Part1

381 38 20
                                    


ساعت دیواری بزرگ 7:59 دقیقه صبح رو نمایش میداد.
فقط 1 دقیقه دیگه وقت برای استراحت کردن توی تخت خواب نرمش داشت!
همیشه رو اعصاب بود که حتی زمانی که خبری از رفتن به مدرسه نیست باید صبح زود بلند میشد.. البته نمیشد هم پدرش و یا دایسوکه رو مقصر این اوضاع دونست.. به هرحال قرار دادن یک لیست بلند بالا از انواع مختلف کارو اموزش توی چند ساعت غیر ممکن بود!..
اون 17 سالش بود و وظایف زیادی برای انجام دادن داشت..یا به نحوی که پدرش گفته بود"امادگی برای جا پای اون گذاشتن"
چندان بد نیست؟.. اینکه از خواب بیدار بشی و حتی تعداد نفس هایی که باید در طول یک دقیقه بکشی از ماه قبل مشخص شده باشن!
البته که سوگورو هرگز مشکلی نداشت!..
درست مثل جمله ای که نویسنده مورد علاقش توی کتاب تاریخ ادبیات میگفت"دلت هرگز برای چیزی که نداشتی تنگ نمیشه"
اگر میگفتی پسر یکی از بزرگترین اشراف زاده های توکیو تمام زندگیش رو بر پایه همین جمله ساخته بلوف زنی نبود!
شاید در نگاه افراد نزدیک تر بهش گتو سوگورو پسری کامل قانع به اونچه داشت بود و از محدوده های امنی که خودش و والدینش براش ساختن خارج نمیشد..درواقع اون هرگز فکر نمیکرد یک روز ساعت 10 از خواب بیدار بشه و بجای اینکه یک لیست طولانی از کارای روزمره بهش بدن اجازه داشته باشه تمام روز رو کاری که واقعا میخواد انجام بده!.. حتی اگر اون کار هیچ چیز بود..از لحظه ای که به یاد داره اوضاع همینطور بود!.. اون پسر ارشد یک خانواده با رسمه و باید با برنامه زندگی میکرد! بنابراین تصوری از یک روز متفاوت رو نداشت.. و چطور میشه دلتنگ چیزی شد که تاحالا وجود نداشته؟ پتو رو کنار کشید و اولین قدم برای اغاز روز جدیدش که تکراری از همون 365 روز پیش بود رو برداشت!
بعد از شستن کامل دست و صورتش و دوش چنددقیقه صبح موهای نمدارش رو توی کش جمع کرد و بست..
از سال پیش تصمیم به بلند کردن موهای مشکیش گرفته بود و در طول این مدت رشد خوبی داشته!.. موهایی که تا زیر گردنش بود حالا به انتهای شونه هاش میرسید!..عملا هرگز توجه چندانی به مد نداشت اما این ظاهر جدید رو دوست داشت.. شاید چون با تصمیم خودش اینطور شده بود؟..
صدای کوبیده شدن در به گوش رسید و درخواست وارد شدن رو داشت_بیا تو!
زن خدمتکار در رو باز کرد و بعد از تعظیم کوتاهی با لبخند شروع به صحبت کرد_صبح بخیر ارباب جوان!
_صبح بخیر!..دایسوکه کجاست؟
+پدرتون یه سری وظایف بهشون دادن بجاشون منو فرستادن..
برای اولین اتفاق روز ‌شروع چندان مناسبی نیست.. اینطور نبود که با کسی مشکلی داشت!فقط ترجیحش به بودن خدمتکار مورد علاقش بود..زن بعد از کسب اجازه کارهایی که تا ساعت 3 عصر براش برنامه ریزی شده بود رو مرور کرد و بعد از اون کارها همش مربوط به داخل عمارت بود...
_باشه ممنون..رسیدگی میکنم
پس از یک لبخند کوتاه دیگه از اتاق خارج شد..بازدم عمیقی کشید و لباس رو توی تنش درست کرد..
با صدای برخورد شدید چیزی با پنجره تمام حواسش از کاری که که انجام میداد گرفته شد.
بلافاصله پنجره رو از جایگاهش فاصله داد و با این کار هوای خنکی به صورتش برخورد کرد..پرنده کوچولوی ابی انگار بخاطر ضربه حسابی گیج شده بود!.
_هی! اینجا چیکار میکنی!؟
لبخند بزرگی روی صورتش جا گرفت و با انگشت بهش کمک کرد!..
پرنده جیکی گفت و برای ادامه مسیرش به مقصد نامعلومی پرواز کرد..
اره!ادما هرگز برای چیزی که نداشتن دلتنگ نمیشدن!..اما گاهی ارزو میکرد بتونه یک پرنده باشه.. و از دیوار هایی که دورتادور باغ گل کشیده شدن عبور کنه..هیچ مقصدی وجود نخواهد داشت.. هرکجا که بخوای پر میزنی و کسی هم نیست که بخاطر هر بال زدنت بازخواستت کنه..
+اگر میدونستم انقدر به پرنده ها علاقه دارین میگفتم واستون بیارن!
لازم به برگشتن نبود که بدونه این صدای کی بود!
_جای پرنده ها توی قفس نیست!
+اینم حرفیه!..به هرحال چی بود؟
شونه بالا انداخت و گفت_یه پرنده ابی کوچولو..
+پرنده ابی؟!
_اوهوم!
+چه خوش شانسی!
_چطور؟
+بعضیا میگن وقتی پرنده ابی رو میبینی نشون دهنده یک خبر یا یک اتفاق بزرگ توی زندگیتونه!..اونا کمیابن و اگر امروز شما دیدینشون قطعا امروز روز خاصی خواهد بود
گتو از جاش بلند شد و سمت میز تحریرش رفت تا چند کتاب لازم برای رفتنش رو برداره!_اره فک نکنم غلط باشه چون قراره بخاطر اینکه کلاس پیانوم رو برای اولین کلاسم گذاشتی اخراجت کنم!
اگر کس دیگه ای بود شاید دلش به لرزه میوفتاد که به این دلیل قرار بود از کار بیکار بشه..

_Blue Ross_Where stories live. Discover now