14.سیاه پوش

25 5 4
                                    

...

همینطور داشتم توی دلم بهشون فوحش میدادم...
پلیس : خوب لطفاً اسمتونو بگین ...باید بدم به همکارانم تا تحقیق کنن..
نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم..
با حرص از لای دندونام گفتم : دایانا میشل..
پلیس : بسیار خب ...
و با صدای بلند گفت : افسر؟!
از بلندی صداش لرزیدم..
چتههه؟
مگه سر زمینی که اینطوری داد و هوار میکنی..
در یهویی باز شد و اون افسره بی شعور اومد داخل..
افسر : بله قربان..
پلیسه برگه ای رو جلوش گرفت و گفت : خیلی سریع تحقیق کنین...تا بیشتر از این شرمنده این خانوم نشیم...
پوزخند زدم...
افسره با حرص به من زل زد و گفت : چشم قربان..
و رفت بیرون..
..
حدود نیم ساعتی میشد که همیجور توی اون اتاق نشسته بودم..
عجیب گرفتاری شدیما...
میدونستم آخر این کنجکاویام کار دستم میده...
بیا..اینم نمونش...
به دستام نگاه کردم...
_ واقعا احتیاج بود بهم دستبند بزنن...
پلیس : خانوم !....قانونه دیگه...پس فکر کردین چطوری نظم رو برقرار می‌کنیم ...و سعی میکنیم شهر رو امن نگه داریم؟؟
_ خب اگه اشتباهی طرف رو گرفته باشین و اون بی گناه باشه چی؟اون موقع چه جوابی دارین؟!
پلیسه دست از کارش کشید و زل زد بهم..
پلیس : ی دستبند ساده که این همه سر و صدا نداره...مگه بلایی سرتون میاره..؟؟ و اما نکته دیگه...
با ته خودکارشو دوبار به شفیقش ضربه زد و ادامه داد : احتیاج شرطه عقله..
نفسمو پر صدا بیرون دادم و سرمو به طرفین تکون دادم...
یکی در زد...
پلیس : بیا داخل...
همون ماموره بود...
مامور :بفرمایید قربان... اطلاعات در مورد دایانا میشل ...
پلیسه برگه رو ازش گرفت و نگاش کرد...
ماموره نگاه تمسخر آمیزی بهم انداخت و رو به پلیسه گفت : قربان...یکم بیشتر بهش سخت می‌گرفتین خب ...حالا مثلاً می‌خواسته لو بده ....اسم کسیو داده که اصلا خلافی انجام نداده...
بله؟؟
بابا این دیگه چه احمقیه...
بابا دست مریزاد.‌..
پلیسه خندش گرفته بود و دستشو روی لبش میکشید که نخنده....
منم دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم...
بلند زدم زیر خنده...
ماموره برگشت و متعجب نگام کرد..
چند ثانیه بعد هم پلیسه دیگه نتونست جلو خودشو بگیره ...
اونم خندید..
حالا این ماموره بین ما وایساده بودو نمیدونست چه خبره..
با لحن پر از تمسخر گفتم : آخ ..‌.تو چقدر ساده ای ....دایانا میشل خوده منم...
ودوباره زدم زیر خنده..
مامور : تو ...توییی؟
سرمو تکون دادم...
صورتش از خشم قرمز شده بود ..
و سریع احترام نظامی کرد و گفت : با اجازه ...
جوری رفت بیرون و در رو بست که میگ میگم همچین سرعت عملی نداره...
خیلی خب خانم میشل ...
سریع خندیدن رو متوقف کردم و گفتم : بفرمایید...
پلیسه : دایانا میشل ... 20 ساله و داخل ی بیرون بر کار میکنین...
سریع گفتم : اشتباه به عرضتون رسوندن ....الان دیگه توی یکی از مراکز اطلاعات کار میکنم ....اون مال قبله..
پلیسه : آها ...بسیار خب ...و ی اتاق خریدین ...ی اتاق از خونه خانم امیلیا رزی...درسته ...؟
_بله ...اما ما مثل دوتا همخونه و دوست اونجا زندگی میکنیم ....ولی یکی از اتاقا کمپلت در اختیار خودمه...
سر تکون داد..
پلیس : گفتین کنجکاو شدین که این خونرو از نزدیک ببینین ....چرا؟
زل زدم تو چشماش...
ابرو بالا انداخت ....
_ خب به خاطر انفجار دیشب ...خونه ما چنتا خیابون بالا تر از اون خونس ....از داخل پنجره آتش سوزی رو میدیم ...
لبخندی زد و گفت : این دفعه کنجکاویتون براتون دردسر شدااا ....حالا که خیالمون از این بابت راحت شده...فکر نکنم دیگه باهاتون کاری داشته باشیم ...راستش سعی کردیم که هر چه زودتر اطلاعاتی کسب کنیم تا اگر حالا بی گناه بودین ..نیازی نباشه ی شب رو در بازداشتگاه بخوابین..
لبخندی زدم و گفتم : درسته ....و تا چند لحظه پیش تصمیم داشتم از مامورتون به خاطر خشونت شکایت کنم ...ولی وقتی اینطوری خندوندم ....با خودم فکر کردم که انگاری ی جورایی جبران شد...
پلیسه کوتاه خندید و گفت : بسیار عالی...
داد زد : افسر؟!
وااای ...
داد نزن خب ..
افسره اومد داخل...
خجالت زده بود..‌
و این دلمو خونک میکرد..
پلیس : دستشونو باز کن ...ایشون آزادن..
مامور : بله؟؟
پلیسه اخمی کرد و گفت : مگه نشندیدی چی گفتم ؟! مشکل شنوایی داری افسر ؟!
مامور : نه قربان ....چشم
کلید انداخت و دستمو باز کردم...
مچ دستمو نوازش کردم ...
از صندلی بلند شدم و رو به پلیسه گفتم : با اجازه ..
سر تکون داد ...
سریع از شرکت زدم بیرون ...
به ساعتم نگاه کردم...
8 نیم بود...
سوز سردی میومد...
وویییی...
خیلی زده..
پالتومو دور خودم پیچیدم .. و دستامو توی جیبم کردم...
گرسنم شد بود ....
خیلی زیاد..
داشتم یخ میزدم ...
خودمو بغل کردمو با قدم‌های سریع خودمو به خونه رسوندم...
کلید رو انداختم رفتم داخل...
از پله ها بالا رفتم ...
ولی متاسفانه کل پله هارو کثیف کرده بودم..
هوفففف ....
حالا باید بیام تمیزشون کنم....
کی چکمه هام اینقدر گِلی شد...
رفتم داخل خونه ، دیدم که املیا داخل آشپزخونس...
_سلام املیا ....الان میام کمکت..
جارو رو برداشتم و رفتم سمت در خونه..
سریع دست از آشپزیش کشید و اومد جلو...
امیلیا :سلام.... کجا بودی اینهمه وقت ؟..‌.کلی نگران شدم..
_ ببخشید...اصلا حواسم به ساعت نبود...
اخم کرد و گفت : منو بگو که نگران کی شدم ...ی بیخیال...
و رفت دنبال آشپزیش...
نمی‌خواستم بگم که کجا بودم...
نمیدونم چرا...
فقط..
نمیخواستم بگم..
_الان برمی‌گردم ....راه پله رو با چکمه هام به گند کشیدم
سریع رفتم بیرون و دست به کار شدم....
ده دقیقه ای تمیزشون کردم.....
آخیش .....از قبلشم بهتر شد.
آخخخ ....
چرا اینقدر پالتوم خیس شده...؟‍!
چرا متوجه هیچیم نشدم...؟
حواس ندارم که...
رفتم داخل خونه و لباسای خیسمو ی جا پهن کردم تا خشک بشن‌...
موهامو هم یکم با سشوار خشک کردم.
امیلیا شام درست کرده بود..
نچ نچ نچ ....یادم رفت که بهش گفتم میام کمکت..
همه چیزو روی میز چیده بود..
_امیلیا !...واقعا متاسفم ...من...من قرار بود که....
امیلیا :اشکالی نداره بچه جون ....!
نگاش کردم...
فکر کنم باهام قهر کرده بود...
واقعا نگرانم شده بود..
خدایا...اون مثل ی خواهر بزرگتر واقعیه..
سر میز نشستیم...
مشغول غذا خوردن بود ....منم زل زده بودم بهش..
_ میشه باهام قهر نباشی؟
بدون اینکه نگام کنه گفت : مگه بچه ام...
ی دستش که روی میز بود رو گرفتم و گفتم : ببخشید که زودتر نیومدم ...داشتم برای خودم گشت میزدم..اصلا حواسم نبود...
آره خیره سرم..
لبخند مهربونی بهم زد و گفت :من دوست تو ام دایانا...تو هر مشکلی داشته باشی میتونی روی من حساب کنی .... هر وقت خواستی میتونی راجب به هر چیزی که بخوای باهام حرف بزنی ..... راستش از همون روز اولی که دیدمت ...بهم حس عجیبی دادی ....انگار سالهاست که میشناسمت ....می‌تونستم خیلی باهات راحت باشم ....پس تو هم لطفا راحت باش ....میتونی به من اعتماد کنی...
لبخند زدم و سرمو به نشونه تایید حرفش تکون دادم.
_ ممنونم امیلیا ...اما تو بیشتر از ی دوستی برام ....تو خونوادمی و خواهر بزرگترم..
امیلیا : خیلی دوستداشتنی هستی ، خیلی .... دوست دارم که خواهرت باشم....
لبخند زدم...
امیلیا : شامتو بخور ...سر میشه..
خیلی سریع شام خوردم و رفتم که بخوابم .....
خیلی خسته بودم...
و سریع خوابم برد....
...
خیلی عمیق خوابیده بودم ...که حس کردم یکی دستامو گرفتم....
یهویی از جا پریدم..
چشمامو نیمه باز کردم..
دیدم ی نفر کنار تختم نشسته و دستمو تو دستاش فشار میده...
لباساش از سر تا پا مشکی بود ....
کلاه لبه دار سرش بود ....
و عینک آفتابی زده بود ....
صورتش مشخص نبود...
اونو با پارچه سیاهی پوشونده بود...
خیلی ترسیدم .....
دلم میخواست داد بزنم و بگم دستمو ول کن...
اما نمی‌تونستم حرف بزنم .....
زبونم بند اومده بود....
انگار اصلا زبون ندارم..
از شدت ترس اشکم جاری شد ....
دیدم کمی تار شده بود..
مثل اینکه درد کشیدنمو میدید اما به روی خودش نمی آورد ....
سرش رو کج کرد و دقیق تر نگام کرد..
دهنم باز مونده بود ..و فقط تونستم بگم« لطفا»
وقتی که اینو گفتم کمی دستامو آزادتر گرفته بود و کم کم رهاش کرد.
از رو ی تختم بلند شد ..
دستشو پشت سرش برد تا پارچه روی صورتشو باز کنه .....
استرسم چند برابر شد ....
ضربان قلبم اینقدر بالا بود که گفتم الان از دهنم میپره بیرون..
داشت پارچرو کنار میزد که دستامو محکم روی صورتم گرفتم و فریاد زدم «این کارو نکن»
از فریاد خودم از جا پریدم....
نفس نفس میزدم..
به دوروبرم نگاه کردم...
هوفففف...
خدایااا....
خواب بود...‍؟
خواب میدیدم.‌..؟
نه ......باورم نمیشه .....
خیلی زنده بود...
به دستام نگاه کردم..
به پتوم اینقدر محکم چنگ زده بودم که نزدیک بود انگشتامو خورد کنم...
دستمو بلند کردم و به صورتم کشیدم...
در اتاقم خیلی سریع باز شد....
املیا با چهره‌ نگران اومد داخل اتاق و کنار تختم نشست و گفت :چی شده دایانا ؟!.....حالت خوبه ؟!....خواب دیدی عزیزم چیزی نیست...
و محکم بغلم کرد..
کمی میلرزیدم..
_فک کنم کسی تو اتاقم بود.
امیلیا ازم فاصله گرفت و موشکافانه نگام کرد...
_امیلیا یکی تو اتاقم بود...
امیلیا : کی ؟ ... دایانا خواب دیدی ......کسی اینجا نیست ... من هر شب در خونرو قفل میکنم..
نفس نفس میزدم..
_اما اون دستمو گرفته بود..
امیلیا : میخوای برات آب بیارم ؟... چیزی احتیاج داری ....؟
خیره نگاش کردم...
صورتش خیلی آروم بود ....
میخواست بهم اطمینان خاطر بده.....
چشمامو آروم بستم..
کم‌ کم آرومتر شدم و گفتم :نه ....ممنونم ...چیزیم نیست.......برو بخواب عزیزم.....
امیلیا :اگر چیزی نیاز داشتی حتما صدام کن .....شب بخیر ....راحت بخواب...
_ شب بخیر..
از اتاق رفت بیرون و در رو روی هم گذاشت..
دراز کشیدم....
آخ خدااا ....
این دیگه چی بود ....
اینقدر واقعی بود که اصلا باورم نمیشه خواب بود...
همون شخص سیاه پوش ...
قبلاً ی بار توی اون شلوغی و رنگهای شاد .. توی بیرون بر..
همچین شخصی رو دیده بودم...
که استایل کاملا سیاهش خیلی تو چشم بود.....
آره...
ی بار دیگه دیده بودمش...
نمی‌دونم چرا....
ولی حس کردم اگر صورتشو ببینم اتفاق بدی میوفته....
دستمو خیلی محکم گرفته بود..
اون میخواست ک من ببینمش......
دستامو روی صورتم کشیدم و سعی کردم دوباره بخوابم...
ببین نصف شبی چطوری فکرم درگیر شد...!
هوفف...
سعی کردم آروم باشم و بخوابم...
فردا صبح زود باید میرفتم سر کار ....
همینطور که توی تخت دراز کشیده بودم و از این دنده به اون دنده میشدم ..
حس کردم چشمم داره سنگین میشه...
خوندمو توی پتو پیچیدم تا زودتر خوابم ببره...
و خیلی زود خوابیدم...

Montgomery Where stories live. Discover now