....
باریدن برف ، همچنان ادامه داشت...
هر دقیقه شدید تر از دقیقه پیش میبارید..
ابرای سیاه ...کل آسمون رو پوشونده بودن ، که با کنار زدن پرده ها ، ذره ای روشنایی دیده نمیشد ... که بلکا یکم از این ظلمات در بیایم..
اصلا انگار دیگه خورشیدی وجود نداشت..
...
یک ساعت گذشت....
مردم یکی یکی میومدن....
سفارش بعضیاشون آماده بود... و بعضیا نه.
آقای هندرسون خیلی شرمنده میشد...
خیلی معذرت خواهی میکرد...
..
_واقعا نیاز نیست اینهمه عذر خواهی کنین...این اتفاق امکان داره برای هر کسی بیوفته ...الان کل مغازه های این خیابون به خاطر شرایطی که پیش اومده ، تعطیل کردن..
آقای هندرسون :دایانا...چی داری میگی؟ به هر حال ما میتونستیم پیش بینی کنیم ...و الان معذرت خواهی تنها کاریه که میتونم انجام بدم...
سرمو به طرفین تکون دادم..
خب یجورایی...
شاید ...
نمیدونم شاید راست میگفت...
میتونست شرکتو به برق اضطراری مجهز کنه..
مسئولیتش سنگین بود....
..
هوففف داشت میشد دو ساعت و هنوز برقا نیومده بود....
از بیکاری روی صندلی لم داده بودم و مونیکا داشت مخمو میخورد.....
از 7 نسل قبلشو داشت برام تعریف میکرد...
_مونیکا.....ی لحظه همینجا استوپ کن....باید برم دستشویی...
مونیکا :باشه باشه مشکلی نیست ....زود بیا خیلی تعریف دارم برات...
و منی که دارم از دستش به دستشویی پناه میبرم...
حالا دیگه میرم داخل دستشویی اتراق میکنم....
..
وااای دستشویی تاریکه تاریک بود.....
یادم رفت شمع ببرم...
برگشتم شمع برداشتم...
راستش احتیاجی به دستشویی نداشتم فقط ....
فقط میخواستم برم ی جای آروم.....
تو آینه به خودم نگاه کردم....
به چهره خسته ای که نصفش به خاطر نور شمع بیشتر معلوم نبود..
ترسناک شده بودم...
لبخند خبیث و شیطانیی تو آینه به خودم زدم..
هه ..
نخیر دایانا...
نمیتونی ترسناک باشی....
پشت این چهره مثلا ترسناک....
انگار صورت ی دختر بچه معصوم 10 ساله پنهون بود...
همیشه چهرم از سنم کمتر میزد..
چشمای گرد...
و دندونای نامرتبم...
و الان هم که مدل جلوی موهام ... چتری ، که کاملا روی پیشونیمو پوشونده بود..
اینا دلایل اصلی بود ...تا این چهره بیبی فیس شه...
همینطور که توی آینه به خودم زل زده بودم.... از بیرون صدای داد و بیداد شنیدم...
چشمامو گرد کردم...
خدایا ، باز چی شده...؟!
سریع از دستشویی پریدم بیرون...
بچه های شرکت همشون دور میز آقای هندرسون جمع شده بودن...
صدای آقای هندرسون خیلی بلند و مضطرب به گوشم خورد..
و ی...
ی صدای آشنا...
از بین جمعیت خودمو به آقای هندرسون رسوندم..
اِ اِ اِ...
این که همون....
همون دختره اراذله هس ....
آقای هندرسون :اتفاقی هست که افتاده ....من واقعا...
دختره حرف آقای هندرسون رو قطع کرد و با داد و فریاد گفت : ببخشید آقای محترم ....من به شما اعتماد کردم ....گفته بودم خیلی عجله دارم و کار مهمیه... این حرفا که دست من نیستو ....همه چیز ی اتفاقه رو نمیفهمم ....من همین الان میتونم به دلیل نداشتن برق اضطراری ازتون شکایت کنم...
اخم کردم....
دهنم باز مونده بود..
وا ....چی میگه این ؟!.....پشت سر هم داره چرتو پرت بارمون میکنه.....
نگا چطوری معرکه راه انداخته..!
خیلی عصبانی شدم....
دستامو مشت کرده بودم..
الانه که بزنم تو دهنش..
آقای هندرسون و بچه های شرکت سعی میکردن که متقاعدش کنن ولی....
بی فایده بود..
و با قلدری سرشون داد میزد..
با عصبانیت رفتم جلوش وایسادم...
تو چشماش زل زدم و اخم غلیظی کردم..
چشماشو تنگ کرد و خواست چیزی بگه...
که همه عصبانیتمو ریختم تو صدام و با صدای بلند تو صورتش داد زدم...
_فک کردی ایجاد بیابونه ؟! که اینطوری داد و هوار راه انداختی ؟! ....الان دقیقا بگو مشکلت چیه ؟.... بی ادبِ گستاخ...!!
یکی پشت سرم هین بلندی کشید..
دختره با وقاحت تموم ی دستشو روی میز گذاشت و خیلی عصبی چشماشو چرخوند و گفت :نه ، اتفاقا فک کردم اینجا زمین کشاوزیه و شماها هم ی مشت مترسکین که هیچی توی کله پوکتون فرو نمیره....
واااای...
جوش آوردم دیگه...
چرا دهن گشادشو نمیبنده ؟!.....
سعی کردم نسبت به زِری که زد بی تفاوت باشم..
کمی از میزان عصبانیتمو جویدم و قورتش دادم..
چشمم به برگه ای که توی دستش بود خورد...
خیلی عصبی از دستش کشیدم و نگاش کردم....
اممم ...خببب...
این الان...
هه...
نه بابا....!
کد مورس بود....
به دختره نگاه کردم .....
موشکافانه نگام میکرد ...و بعد پوزخندی زد
انگشتش رو روی کد ها کشید و گفت :ببین بچه جون !....اینا اشکال هندسی نیستن ....خب؟....بدرد سن تو نمیخوره....
نفسمو پر صدا بیرون دادم..
دلم میخواست همینجا با چکش کلشو بترکونم...
ولی نه...
ببین.. ریلکس باش
دایانا ....بهش نشون بده که قوی تر از این حرفایی ، که با مزخرفاتش جوش بیاری...
نفس عمیق کشیدم و دوباره به برگه توی دستم با دقت نگاه کردم...
با حالت تمسخر خندید و سری با حالت تأسف برام تکون داد...
احمق!!
شروع کردم به خوندن جملاتش..
نوشته بود .... خیابان بعد از....
مممم ....
بعد از درخت همیشگی ....دونات مادر بزرگ....
گنگ به برگه نگاه کردم..
اوه...
این ترجمشم باید ترجمه بشه...
یعنی چی ؟!......
فک کنم ی رمز چیزی یا جایی باشه..
سرمو بلند کردم و نگاش کردم....
با تمسخر بهم نگاه کرد و انگشتشو روی لبش کشید...
حق به جانب زل زدم تو چشماش..
_نوشته .. خیابان بعد از درخت همیشگی ....دونات مادر بزرگ .... معنیش این میشه....
ابرو بالا انداخت..
متعجب به چشمام نگاه کرد..
دوباره به برگه نگاه کردم و گفتم :آره...همین میشه..
چشماش گرد شده بود
مطمئنم اصلا فکرشو هم نمیکرد...
هه...
اخم غلیظی کرد...
سعی کرد سریع خودشو جمع و جور کنه..
با لحن گستاخانه ای گفت : واقعااا ؟! چطور اونوقت ؟؟!.
برگرو بالا گرفتم و گفتم :این بچه ای که جلوت وایساده .....کد مورس بلده ..... درست مثل آب خوردن..
هیچی نگفت و فقط نگام کرد...
لباشو محکم به هم فشورد...
با حالت تمسخر نگاش کردم...
سعی کردم یکم لات بازی دربیارم...
دستامو کمی از بدنم فاصله دادم..
_دفعه آخرت باشه که اینطوری سر چیزی که هیچکس تقصیر کار نیست داد و بیداد میکنی ....آدمایی مثل تو حتی لیاقت ندارن که جواب سلامشونو بدی....باید یکی باهات همچنین رفتاری داشته باشه ...تا آدمای از خود راضی و بی ادبی مثل تو به خوبی تنبیه بشن..
برگرو توی سینه اش کوبیدم و گفتم :به سلامت ...امیدوارم دیگه هیچوقت کارت به اینجا نیوفته....
زل زده بود بهم....
هیچی نمیگفت....
خیلی تمیززز ضایع شد...
خوبه..
از خودم راضیم..
عوضی .....
اصلا از همون ثانیه ی اولی که دیدمش...حس کردم دنبال شَره...
واقعا دلم بدجوری میخواست حالشو بگیرم...
ولی بلاخره ، اینجا محل کارمه...
باید یکم رعایت میکردم..
بهش پشت کردم و رفتم پشت میز ، کنار آقای هندرسون و روی صندلی نشستم....
عصبی نگام کرد و برگرو توی مشتش مچاله کرد...
بدون کوچکترین واکنشی.... پوشه هایی که مرتب کرده بودمو برداشتم...
یهویی خیلی سریع از شرکت زد بیرون ...
هووو...
ناپدید شد..
چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم..
هوفففف....
قلبم خیلی تند میزد ... خیلی..
آقای هندرسون آروم اومد کنارم و با لحن آرومی گفت :دایانا !.... اصلا انتظارشو نداشتم ...فک نمیکردم این کد رو بلد باشی ...آبرمونو خریدی دختر...
لبخند زدم و گفتم :خب ، ما همگی اعضای ی خونواده ایم ....باید پشت هم باشیم....
لبخند زد..
آقای هندرسون : کاملا .... بهت افتخار میکنم...
لبخندی زدم و به کارم ادامه دادم..
نیم ساعت بعد برق اومد و سیستما وصل شدن..
خداروشکر...
دیگه داشتیم کلافه میشدیم ..
خیلی کار داشتیم......
تا ساعت 4 خیلی سریع کارمونو انجام میدادیم ....
ولی بعد دیگه ساعت تعطیل بود....
ولی من هنوز ی سری کار داشتم...
آقای هندرسون :دایانا ... ببخشید اما من کاری برام پیش اومده ...مجبورم تنهات بزارم ....بیا اینا کلیدای دره....بعد از تموم شدن کارات...در رو قفل کن...
_مشکلی نیست ...منم دیگه تقریبا کارم داره تموم میشه....
آقای هندرسون : واقعا ممنونم ...در عوض فردا دو ساعت دیرتر بیا....
_مشکلی نیست آقا !...شما برین به کارتون برسین...
آقای هندرسون :ممنونم ....پس فعلا خداحافظ...
...
داخل شرکت تنها نشسته بودم ....همه رفته بودن....
سریع بقیه کارارو انجام دادم ... باید چنتا پروندرو مرتب میکردم..
ساعت 6 عصر بود...
هوففف...
دیگه کم کم باید میرفتم...
پالتومو پوشیدم و کیفمو برداشتم...
آماده رفتن شدم...
در رو باز کردم..
واییییی ...چ سوزی میاد...
سریع کلید رو درآوردم و در شرکت رو قفل کردم....
عقب گرد کردم که برم ... یعویی ی نفر جلوم وایساد...
جیغ بلندی کشیدم...
دستمو جلو دهنم گرفتم..
صورتشو پوشونده بود..
نمیتونستم حرکت کنم......
شوکه شده بودم....
این..
انگار...!
شبیه خوابم بود...
همون...
همونی که دیدم....
کنار تختم.....
دستشو آروم بالا آورد و پارچه دور صورتشو باز کرد...
نفسم بند اومد..
دستمو دور بند کیفم محکمتر کردم..
اِ....
این...
این همون....
این همون دخترس که....
لبخند شرورانه ای روی لبش داشت....
اخم غلیظی کردم و دندونامو بهم فشردم..
دختره هرزه نفهم بیشعور....
دوتا دستمو بالا آوردم و خیلی محکم پرتش کرده عقب..
_معلومه چه مرگته ؟؟!....اینجا چه غلطی میکنی؟!
اخم کرد و خشن گفت :منتظر تو بودم .....ی چیزی ازت میخواستم
چقدررر این پروعه....
نفسمو پر صدا بیرون دادم..
عصبی و با تحدید گفتم :ببین ....من همین الان میتونم برم کلانتری و به خاطر این که تو خیابون اینطوری جلومو گرفتی و داری مزاحمم میشی شکایت کنم ....نزار به اونجاها بکشه...
سعی کردم خیلی سریع از کنارش رد شم ...که ی دستشو به دیوار کنارم تکیه داد و سد راهم شد....
دندونامو به هم فشردم و با غیظ نگاش کردم....
دختره :میدونی چیه..؟....تا حالا ندیده بودم ی مانکن اینطوری تو رو من وایسه و من فقط سوکت کنم...و البته بلایی سرش نیارم ...منو شوکه کردی..
پوزخند زد..
_جدی؟مثل اینکه زیاد بین مردم نمیگردی ....بگرد شاید دوباره پیدا کردی....
با لحن خشن ادامه دادم : در ضمن من مانکن نیستم ...ی بار دیگه اینو بگو ببین چیکار میکنم...
دختره :چیکار میکنی.؟
داد زدم :از وسط نصفت میکنم .....حالا بکش کنار..
پوزخندی زد و بعد با لحن سردی گفت :باید کمکم کنی؟
چشمام گرد شد ...
چقدر این رو داره....
چرا اینجوریه ....؟
خدایا عجب موجوداتی خلق میکنیاا..
چرا اینقدر غیر قابل تحمله....؟
وای خدااا..
_میدونی چیه ؟ از همون روز اول فهمیدم ارازلی .....گمشو برو کنار ...وگرنه برات گرون تموم میشه.....
یهو خیلی بلند خندید و گفت : خیلی هوایی هستیا ...کجاییی ؟ خود کلانتری همه آدماش مال منن...
گنگ نگاش کردم..
چی گفت الان....؟
مال اونه....
ابرو بالا انداختم..
پلیسه یعنییی...؟؟
وای خدا....
با صدای آرومی گفتم :پلیسی؟
پوزخندی زد و گفت : قدرتمندتر...
چشمامو چرخوندم..
_ اصلا برام مهم نیس ....مهم این بود که پلیس نیستی....
آرنجمو محکم کوبیدم داخل شکمش تا بره کنار....
آخ خیلی بلندی گفت...که همون موقع سریع فرار کردم.....
دویدم و سعی کردم خیلی سریع ازش دور شم..
برف...
هوفففف....
تو برف که نمیشه دوید...
تمام تلاشمو میکردم..
پشت سرمو هم نگاه نمیکردم..
یعنی چیکار کنم الان ؟....به پلیس خبر بدم....؟
یا ولش کنم....؟
یعنی چی که قدرتمند تره....؟؟
مگه کیه.....؟!
بابا چرت گفتا...
کسی که اون بالا بالاها باشه ... نمیاد اینجا داد و هوار راه بندازه.....
خودشون سیستم دارن .....به اینجا نیازی ندارن...
دارم خیلی حرف میزنم..
قلبم از شدت تند دویدن داشت از قفسه سینه ام بیرون میزد..
خیلی دارم میترسم..
ووووی..
تا میام یکم آروم زندگی کنم ...ی چیزی پیش میاااد ..
اه..
لعنت بهش..______________________________
خب گایز ، نظراتتون رو برام داخل کامنت بنویسین💁🏼♂️
تا پارت بعدی رو هر چه زودتر آپ کنم 🍓☺️
ووت هم فراموش نشه 🙏🏻😉
...
به نظرتون بعدش چی میشه؟
دختره چی از دایانا میخواست ؟
...
ممنونم که کنارم هستین 😌🙆🏼♀️😋
YOU ARE READING
Montgomery
Боевик«اگر کسی را پیدا کردید که در زندگی عاشق آن هستید... باید آن را دو دستی بچسبید.. مراقب آن باشید و اگر به اندازه کافی خوش شانس بودید که شخصی را دوست داشتید ، پس باید از آن محافظت کنید..» جمله گرانبهایی از پرنسس دایانا... پرنسسی هم اسم من.. همیشه جملات...