....
قدم هامو بلندتر برداشتم...
چشمم به نوشته taxi روی تابلو ها افتاد....
خیالم راحت شد ....
پیداشون کردم...
دلم برا خودم سوخت..
آخه چرا با 18 سال سن ، قبلا تا حالا به شهر نیومده بودم تا بتونم یکم از ی سری چیزا سر در بیارم.....
باز خدارو شکر که سواد دارم.... هوفف.
خندم گرفت...
فک کن... منه آواره و بی سواد ، توی شهری به این بزرگی..
آخه بودن کسایی توی دهکده که سواد نداشتن...
رفتم جلو و به راننده یکی از تاکسیا که مرد میانسالی بود گفتم :سلام ...ببخشید میشه لطفا منو ببرید ی بنگاه املاک خوب... من درست اینجارو بلد نیستم.
راننده نگاهی بهم انداخت و بعد به ساعتش نگاه کرد و گفت : سلام خانم جوان !.... بسیار خب بفرمایید سوار ماشین بشین..
لبخند زدم و سوار شدم...
بعد از 5 دقیقه ، تاکسی حرکت کرد...
چند دقیقه ای گذشت که ازش پرسیدم : ببخشید ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت کرد و گفت :9:5 دقیقه
-بله ...مچکرم.
از آینه جلو ماشین نگاهی بهم انداخت و لبخند ارومی زد و گفت :نگران نباش .... برای گشت گذار وقت داری ، اینقدر جاهای دیدنی و جالب داره اینجا...
گنگ نگاش کردم و آروم گفتم : برای گشتو گذار نیومدم.
باز از آینه نگام کردم و گفت :آها پس سفر کاریه.
چشمامو کلافه چرخوندم.
چرا اینقدر مردم فصول و وراج شدن ...
نمیدونم مشکل از منه ؟..حساس شدم یا از مردم بدم میاد....؟
یا واقعا رو مخمَن ...؟
نمیدونم فقط ....دلم میخواد به همشون بگم خفه..شین.
خشک و سریع گفتم :چقدرِ دیگه میرسیم؟
راننده :نزدیکیم ...یکم دیگه مونده.
خداروشکرررر.
جلوی ی ساختمون قدیمی با اجر نمایی قهوه ای رنگ نگه داشت.
-رسیدیم؟
راننده:بله.
چنتا سکه برداشتم و بهش دادم و سریع پیاده شدم که گفت :ببخشید خانوم
سریع برگشتم و نگاش کردم ...چنتا سکه جلوم گرفته بود...
گنگ به سکه های توی دستش نگاه کردم..
راننده :دو تا سکه بیشتر نیاز نبود ..بقیشو بگیر.
آروم رفتم جلو و بقیشو گرفتم ..
لبخندی زدم و ازش تشکر کردم ..
راننده :اگه اینجا غریبی و کسیو نداری ...خیلی مراقب گرگای شهر باش.
چشمامو نامفهوم تنگ کردم...
راننده :منظورم اینه که به هر کسی اعتماد نکن.
یعنی قشنگ معلوم بود که شهر ندیده ام؟
و روستاییم؟
سرمو تکون دادمو لبخندی زدم
راننده هم سری برام تکون داد و گازشو گرفت و رفت...
من با ی کفتار مبارزه میکنم ..گرگ که چیزی نیست.
احساس ضعیف و خستگی شدیدی میکردم...
ی خواب راحت نداشتم...
یعنی تا الان بابا فهمیده که مامان کلی از پولاشو به من داده.....؟
پول خیلی زیادی بود..
من اصلا فک نمیکردم اینقد پول داشته باشیم..
بابا همیشه کاراش عجیب بود...
اینم ی چشمش....
نفس عمیقی کشیدم و به ساختمون نگاه کردم..
خیلی سریع رفتم داخل ساختمون که چنتا پله جلو ورودیش داشت .....
پله ها میخورد میرفت بالا..
سریع و با حالت دو از پله ها بالا رفتم...
با ی در بزرگ شیشهای مواجه شدم...
خودمو کمی مرتب تر کردم و در زدم...
بعد از چند ثانیه در رو باز کردم و رفتم داخل...
ی آقایی پشت میز نسشته بود و با ی خانم و آقای دیگه حرف میزد..
با ورودم همشون به من نگاه کردن..
صدامو کمی صاف کردم ... و سعی کردم با اعتماد به نفس باشم
بلند و رسا گفتم : سلام...! وقتتون بخیر
آقای بنگاه دار : سلام ..خیلی ممنون ... بفرمایید؟
جلوتر رفتم که به صندلی جلو میز اشاره کرد که یعنی بشین...
رفتم جلو و روی صندلی نشستم و گفتم : ببخشید من دنبال خونه کوچیک و یا حتی ی سوییت و ی اتاق میگردم ...که مناسب باشه و به پولم بخوره..
آقای بنگاه دار رو به خانم و آقای روبروییم کرد و گفت :خب پس فردا بیاید که بریم خونرو ببینید..
و بعد از تشکر اون خانم و آقا و خداحافظیو اینا....
رو کرد به من و گفت:خب !...شما خودتون تنها هستید؟
-بله.
آقای بنگاه دار : به سن قانونی رسیدین؟
-اممم ، بله .... یک ماه پیش 18 سالم شد.
آقای بنگاه دار : خب ... پس خوبه ...مقدار پولی که میخواید هزینه کنید چقدر هست..!؟
کمی مکس کردم و گفتم : حدود 90 دلار.
بنگاه دار : پس جای خیلی کوچیکی گیرتون میاد.
دفتری رو جلوم گذاشت..
موقعیت هر خونرو برام توضیح میداد....
ولی چقدر گرون بود ...
نمیتونستم دست به اضافه پول بزنم ...کم میارم بدجور.
در آخر چیزی که بدردم بخوره پیدا نکردم ...و از بنگاه دار پرسیدم که کجا میتونم ی بنگاه دیگه پیدا کنم...
و بهم آدرس جایی رو داد.
وای خدا اگه تا شب ی جارو پیدا نکنم ؟..
چیکار کنم..؟
اینجا دیگه شهره...
ی شهر خیلی بزرگ...
با هزار بدبختیو از اینو اون پرسیدن بلاخره پیداش کردم ..
بنگاه کوچیکی بود...
رفتم داخل...
ی آقای مسن بنگاه دار بود ....
رفتم پیششو همه شرایطو که برای اون یکی بنگاه دار تعریف کردم برای اونم گفتم....
گفت که با این مقدار پول کارم سخت میشه...
اولش فک میکردم چقدر پولم زیاده هاااا...
مظنه درست دستم نیس...
میگشتیم و جای درستی رو پیدا نمیکردیم...
نا امید شده بودم..
سرمو پایین انداخته بودم و با ناخونم بازی میکردم ، که یهویی ی دفتر قدیمی آورد و جلوم گذاشت..
با کنجکاوی بهش نگاه کردم...
گفت :این مال خیلی وقت پیشه ...90 درصد خونه هاش فروش رفته... باید بگردیم شاید چیزی پیدا کردیم.
دفترو تند تند ورق میزد.....
اونایی رو که فروخته بود رو روشون مهر زده بود...
در همین بین ی گزینه بدون مهر دیدم و سریع دستمو دراز کردم که گفت : خونه خیلی قدیمیه .....بدرد تو نمیخوره... یکمی هم دور از شهره...
وووی... یاد فیلمای ترسناک افتادم..
باز تند تند ورق میزد که یدونه بدون مهر دید.
سرمو نزدیک تر بردم و نگاش کردم.
_خب.....این چجوریه؟
بنگاه دار : این فقط ی اتاقه ..میدونی !.. ی خانم نسبتا جوان داخل این خونه زندگی میکنه ...اگر اشتباه نکنم ...... فقط ی اتاقِ خونشو میفروشه ...که هر کسی رو هم قبول نمیکنه ... قیمتشم 110دلاره.
خیلی به پولم نزدیک بود ...به نظر که خوب بود....
باید خانومرو ببینم.
_میشه بریم اتاق رو ببینیم؟
بنگاه دار : البته ..صبر کن آدرس رو برات بنویسم.
سریع و با یکم حالت التماسی گفتم : نمیشه خودتونم همرام بیاین.؟
بنگاه دار : نگران نباش ....! بگو از طرف منی بعد که پسندیدی ، با من ی تماس بگیر.
_لطفا باهام بیاین ..من اصلا اینجارو بلد نیستم ...اینجا غریبم و سنم کمه و بی تجربه ام .... نمیدونم باید چطوری رفتارکنم ... نمیدونم باید چی بگم...
سرشو بلند کرد و نگام کرد.
با خواهش نگاش کردم که گفت :بسیار خب ..خانم جوان.
کتشو برداشت و در مغازشو بست...
راه افتادیم...
خسته بودم ...حوصله اینو نداشتم که خب الان باید چی بگم ...چطوری رفتار کنم که درست باشه...
و البته حوصله گند زدن نداشتم...
چقد ناراحتم از اینکه اینقد احساس نیازمندی نسبت به کمک دیگران میکنم..
پیاده بودیم..
خیلی زودتر از تصوراتم رسیدیم بهش.
ی خونه دو طبقه بود.
_کدوم طبقس؟
بنگاه دار :طبقه دومه ...اگر خوشت اومد چی؟....پولت کمه....میخوای چیکار کنی.؟
سکوت کردم و بعد سرمو تکون دادم و گفتم : نمیدونم...حالا ی کاریش میکنم....خدا کمکم میکنه.
سریع تکون داد و زن خونرو زد...
خانمی آیفون رو برداشت و گفت : بله؟
آقای بنگاه دار : منم خانوم ...ی مشتری براتون پیدا شده..
در رو باز کرد..
از پله ها بالا رفتیم تا به طبقه دوم رسیدیم...
خانومی جلو در خونه وایستاده بود...
دامن تنگ نسبتا بلندی پوشیده بود و ی لباس حریر آستین پفی سفید ...
موهاش بلوند بود و بالای سرش گوجه ای کرده بود.
رفتیم جلوتر و بهش سلام کردیم.
بنگاه دار : سلام خانم رزی ...بعد مدتها برات ی مشتری پیدا کردم ..از اونجایی که هر آدمی رو قبول نمیکردی ، ایشون رو فرستادم.
نگاهی بهم انداخت و لبخند کمرنگی زد که گفتم :از آشناییتون خوشوقتم.
و دستشو جلوم دراز کرد..
لبخندی زدم و بهش دست دادم..
_ممنونم...منم همینطور ....
بنگاه دار :ی خانم جوان و موجه 18 ساله ، که ی مقداری پولش کمه.
سرمو پایین انداختم.
خانم رزی :خب اگه پولش به اینجا نمیخوره...چرا آوردینش.
سریع گفتم :اگه به من ی فرصت بدین حتما براتون جبران میکنم ، من....
تو حرفم پرید و گفت :حالا شما مگه اتاق رو دیدید؟!شاید اصلا خوشتون نیومد.
دهنم همونجور باز مونده بود که سرمو تکون دادم.
خانوم رزی :بیا...بیا اتاقو نگاه کن.
رفت مداخل ...راهروی کوتاهی داشت که میرسید به سالن.....
همه چیز با هم ست شده بود...
مبل ساده و خیلی قشنگ آبی رنگی وسط سالن بود..که با پرده ها ست شده بود.
راهنماییم کرد به سمت اتاق و درشو باز کرد.
ی تخت یک نفره با روبالشی و پتوی سرمه ای و پرده های حریره سفید سرمه ای و یک کمد و میز تحریر که با تخت ست شده بود ..... همه چیز خیلی شیک و مرتب.... برای شروع خیلی خوب بود ...خیلی.
خانم رزی :خوشت اومد.؟ نگاش کردم و سعی کردم آروم باشم .... گفتم : بله... واقعا عالیه.
خانم رزی دست به سینه شد و گفت :خب حالا چقدی کم داری؟
سرمو کمی پایین انداختم و بند کیفم رو محکم
گرفته بودن و گفتم : من فقط 90 دلار دارم.
چشماشو کمی درشت کرد وگفت:من فک کردم شاید فقط 10 دلار کم داشته باشی، نه 20 دلار.
سریع گفتم :اگه بهم فرصت بدید...براتون ی مدت دیگه جورش میکنم.
سرشو تکون داد و گفت:نه .... نمیتونم.
_خواهش میکنم.
که باز سرشو تکون داد.
_قول میدم.
بنگاه دار : خانم رزی .... این دختر غریبه و تنهاس...اگه میشه....
خانم رزی : نه خیلی کم داره ...نمیشه.
خیلی عصبی شده بودم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم...
ولی غرورمم نمیذاشت بیشتر از این خواهش کنم.
بنگاه دار نگاهی بهم انداخت و گفت : خانم جوان بفرماید ...میگن که راهی نداره.
به خانم رزی نگاه کردم ... پوکر فیس زل زده بود بهم..
با حرص بهش گفتم : ببخشید که مزاحمتون شدم.
و از خونه رفتیم بیرون و در رو بستیم.
_ببخشید آقا ..... شمارو هم اذیت کردم...
بنگاه دار : مشکلی نیست...امیدوارم هر چه زودتر جایی پیدا کنیم ...با من بیاید دوباره بگردیم ...شاید پیدا شد.
سرمو تکون دادم و راه افتادیم که صدای آشنایی گفت: صبر کنین..
هر دومون وایستادیم ...صدا از بالا میومد.
خانم رزی بود که از پنجره میگفت : بیاید بالا لطفا و در پایین رو باز کرد.
متعجب به پنجره خونه نگاه میکردم.
بنگاه دار کوتاه خندید و گفت : فک کنم پشیمون شد .... بیا بریم ببینیم چی میگه.
گنگ نگاش کردم و بعد هر دوتامون دوباره رفتیم بالا....
رفتم بالا و دیدم داخل پاگرد وایستاده...
جلوش وایسادم و هیچی نگفتم که گفت :ببین... شاید بتونیم ی کاری کنیم ....ولی ... باید قبول کنی که به مدت دو ماه کارای خونرو انجام بدی ، تا کم و کاستی پولتو اینجوری جبران کنی.
گنگ چشمامو باریک کردم.
یعنی همهچیز قبوله و بعد این شرطو گذاشته!
اومد جلوتر و گفت :قبول میکنی...؟در عوض جایی برای موندن داری.
فک کردم...
دیگه چی میخوام .... خوبه دیگه...دو ماه که چیزی نیست
نگاش کردم....
لبخند گشادی زدم و گفتم :قبوله ... ممنونم.
لبخند باریکی زد و دستشو جلوم دراز کرد و گفت :املیا هستم.
دستمو جلو بردم و دستشو گرفتم و با لبخند گفتم:خوشوقتم.... دایانا هستم.
رو به آقای بنگاه دار کرد و گفت : خب صبر کنین پالتومو بردارم و سند و مدارکمو بیارم که بریم برای کاراش.
سری تکون دادم...
سریع رفت داخل خونه و کمتر از 10 ثانیه دقیقه برگشت.
امیلیا : بریم.
هر سه تامون به سمت بنگاه حرکت کردیم و رسیدیمو کاغذ بازیاشو انجام دادیم....
من که بلد نبودم باید چیکار کنم...فقط ی شناسنامه داشتم.
بلاخره به کمک آقای بنگاه دار کارامونو انجام دادیم..
اینقد خوشحالم که اصلا نمیتونم حالمو توصیف کنم...
من..
همین روز اول...
وای خدایااا ممنونم...
تو کمکم کردی که بیشتر از این آواره نباشم..
پس هنوزم آدمای خوب و دلسوز روی این کره خاکی زندگی میکنن..
هنوز هم هست...
باورم نمیشد...
اینم از برد امروزم..
ببینم بعدش چطور رقم میخوره...
از آقای بنگاه دار و امیلیا کلی تشکر کردم...
و بعد همراه با امیلیا راهی خونه شدیم...
امممم...خونه...
اتاق کوچیک من...
خونه جدید من...
منه جدید...
منه تازه متولد شده..خب ...چطور بود؟💁🏼♂️
دوست دارم نظراتتون رو ببینم🙏🏻
YOU ARE READING
Montgomery
Action«اگر کسی را پیدا کردید که در زندگی عاشق آن هستید... باید آن را دو دستی بچسبید.. مراقب آن باشید و اگر به اندازه کافی خوش شانس بودید که شخصی را دوست داشتید ، پس باید از آن محافظت کنید..» جمله گرانبهایی از پرنسس دایانا... پرنسسی هم اسم من.. همیشه جملات...