-قول میدی؟ +قول میدم.

94 24 21
                                    

از روی چهارپایه کوتاهش پایین اومد و کش‌و قوسی به بدن خسته اش داد.. دو روز از اومدنش به این خونه گذشته بود و تقریبا قلق کارا دستش اومده بود اما تو این دو روز هیچ خبری از بکهیون یا دوستاش نبود.. بیخیال فکر کردن شد و سطل آب و دستمال کنارشو برداشت و راهی طبقه پایین شد

آروم آروم از پله ها پایین رفت و وارد سالن محبوبش شد.. از اولین باری که وارد این عمارت شده بود عاشق این قسمت شده بود.. اگه یه روز میتونست آزادانه بشینه و اینجا نقاشی کنه دیگه چیزی از خدا نمیخواست..بدون اینکه تمیز کاری رو شروع کنه محو صحنه رو به روش بود..و حتی صدای پایی که از سمت پله اومد رو متوجه نشد که با صدای سلام دادن بکهیون سه متر بالا پرید... بکهیون متعجب از واکنش شدید بورا سرجاش که تقریبا ده قدمی بورا بود ایستاد و کمی که گذشت با حالت شرمنده ای گفت

-اوه متاسفم نمیخواستم بترسونمتون

بورا که با حرکت ناگهانی بکهیون و دیدن یهوییش قلبش ضربان گرفته بود سعی کرد لرزش صداشو کنترل کنه و گفت
- او..وم ن.. نهه.. من.. من متاسفم.. حواسم.. حواسم نبود

لعنتییی لکنت گرفته بود.. بکهیون با جنتلمنی همیشگیش استرس گرفتن دختر روبه روشو به پای دیدن یه سلبریتی معروف گذاشت و نادیده گرفت و با لبخندی که هزار برابر جذابش میکرد گفت

-اره از بالا دیدم که بیرونو نگاه میکنید..بهرحال من باید بیشتر ملاحظه میکردم

بورا از درون داشت نابود میشد بکهیون هزار بار از اون موقع ها جذاب و خوش قیافه تر شده بود و همین باعث میشد بورا کاملا حرف زدنو یادش بره
بکهیون که دید می‌هی چیزی نمیگه ادامه داد

- عامم راستی داشت یادم میرفت.. اومدم اینجا تا شما رو ببینم و بهتون بگم بابت رفتار اون شبم معذرت میخوام.. فکر میکنم یکم تند رفتم البته خودتونم خوب میدونید من با توجه به شغلم....

بورا واقعا میدونست دیگه نمیتونه اونجا وایسته و  حرفای بکهیون که قسم میخورد بزور داره میفهمتشون رو گوش بده پس خیلی هول زده گفت

-بله... آقای بیون.. کاملا درک میکنم.. نیازی به معذرت خواهی نیس.. نیازی نیست به من توضیح بدید.. من.. من...مش..مشکلی ندارم

و بدون اینکه به بکهیون اجازه بده چیز اضافه تری بگه چند بار تعظیم کرد و با برداشتن سطلش مثل کسی که تحت تعقیب باشه فرار کرد و ندید که بکهیون از رفتار دختر روبه روش با ابروهای بالا رفته دوباره توی فکر فرو رفته بود

بورا به محض فاصله گرفتن از بکهیون به طبقه سوم که اتاقش بود رفت و همین که درو بست روی زمین نشست و دستشو روی قلبش گذاشت..تپش قلبش طوری بود که انگاری از مسابقه دو ماراتن برگشته

نمیفهمید چرا وقتی که بکهیون اونو نمیشناسه و مثل یه غریبه باهاش برخورد میکرد و حتی باهاش رسمی حرف میزد اینجور داره از دست میره؟..یکم آروم شده بود که ناراحتی قلبشو پر کرد

LOVE NOTEBOOK VOLUME TWO (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora