11.آتیش سوزی

19 5 0
                                    

...

محکم چشمامو بستم ...و صورتمو توی دستام قایم کردم..
چرا بعد این مدت...بعد از دو سال ...بعد از اینکه همه چیزو فراموش کرده بودم ..
انگار زخمم تازست...
این گردنبند دو سال تو گردنمه...
و الان منو به فکر و خیال انداخته و دگرگونم کرده.....
الان حس میکنم میخواد دهن باز کنه ی چیزی بهم بگه..
هه..
تا ربع ساعت پیش اینقدر شاد بودم و الان با ی چیز الکی خاطراتم زنده شده...
چیزایی دارم به خودم میگم که یعنی خیلی پشیمونم...
اصلا تکلیفم با خودمم معلوم نیست...
دایانا کاش بتونی دهنتو خانوش کنی و چند لحظه ای خفه شی..
من چمه؟
حس میکنم با 20 سال سن .... هنوز خودمو نمیشناسم.
چشمامو آروم باز کردم که چشمم به کاسه سوپی که جلوم ، روی میز بود افتاد...
فک کنم سرد شده دیگه...
بی میل قاشق رو برداشتم و کمی ازش خوردم...
گرنبند هنوز توی دستم و زنجیرش لای انگشتام پیچ خورده بود..
یکم دیگه از سوپمو خودم و رفتم تو اتاق....
جعبه کوچکی داشتم که گردنبند رو گذاشتم داخلش و جعبرو توی کشو گذاشتم....
دیگه نمیخواسمتمش....
خیلی‌ وقته همه چیز توی قلبم تغییر کرده...
چرا ی شیع کوچیک به این بی ارزشی ...اینقد اوقاتمو تلخ می‌کنه..
وقتی توی کشو زندانیش کردم... متوجه میشه دنیا دی کیه..
با این نگین صورتی مسخرش..
خودمو توی آینه اتاقم نگاه کردم...
جلو موهام.....کمی بلند شده بود ...
باید مرتبشون کنم..فردا اولین روزه ....
ی اتفاق متفاوت و بزرگ برای من..
قیچی و شونرو برداشتم...
رفتم داخل حمام دوش گرفتم و بعد جلوی آینه یخورده جلو موهامو کوتاه تر کردم‌.....
موهای خرمایی رنگمو دورم ریختن و چتریامو مرتب کردم.....
راستش شهصیتمو با این مدل مو بیشتر دوست داشتم...
قبلا موهامو ساده فرق وسط میزدم ...
از حمام که اومدم بیرون به امیلیا  زنگ زدم.
امیلیا :عزیزم منتظر من نباش ...معلوم نیست کی کارم تموم میشه .... خودت که دیگه میدونی.
_آره ...میدونم ...پس خیلی مراقب خودت باش ..موفق باشی..
امیلیا :ممنونم تو هم همینطور ..راستییی کار پیدا کردی؟
خبیثانه خندیدم و گفتم : اینطوری که نمیشه...باید بیای رو در رو برات تعریف کنم..
بلند خندید و گفت :پس پیدا کردییی..شیطونک...خیلی خب..وقتی اومدم قشنگ برام تعریف کن...
_از دست تو.. باشه...بعدا میبینمت.. خداحافظ.. خداحافظی کرد و گوشیرو قطع کرد..
ساعت 4ربع بود ..
اخ ...چقد حوصلم سر رفته.
روی مبل دراز کشیدم....
کنترل رو برداشتم و خواستم تلوزیون رو روشن کنم..که یهویی ی صدای خیلی‌‌ بلندی مثل انفجار یا نمیدونم سقوط ی چیز بزرگ از ارتفاع زیاد اومد.
از جا بریدم..
قلبم تند تند میزد..
دستمو روی قلبم گذاشتم..
وای ... این دیگه چی بود..
خدایا..
به سینه ام چنگ زده بودم ...
چند لحظه بعد صدای همهمه مردم رو از بیرون شنیدم...
سریع بلند شدم و رفتم لب پنجره..
از دور دیدم که دود سیاه و بزرگی توی هوا پخش شده..
دستمو جلو دهنم گرفتم..
آتیش...
آتیش سوزی شده بود..
پایین رو نگاه کردم..
دیدم مردم از خونه هاشون اومدن بیرون و به جایی اشاره میکننو با هم صحبت میکنن.
دوباره به جایی که اشاره میکردن نگاه کردم...
وای خدایا...
خیلی دور بود ولی کاملا مشخص بود...
پنجره رو باز کردم ..
خودمو کمی جلوتر کشیدم تا بهتر ببینم..
آتیش بزرگی رو از دور میدیدم..
یعنی صدا مربوط به این بود...؟
کنجکاو بودم ببینم چ خبره...
پالتومو برداشتم و سریع رفتم بیرون..
عجب سوز سردی میومد..
پالتومو دور خودم پیچیدم..
آتیش و دود اینقدر زیاد بود ، که کل آسمون از دود داشت به رنگ خاکستری در میومد...
رفتم جلوتر و از آقایی که کنار دستم بود پرسیدم که چه خبره..
گفت : نمیدونم....نمیتونیم بریم جلوتر ..کل خیابون بسته شده...
حس میکردم میتونم گرمای آتیش رو از همینجا حس کنم....
بس که بزرگ بود ...
صدای ماشین های آتش‌نشانی از همه طرف به گوش میرسید..
بهتر بود برم خونه .....
اینجا وایسم برای چی..؟!
رفتم خونه..
پالتومو درآوردم و روی مبل انداختش...
دوباره از پنجره بیرون رو نگاه کردم...
یعنی میتونن خواموشش کنن...
هوا ابری بود شده بود ...
خدا کنه بارون بیاد اینو زودتر خواموش کنه...
یعنی چیزی منفجر شده بود ...صداش وحشتناک بود..
برای اینکه حواس خودمو پرت کنم ...
رفتم سر کتابخونه امیلیا که ببینم چی میتونم پیدا کنم...
خب ...
یکی از داستانای دوران بچگیمو پیدا کردم ..برای زنده شدن خاطراتم میخونمش..
ساعت 6 عصر بود ...
تقریبا نصفشو خوندم....
گوشه ورقه ای که داشتم میخوندم رو ی کوچولو تا کردم تا گمش نکنم ...
کتاب رو بستم و رو مبل دراز کشیدم...
صدای تیلیک تیلیک میشنیدم..
بارون ..؟!
آره صدای بارونه...
صداش هر لحظه تندتر میشه...
راستی آتیش سوزی...
سریع بلند شدم و پنجررو باز کردم...
بارون شدیدی میومد...
از اینجا آتیشی دیده نمیشد...
خواموشش کردن دیگه..
بارونم کمک میکنه...
چقد هوا سرد بود..
پنجررو بستم و شومینه رو روشن کردم..
تلوزیون رو روشن کردم....
دنبال ی برنامه خوب میگشتم...
ولی هیچ چی پیدا نمیشد..
یعنی همه چی دست به دست هم داده که من امروز حوصلم سر بره...
اگه امشب شیف داشتم عالی میشد...
وقتی بارون میاد دلم نمیخواد تو خونه بمونم...
رفتم و سری به کتابای کامپوترم زدم...
کاملا آمادم...
وووی فردا...
از ذوق دلم ریخت..
تو دلم مدام با خودم حرف میزدم و تصور میکردم که الان تو شرکتم...
همیشه عادت داشتم قبل از هر کاری یا اگر قراره جایی برم با خودم تمرین کنم و تصور کنم که چطور میشه..
هوففف...
حوصلم واقعا سر رفته بود...
هیچکسو هم ندارم که باهاش حرف بزنم.‌‌..
عجبا...
من هیچ دوستی صمیمی ندارم..‌..
فقط امیلیا..
خانم دائم اَل سر شلوق ...
خندم گرفت...
عجیب اسمی براش ساختم..
ا... راستییی!
نقاشی...
آره خودمو با نقاشی کشیدن سرگرم میکنم..
رفتم توی اتاقم...
برگه بزرگی رو روی میز ..جلوم گذاشتم...
چی بکشم حالا...؟!
خودمو میکشم..
وقتی با ی کیف کولی میخواستم زندگی در اینجارو آغاز کنم...
آره... موضوع خوبیه...
چ روزی بود...
چ روزییییی...
چ شانسییی ...به به..
خیلی زود تونستم اینجارو پیدا کنم...
من بهترین بودم اون روز ..... البته تقریبا ..نه صد در صد.
شروع کردم به کشیدن..
وقتی توی خیابونای نیویورک میگشتم....
به خودم اومدم دیدم ساعت 8:40 دقیقس...
چه زود گذشت...
خوب تونستم خودمو سر گرم کنماا....
نقاشیم تقریبا تکمیل بود....
فقط رنگ میخواست...
رفتم تو آشپزخونه..و ی شام سردستی برا خودم درست کردم و خوردم.
ساعت 9 نیم شب بود که سریع خوابیدم ...
فردا باید زود بیدار میشدم..
..
با صدای زنگ ساعت از جا پریدم...
وای ..این چی بود دیگه..
داشتم خواب میدیدم...
هوففف...
وای خدایا ممنونم ...خواب بود...
داخل ی خونه بزرگ که داشت میسوخت گیر کرده بودم .....
صدای مبهم کسی رو میشنیدم که داد میزد و میگفت از اون راه‌ پله فاصله بگیر...
خیلی واقعی بود..
به ساعت نگاه کردم..
7 ربع بود ...
8باید اونجا باشم...
ول کن فکرو خیالو .....به خاطر آتش سوزی دیشبه...
سریع از جام بلند شدم...
دستو رومو شستم و صبحانه مختصری خوردم..
بعدش رفتم توی اتاقم تا آماده شم..
باید لباس خوبی میپوشیدم ...اولین روز کاریم بود... اونم کاری که بخاطرش خیلی خیلی تلاش کردم...
لباش یقه اسکی سفیدمو پوشیدم با شلوار جین آبی پر رنگ .....
پالتو مشکی بلند و پوتین مشکی چرم ....استایل مورد علاقم بود..
موهامو ساده پست سرم گوجه کردم و چتریامو ریختم توی پیشونیم.
تو آینه به خودم نگاه کردم..
به نظر خودم تیپ ساده و شیک و به محل کارم میخورد..
ذوق کردم...
محل کاری که دوستش دارم.
سریع از خونه زدم بیرون..
راه افتادم....
خیلی سریع خودمو رسوندم....
تقریبا میشه گفت نزدیک بود..
در شرکت رو باز کردم ...
چند نفری هم پشت سیستم ها نشسته بودن..
فک کنم از صبح خیلی زود .. کارو شروع میکنن...
رفتم داخل..
آقای هندرسون پشت یکی از کامپوتر ها نشسته بود وکاری انجام میداد...
کمی جلوتر رفتم که متوجهم شد و سرشو بلند کرد.
_سلام ...صبح بخیر
آقای هندرسون :سلام ....چه به موقع .....منتظرت بودم.
لبخندی زدم که از پشت میز بلند شد و اومد سمتم و گفت :خب ببین !......برو سر میزی که ردیفه سوم از راست دومیه... همونجا بشین ......اون سیستم توعه.
نگاهی به جایی که گفت انداختم ....
خیلی خوب بود ...
فک کنم اگه خوب کار کنم بهم ترفیع مقام میدن میام جلوتر..
لبخند زدم..
ترفیع مقام..
خندم گرفت ولی سریع جمعش کردم..
داشت بقیه چیزارو بهم توضیح میداد ....که دقیقا بدونم جای هرچیزی کجاس...
به دوبرم نگاه کردم ...
همه تقریبا اومده بودن....
خیلی با هم دوست بودن...
بعضی وقتا هم به من نگاه میکردن و چیزی میگفتن....
همیشه از جاهایی که بقیه با همن و من ی طرف دیگه بدم میومد.
صحبتامون با آقای هندرسون که تموم شد ... رفتم پشت میزم نشستم ....
پالتومو در آوردم و پشت صندلیم انداختم...
دستامو رو میز قفل کرده بودم و اطرافمو نگاه میکردم....
دکور قشنگی داشت...
ترکیب آبی آسمونی و شیری رنگ خیلی خاصش کرده بود..
توی این فکرو خیالا و دکورو سلیقه اینا بودم که صدای باز شدن در اومد...
توجهم به صدا جلب شد و به در نگاه کردم..
اِ ...این
این همون پسره نابیناهه دیروزیه
اسمش چی بود....
مارک ...آره مارک بود اسمش..
همینطور متعجب بهش زل زده بودم.. که همه شروع کردن به سلام کردن و شوخیو اینجور چیزا...
لبخند زدم....
چ جَو جالبی داره اینجا....
به روبروم خیره بودم که حس کردم ی نفر کنارم وایساد....
آروم رومو برگردوندم و نگاش کردم....
ی پسر نسبتا قد بلندِ بور با چشمای آبی...
دستشو داخل جیبه شلوارش کرده بود و بهم لبخند میزد...
منم لبخند کوتاه و گنگی بهش زدم که سریع گفت : امیدوارم تو هم خودتو تو جمعمون جا کنی ....اینطوری امکان داره حوصلت سر بره...
چشمامو گنگ باریک کردم...
صندلی میز کنارم که خالی بود رو برداشت و گذاشت روبروی من و نشست...
یکم خم شد سمت جلو و دستاشو توی هم قفل کرد....
نگاش کردم..
لبخند زد..
خیلی پر انرژی گفت :من مایکلم ... از دیدنت خوشوقتم...
و دستشو جلوم دراز کرد....
شوکه نگاش کردم...
خب خیلی غیره منتظره بود.
خیلی سریع به خودم اومدم و بهش دست دادم..
لبخند ملایمی زدم و گفتم :ممنونم ..وهمچنین ...اسم منم دایاناس.
سرش رو تکون داد..
مایکل :نظرت راجب اینجا چیه ؟!...منظورم اینه که جَو رو دوست داری؟
لبخند ملایمی زدم و به بقیشون نگاه کردم..
_اممم ...خب به نظر جو خوبی میاد ...همه با هم رفیقن ..... راستش میدونی چیه؟!....من خیلی وقته دوست جدید پیدا نکردم ...نمیدونم ولی کسی نبوده که بخوام باهاش دوست باشم ...امیدوارم بتونم کمی اجتماعی تر باشم..
مایکل به پشتی صندلیش تکه داد و دست به سینه شد و با ی لبخند خیلی گشادی گفت :الان دیگه ی دوست جدید داری...
گنگ نگاش کردم..
واقعا نمیدونم چرا اینقد براش توضیح دادم...
دلیلی نداشت..
ولی...
سریع گفتم : البته... خوشحال میشم باهاتون دوست باشم ....وگرنه شاید همون‌طور که گفتی حوصلم سر بره..
چشمکی بهم زد و گفت : خیلی خوبه ...مشکلی پیش نمیاد ..... مطمئنم خیلی سریع با بچه ها به خوبی ارتباط برقرار میکنی..
از رو صندلی بلند شد و آروم دستشو رو شونم گذاشتو گفت :دایانا !... الان برمیگردم...
و رفت سمت اتاق مدیر ...یعنی آقای هندرسون.
از اینکه دستشو روی شونم گذاشت احساس شرم کردم..
شاید مشکل از منه ....آخه من عادت ندارم توی مدت زمان کم با کسی صمیمی بشم..
ولی به نظر میومد که مایکل خیلی اجتماعیه...
ی جورایی انگار میخواست یخمو آب کنه..
که تا حدودی هم موفق بود..
کم کم بقیشون هم میومدن پیشم و کمی باهام حرف میزدن..
مثلا ی خانومی اومد پیشم و بهم گفت که اصلا ظاهرم به سنم نمیخوره..
آره ...چهرم همیشه بچگونه تر از سنم بوده..
در کل خیلی جمعشونو دوست داشتم..
محیط شرکت کمی از حس استرسی که تو وجودم بود رو برطرف کرده بود..

Montgomery Where stories live. Discover now