند شو رسیدیم.
آروم چشمامو باز کردم.
سریع پرسیدم : ساعت چنده؟
پیر زن :9ربع کم.
هوففف باید ی ساعت بخرم....
با شتاب بلند شدم...
خودمو جمع و جور کردم و کیفمو روی کولم انداختم.
_ممنونم خانم پیتینگسون.
پیر زن :کاری نکردم عزیزم ..برو..برو بهت خوشبگذره ...مراقب خودتم باش.
خوش بگذره....
هه....امیدوارم.
_ممنونم ، خداحافظ.
پیر زن :خدا حافظ دخترم...
از قطار که پیاده شدم نمیدونستم باید چیکار کنم.
ی نگهبان اونجا وایساده بود که رفتم جلو و ازش پرسیدم :سلام آقا ...ببخشید من الان از اینجا که رفتم بیرون ، باید برم دنبال جایی بگردم که مسکن خرید و فروش میکنن.
اهه ....چی بگم خب ؟
نگهبان به جایی اشاره کرد و گفت :ببین از اینجا که میری بیرون ...چنتا تاکسی هست ....همینو بهش بگو تا ببرتت.
سرمو تکون دادم و تشکر کردم...
راه افتادم....
کمی جلوتر که رفتم ، ماشین های زرد رنگی رو از دور میدم که تابلو های کوچیکی روی سقف شون بود ، و با نظم پارک شده بودن....

Montgomery Where stories live. Discover now