7.زهر مار

30 4 2
                                    

...

از حمام بیرون رفتم .. که دیدم امیلیا داره میز رو میچینه....
رفتم داخل آشپزخونه تا کمکش کنم ، که متعجب نگام کرد و گفت : چقدر مدل موهات بهت میاد ..
لبخند زدم و گفتم : ممنونم...
چنتا لیوان دستش بود که ازش گرفتم و روی میز گذاشتم...
لبخند خبیثانه ای زد و گفت : آره این کار شماس.....طبق قراردادمون باید تا دو ماه ......آره دیگه.
خندیدم و گفتم:خب قبوله دیگه .....
بقیه چیزارو گذاشتم روی میز..
هردو با هم سر میز نشستیم..
امیلیا :ساندویچ مرغ دوست داری؟
سرمو بلند کردم و مهربون بهش گفتم :آره...مچکرم.
لبخندی زد و دوتا ساندویچ برداشت و داخل بشقابم گذاشت..
_امممم ....ممنونم ولی فک نکنم بتونم دوتا دیگه بخورم.
اخم ریزی کرد و تلخ گفت : باید بخوری....معلومه که خیلی گرسنه ای ....من آدمای گرسنرو خوب میشناسم ...
لبخند کوتاهی زد و سریع جمعش کرد..
سرمو تکون دادم و گفتم :واقعاا؟
امیلیا :آره خب...من..
و یهو ساکت شد و به میز خیره شد...
ولی بلافاصله زود سرشو تکون داد تا حواسه خودشو پرت کنه..
فک کنم یاد ی خاطره افتاد ...
شاید ی خاطره خیلی خوب یا خیلی بد...
امیلیا دستشو روی دستم که روی میز بود گذاشت و گفت :خب یکم از خودت بگو ...منم میگم که همو کمی بشناسیم.
قلبم لرزید...
دلم نمی‌خواست حتی ی کلمه از گذشتمو تعریف کنم..
دوست ندارم از خانواده یا دهکدمون بگم...
دهکده ای که دیگه هیچ جایی واسه من نداره...
و اینا همه یاد آور اتفاقات بد دیروزه ‌...
که همه خاطرات خوبمو خاکستر کرد ..‌
با لحن بامزه ای که گفتم  : به نام خدا .....خب اسمم دایانا میشله ...ماه پیش18سالم شد...و..
نفس عمیق کشیدم و گفتم: در روستای آلفرد زندگی میکردم ...و بعد تصمیم گرفتم که از خانوادم و جداشم و بیام اینجا...
امیلیا سرشو تکون داد گفت :مختصر و مفید...ممنونم...
و ادامه داد : منم امیلیا رزی هستم ...29سالمه...ی شرکت مزون ...البته مزون با بزرگی نیست ولی خب...
سرمو تکون دادم و گفتم : خیلی هم عالی..
امیلیا : ممنونم عزیزم ....‌.وخانوادم کالیفرنیا زندگی میکردن...در واقع
سکوت کرد و لبخندش کمی محو شد و گفت :خب میدونی ..من ......من طلاق گرفتم ...شوهرم اهل نیویورک بود و.....اینجا زندگی میکردیم که...
لباسو به هم فشرد و چشماشو بست ....
خیلی آروم گفت :جدا شدیم.
همینطوری نگاش میکردم.
گفتنش خیلی براش سخت بود...ولی گفتش..
حتما این جدایی براش عذاب بوده..
امیلیا :میدونی چیه ...من هیچوقت چنین چیزی رو به کسی نمیگم ولی ..‌..
تو چشمام خیره شد و ادامه داد : تو هم خونه منی ...و قراره دوستای خوبی باشیم ...درسته؟ ...یا شایدم مثل همیشه زود به ی غریبه اعتماد کردم.!؟
سرمو تکون دادم و با لبخند بهش گفتم :نگران نباش امیلیا ....ما میتونیم دوستای خوبی باشیم...
دستشو که روی میز گذاشته بود رو گرفتم و فشردم.
_همه ما ی سری مشکلات بزرگ و کوچیک داریم ....که یا به صورت راز نگهشون میداریم ...یا به ی کسای خاصی میگیم ....یا همه جا جار میزنیم ...این بستگی به خود طرف داره...که طرز فکرش چطوریه .......میتونی به من اعتماد کنی ....منم در حال حاضر جز تو کسیو ندارم باور کن...
لبخند مهربونی زد ودستم تو دستش گرفت و کمی فشردو گفت :ممنونم دایانا ...واقعا ممنونم....غریبه ای هستی که وقتی اینجوری حرف میزنی ...حس میکنم چندین ساله که میشناسمت...
لبخند زدم تا چهره مهربونشو بی جواب نزارم.
امیلیا :خب ....بیا غذامونو بخوریم..
بعد از اینکه غذامونو خوردیم.... من میزو جمع کردم و هرکدوممون رفتیم تو اتاقامون..
اخیشش ..جایی دارم برای موندن ..خدایا ممنونم.
سر کیفم رفتم و لباسام و وسایلمو داخل کمد گذاشتم...
فکرم خیلی درگیر بود..
ذهنم پر از سوالایی در مورد آینده بود که به هیچ کدومشون نمیتونستم جواب قطعی بدم...
یعنی چی میشه ؟.
همینطور که وسایلامو جمع میکردن... دستمالی که مامانم بهم داده بود رو پیدا کردم...
این دستمال...
آدم مهم زندگیم...
دستمو به سرم کشیدم..
یهویی یادم افتاد به...
اوه..
گردنبند...
سریع دستمو به گردنم کشیدم...
نه نه نه..
افتاده بود...
یعنی کجا بود..
سریع از جام بلند شدم..
واییی..
آهااا...حمام
سری از اتاقم بیرون رفتم و رفتم داخل حمام..
چراغ رو روشن کردم و همه جارو با چشمام دنبال گردنبند گشتم...
باید پیدا بشههه..
باید..
چشمم به وان افتاد..
رفتم جلو و داخلشو نگاه کردم...
نبود..
کجاس آخههه...لعنتی..
دستمو به لبه وان گرفتم و سرمو پایین انداختم...
که یهویی چشمم به نگین صورتیش افتاد..
روی زمین کنار وان افتاده بود..
سریع برداشتمش...
خداروشکر...
نباید گمش کنم نباید ...
گردنبند رو توی گردنم انداختم و خودمو توی آینه نگاه کردم..
هوفففف..
نفس راحتی کشیدم..
این گردنبند...
تلخه برام .... مثل زهر مار میمونه...
انگار میتونستم مزشو بچشم...
تلخه...اما دوست‌داشتنی...
چرا دوستش داشتمو نمی‌دونم...
واقعا نمی‌دونم....
از حمام بیرون رفتم و چراغ رو خاموش کردم..
داشتم به سمت اتاقم میرفتم....که چشمم به ساعت خورد
3صبح بود...
وایی باید بخوابم...
قرار بود از فردا برم دنبال کار
آخ ..کاش به امیلیا گفته بودم صبح زودتر بیدارم کنه...
حالا فعلا میخوابم ....
بیینم چی میشه.
رفتم تو تخت و پتو رو کشیدم روم....
چ تخت راحتی ...بوی خوبی هم میداد...
کم کم چشمام سنگین شد و خوابم برد.
..
با صدای تلفن از خواب پریدم.
صدای امیلیا از داخل سالن میومد که میگفت : الو !....... باشه الان راه میوفتم....مراقبشون باش اومدم.
سریع بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون..
امیلیا پشت به من بود....
جلو آینه داخل سالن وایساده بود..
داشت موهاشو مرتب میکرد که متوجهم شد و برگشت سمتم...
امیلیا :بیدار شدی؟... بیین من ی کاری برام پیش اومده باید سریع برم .....تو صبحونتو بخور..میام پیشت .....نزدیکای ظهر.
_امممم ...منم باید برم بیرون....باید دنبال کار بگردم.
با لبخند گفت :اها...خب باشه ... مراقب خودت باش .... موفق باشی.
سریع رفت داخل اتاقش و پالتوی قشنگه بلندشو برداشت و از خونه زد بیرون.
دست و رومو شستم و رفتم سمت یخچال تا چیزی پیدا کنم...
ی تیکه کیک و مقداری شیر پیدا کردم و گذاشتم روی میز...
به ساعت نگاه کردم ...
وای 8:20 دقیقه بود... باید زودتر بیدار میشدم.
خیلی سریع کیک و شیرمو خوردم....
لباسامو پوشیدم و ظاهرمو مرتب کردم و از خونه زدم بیرون...
خب ..خب ...خب......شروع شد..
امروز مردم از دست من کلافه میشن بس که آدرس ازشون میپرسم....
کنار خیابون وایسادم و منتظر تاکسی شدم...
خدایا مثل دیروز ی حالی بهم بده...
عاشقتم...


به نظرتون چ کاری گیرش میااد؟؟😝😁💁🏼‍♂️

Montgomery Where stories live. Discover now