آف : بکییییی!!! نههه!!!
گوشی از دستش سر خورد و نقش زمین شد. صدای لارا از پشت تلفن مدام توی اتاق طنین انداز میشد
لارا : اقا... اقا لطفا جواب بدین
و بدنبالش صدای آژیر امبولانس رو شنید.
آف بسختی اب دهنش رو قورت داد و اشکاش سرازیر شد از روی صندلی روی زمین سر خورد و گوشی رو برداشت.
آف : ک...کدوم...ب...بیمارستان.. م..میرین ؟
صداش مقطع بود و بزور حرف میزد.
لارا : میریم بیمارستان مرکزی...
آف : ت..تنهاش نذار... ن..نذار مامانم چیزی بفهمه... بگو بیمار ویژش ببرن بخش خصوصی... الان خودمو میرسونم.
لارا : بله اقا ! نگران نباشید
و گوشی رو قطع کرد.
آف بسختی کت اش رو برداشت و همینطور که اشک از صورتش میریخت سمت بیمارستان راه افتاد. میدونست همش زیر سر مامانشه! وگرنه بکی که به حکمت خدا ایمان داشت دست به اینکارا نمیزد.
کاش میتونست اون زن رو زمین بزنه. اما چیکار میکرد مادرش بود.
به بیمارستان رسید و مثل یه مرده متحرک سمت پذیرش رفت.
آف : اتاق بکی سوپاسیت کجاست ؟
پرستار با دیدن چهره آف غمگین شد.
پرستار : طبقه دوم اتاق ۲۰۴
آف سری تکون داد و جلوی اسانسور منتظر موند اما اونم نیومد. بیخیال شد و از پله ها بالا رفت و از دیوارای بیمارستان گرفت و سمت اتاق بکی راه افتاد. از اشک چشماش تار میدید. توی کل دنیا تنها خوشیش شاید دیدن خنده بکی بود. هرچقدرم ازدواجشون بدون عشق و از اجبار بوده ولی آف سعی کرده بود همیشه بهش عشق بده.
چند لخظه بعد صدای ناله اشنایی توی راهرو پیچید.
آف : چرا اینکارو کردی با من بکی چرا ؟
چند قدم دیگه جلوی اتاق ایستاد و از لای در نگاه کرد.
بکی بود که داد میزد و گریه میکرد.
بکی : چرا منو نجات دادین ؟ ولم کنین بذارین بمیرم... ولم کنین
قلب آف تیر میکشید و پاهاش شل شده بود. حاضر بود کل چیزایی که داره رو بده تا این صحنه رو نبینه.
ارروم وارد اتاق شد و نزدیک شد.
بکی با دیدن آف ساکت شد و سرش رو پایین انداخت و شروع کرد به چنگ زدن به موهاشو صورتش...
آف نزدیک رفت و ایستاد. اشکاش رو پاک کرد. داد زد
آف : چرا اینکارو کردی ؟ چرااا ؟ چرااا ؟
YOU ARE READING
My BaBy(+18) (OffGun)(Completed)
Fanfictionخلاصه : هشدار این فیکشن امپرگ عه! بارداری مردان داره. آف یه مرد ۲۶ ساله خیلی ثروتمند و خوش اخلاق و فوق العاده که با بکی ازدواج کرده ولی نمیتونن بچه دار بشن. گان ۱۷ ساله پسر لارا عه که توی خونه آف کار میکنه و خیلی اوضاع مالی بدی دارن و فقط با کمک آف...