16.اون دوست من بود

17 4 4
                                    

...

زمان خیلی سریع و روی نظمو بدون هیچ اتفاق خاصی که فکرمو مشغول کنه ، می‌گذشت.....
روزا که سر کار بودم...
شبا هم مثل اینکه رفته باشم جنگ .. از خستگی وقتی میومدم خونه غش میکردم و سریع خوابم میبرد....
تو کارم واردتر شده بودم...
راه افتاده بودم قشنگ..
تنها تفریحم این بود که .. مایکل کد مورس یادم میداد....
چقدر یاد گرفتنشو دوست داشتم...خیلی خاص بود ....زبانیه که فک کنم فقط دو درصد مردم جهان بلد باشن...
نمی‌دونم ....شایدم کمتر..
به هر حال .....خوبه که بعضی چیزایی رو که تو زندگی روزمره هیچ استفاده ای ندارن رو بلد باشی ....
یکم  بهم حس متفاوت بودن میداد..
..
چند روزی بود که سرمون شلوغ تر شده بود...
یعنی حدود ساعت 5 کارمون تموم میشد...
که اکثر اوقات بعد از کار مایکل پیشنهاد میداد که جایی بریم..
ی روز کافه...
ی روز سینما...
ی بار هم به پیشنهاد اون رفتیم بار .....اصلا دوست نداشتم..
نمی‌دونم چرا ولی کلا به مود من نمیخورد..
عاشق رفتن به موزه بودم ....
مایکل همیشه میگفت که رفتن به موزه حوصلشو سر می‌بره...
ولی خب..
همراهم میومد.
سه ماه از دوستیمون میگذشت...
خلاصه خیلی با هم صمیمی بودیم..
سر کار هم همش مسخر بازی درمیاوردیم ...و هر چند دقیقه یکبار جو شرکت رو عوض میکردیم..
کار خیلی قشنگی که چند وقت پیش برام انجام داد ...
این بود که روز تولدم سوپرایزم کرد...
بعد از کار گفت که بریم به یه کافه جدید ...که البته خیلی کافه قشنگی بود...
من اصلا بهش چیزی راجب به تاریخ تولد یا اینکه امروز تولدمه نگفتم...
...
_آخه چطور ممکنه ؟!....از کجا فهمیدی امروز تولدمه...؟!
مایکل:بدون اجازه رفتم سر پرونده ات...
از تعجب نمیدونستم باید چی بگم ....دهنم باز مونده بود.
مایکل :خوشحالم که تونستم به عنوان ی دوست صمیمی کاری برات بکنم که همینقدر ذوق کنی ....میخواستم خوش‌حالت کنم نه اینکه دیگه نتونی حرف بزنی ....حالا تصور کن من از صبح تا حالا چه هیجانی دارم...!
هنوز شوکه بودم...
خب عادت ندارم به همچین سوپرایز هایی..
_ من واقعا نمیدونم چی بگم ... خیلی منو شوکه کردی ...به خاطر همه‌چیز ازت ممنونم مایکل..
لبخندی زد و دستمو که روی میز بود گرفت...
مایکل : قابلی نداشت ....با این کار ‌، من خودم خوشحالترم..
خندیدم..
اونم خندید..
دستتمو ول کرد و جعبه کوچیکی رو از داخل جیبش در آورد...
جلوم روی میز گذاشت و گفت :زود بازش کن .... بدو.
به جعبه نگاه کردم و متعجب گفتم : این چیه؟
مایکل بلافاصله گفت :هیچی نگو ...! فقط بازش کن..می‌خوام ری اکشنتو ببینم..
خندیدم و گفتم :بسههه دیگه ... اینقد هیجانیش نکن...
اخم ریزی کردم و سریع جعبرو برداشتم و درشو باز کردم...
چشمم به گردنبندی خورد... با ی زنجیر ظریف و وسطش ی مروارید درخشان آبی...
به مایکل نگاه کردم که ذوق زده دستاشو زیر چونه اش گذاشته بود و نگام می‌کرد...
_وااای .. خدااا.
مایکل :دوسش داری؟!
زول زدم بهش و گفتم :خیلی زیاد !...خیلی قشنگه.
مایکل :تا حدودی فهمیده بودم که رنگ آبی رو دوست داری .... . اممم !... میشه برات ببندمش؟
گردنبند رو بالا گرفتم و گفتم :البته ...خیلی ممنونم...
از سر جاش بلند شد و گردنبند رو ازم گرفت...
رفت پشت سرم و انداختش دور گردنم...
قفلشو بست..
خوشحال بودم از اینکه دقت کرده بود و میدونست رنگ مورد علاقم چه رنگیه ..
رنگ آبی ....آره ، من عاشقشم.
روبروم نشست و پر انرژی گفت :خیلی بهت میاد دختر ..‌‌...اصلا جذابیت نداشتی .. ولی الان..
اخم ریزی کردم و سریع گفتم :ببین پسر جون !....من مثل ی کهکشانم ...کلی زیبایی در خودم جا دادم ......و این گردن بند مثل اینه که ی ستاره به کهکشانم اضافه شده...
بلند زد زیر خنده و گفت: اصلأ انتظار نداشتم ....عالی بود ...دهنمو بستی..
منم زدم زیر خنده..
_شوخی کردم !.....واقعا ممنونم...
به پشتی صندلیش تکیه داده و دست به سینه زول زده بود بهم و گفت :قابلتو نداره...
اون شب واقعا عالی بود ....
تا دو روز بعد همش می‌رفت و میومد و بهم می‌گفت ...چطوری کهکشان ....امروز چنتا از ستاره هاتو آوردی...؟!
ی جوری شده بود که همه اونجا صدام میکردن کهکشان...
پسره مسخرهِ دیوونه....
ببین چیکار کردی...
هفته بعد دو شنبه صبح که از خواب بیدار شدم دیدم هوای بیرون بارونیه...‌
خیلی هم سرد بود....
سریع بلند شدم و حاضر شدن که برم...
مایکل همیشه میومد دنبالم ....
ولی امروز دیر کرده..
دیگه نتونستم منتظرش بمونم ....و خودم رفتم...
چقدر بوی بارون رو دوست دارم...
ولی صورتم از سرما بی حس شده بود..
وقتی رسیدم شرکت ... دیدم که مایکل نیومده...
اولش فکر کردم یادش رفته بیاد دنبال من..
فک کنم خواب مونده..‌
رفتم پیش آقای هنرسون ..‌.
اون شماره خونشو داشت..
ازش خواستم بهش زنگ بزنه و بیدارش کنه...
دوبار زنگ زدیم..
نه خیر ! ، جواب نمیده.....
یعنی چی شده...؟!
نکنه مریض شده...!!
کمی نگران شدم..‌
رفتم پشت کامپیوترم نشستم و روشنش کردم...
یعنی مشکلی براش پیش اومده..‌‌
الان ....الان من باید چیکار کنم..‌‌؟!
همینطور اینجا بشینم...؟
دوستا اینجور موقع ها چیکار میکنن...؟
همینطور تو فکرو خیال بودم که آقای هندرسون اومد بالای سرم و گفت : دایانا امروز خیلی کار داریم....
چنتا برگه جلوم گذاشت و گفت :متنش به زبان فرانسه هست ....باید ترجمشون کنی..
برگه هارو برداشتم و گفتم :چشم ... الان انجامشون میدم...
سری تکون داد و رفت..
مشغول کارم بودم و دیگه به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی‌کردم.....
برگه ها تا ساعت 12 طول کشید....
از پشت میزم بلند شدم..
کمی خستگی در کردم و آبی خوردم...
وقتی دوباره برگشتم سر کارم...
دیدم روی میزم چنتا برگه دیگه هست...
دستی بهشون کشیدم..
بالای برگه ها نوشته بود انتقالی از آلمان....
وااای خدااا...
زبان آلمانی بود....
باید از فرانسه بپرم آلمان...
چرا جدیدا اینقدر سرمون شلوغ میشه...؟
سعی کردم خیلی سریع بدون هیچ وقفه‌های کارمو شروع کنم...
..
هوفففف.....
خیلی خسته شدم...
امروز چقدر خسته کننده بود...
بقیه روزا حداقل مایکل هم بود ....
چهارتا شوخی میکرد ، خستگی یادمون می‌رفت..
به ساعت نگاه کردم...
5 ربع بود....
بقیه هم کم کم کارشون تموم شده بود و میرفتم خونه....
نشسته بودم و نگاهشون میکردم که آقای هندرسون اومد بالا سرم و گفت : دایانا ! ، کارت تموم شد؟
سریع از جام بلند شدم.
_بله تموم شده ....فقط باید پرینت بگیرم...
آقای هندرسون :کارت عالی بود خسته نباشی ...همینطور ادامه بدی .... منتقلت میکنم به میز های جلوتر...
لبخند بی جونی زدم..
_ممنونم آقا...
سر تکون داد و رفت.
به سالن خالیه شرکت نگاه کردم....
همه رفته بودن....
منم کم کم وسایلمو جمع کردم و حاضر شدمو زدم بیرون..‌
اوه..
عجب بارون شدیدی....
منم که چتر ندارم....
عالی شد...
در رو پست سرم بستم ...
یهویی حس کردم یکی داره پشت سرم  با حالت دو بهم نزدیک میشه...
سریع رومو برگردوندم و نگاش کردم...
مایکل پشت سرم با ی ظاهر آشفته و خیس خیس
داشت میومد سمتم...
هیچوقت اینطوری ندیده بودمش...
دهنم از تعجب باز موند..
روبروم وایساد...
نفس نفس میزد..
حس کردم الان گریه می‌کنه...
از تعجب اینکه چرا دقیقا چنین وضعیتی داره چشمام گرد شده بود و جز جز صورتشو از نظر میگذروندم..
هیچی نمی گفت...
دهن باز کردم که چیزی بگم .... که خیلی سریع دستاشو دو طرف صورتم گذاشت و لبهامو قفل کرد....
چشمام داشت از حدقه بیرون میزد...
بوسه عمیقی به لبهام زد که بدنم تو ی لحظه یخ زد....
حس کردم قلبم منفجر شد...
دوتا دستمو گرفتم و از روی صورتم جدا کردم...
بازوشو گرفتمو پرتش کردم عقب....
از شدت شوک و عصبانیت نفس نفس میزدم..
حس میکردم اکسیژن وجود نداره..
جلوتر اومد و خواست چیزی بگه که خیلی محکم زدم تو گوشش...
شوکه نگام کرد....
خیلی سریع با عصبانیت سرش داد زدم و گفتم : به چه حقییی .....؟ هاااان؟ ... تو دوست من بودی ...‌. من ....منه احمق فکر میکردم تو دوست منی ...‌واقعا تو فکر دیگه ای میکردی....؟ خیلی عوضی ای خیلییی...‌..
شوکه نگام میکردم و محکم آب دهنشو قورت داد..
مایکل :من .....من...
خیلی عصبی بودم..
داغ کرده بودم..
_دیگه هیچی نگو !....اون دهن گشادتو ببند مایکل ....‌چطور به خودت اجازه دادی اینطور رفتار کنی...؟
خیلی سریع از کنارش رد شدم...
با قدم های سریع به سمت خونه حرکت کردم.....
مایکل :دایانا !..‌.خواهش میکنم .....لطفا ی دقیقه وایسا.....
صدای پاشو می‌شنیدم که داره دنبالم میاد‌‌..‌‌
چقدر پر روعههه..‌.....
دستامو محکم مشت کرده بودم....به حدی که تیزی ناخونام داشت کف دستمو سوراخ میکرد..
خیلی سریع اومد و جلوم وایساد و راهمو سد کرد...
عصبی و با ی اخم غلیظ تو چشماش نگاه کردم.....
داشت گریه میکرد.‌.‌
مایکل :میدونم ...میدونم .... لاشی بازی درآوردم ..‌‌نمیدونم چرا این کارو کردم .......نمی‌دونم .....دایانا !.... ازت خواهش میکنم به حرفام گوش کن...
با دستم محکم زدمش کنار و به راهم ادامه دادم....
باز دنبالم میومد و التماسم میکرد که وایسم.
حالم داشت بهم میخورد ....
نمی‌دونم چم بود ....
انگار دنیام به آخر رسیده بود...
حالت تهوع گرفته بودم..
فقط دلم میخواست بکشمش..‌
دلم نمی‌خواست‌ اینقد التماس کنه....
کاش گورشو گم میکرد..
اون دوست من بود ....
تمام این مدت حتی ی درصد هم حس دیگه ای بهش نداشتم...
تا خونه همراهم اومد.....
جلو در خونه وایسادم و برگشتمو نگاش کردم.‌‌...
چشماش و سر بینیش قرمز قرمز شده بود...
مایکل :میزاری الان حرف بزنم ؟؟خواهش میکنم....
هیچی نگفتم و فقط خشمگین نگاش کردم...
مایکل :میخوای بریم کافه ای جایی.....؟ اونجا حرف بزنیم ؟!...

Montgomery Where stories live. Discover now