Part5

118 18 2
                                    

Satosugu:

روزی که گذشت به طور قطع جزو مزخرفترین روزها بود..
عمارت همیشه در سکوت و خفا بود و اینبار انگار بیشتر از قبل گلوش رو میفشرد و تنگ تر میکرد..بدتر از اون!.. باید درمورد پسری که بدون اجازه خانواده وارد عمارت شده بود جواب پس میداد.. به خصوص که اون یک پسر از قشر ضعیف جامعه بود و عملا هیچکدوم از اونها اهمیتی نمیدادن به این موضوع که ساتورو چقدر حال بدی داشت و اگر گتو اونجا نبود میتونست هراتفاقی براش بیوفته..
البته چندان تاثیریم نداشت.. نه زمانی که پسری که به ناجی اون تبدیل شد به وضوح نارضایتی و تنفرش رو نسبت بهش و هر اشرافی دیگه ای نشون داد..
البته هر کدوم از اون برداشت ها اشتباه بود.. اینکه کینه شخصی داشت یا نه مبهم و سوالی بی جوابه..اما سوگورو گتو برای سومین بار تصمیم به کاری گرفت که خارج از تمام برنامه های زندگیش بود
"اون اشتباه میکنه و اینو بهش ثابت میکنم"
دیگه جمله "دلت برای چیزی که نداری تنگ نمیشه" خارج شده.. از قلبش و ذهنش!.. شاید اون از عدالتی برخورددار نبود و زندگی داشت همگی بر اساس اجبار و خانواده بود.. اما حالا یه حس عجیبی وجود داشت.. یه حس کنجکاوی که سوگورو هرروز دلش برای برگشتن اون حس تنگ میشد..
با برنامه ریزی دایسوکه کلاس پیانو برای صبح در نظر گرفته شد اما کسی خبر داشت که اون قرار نیست پشت صفحات سیاه و سفید بشینه و تا چندین ساعت صدای مضحک مربیشون خانوم مالفیست رو تحمل کنه؟!..
وقتی راننده جلوی سالن یاسی رسوندش تظاهر به بالا رفتن از پله ها کرد.. و درست زمانی که ماشین نقره ای درخشان از نظرش گم شد مسیرش رو تغییر داد و  خودش رو به مکانی که حالا با هر قسمتش اشنایی داشت رسوند..
زنگ صدای کافه به صدا درومد_صبحتون بخیر!
هاروکا با دیدن جوونی که دیروز توی کافش حاضر شد شوکه و تا حدودی خوشحال شد_اوه شمایین!!.. خوش اومدین!!
قرار نیست کم بیاره.. نه اینجا!.. بهش ثابت میکرد یک اشرافی قرار نیست ظالم باشه!.. نه زمانی که درست از 5 سالگی اداب برخورد رو یاد میگرفت
هرچند هنوز هم بنظر نمیرسه چندان مفید باشه چون خیلی از اطرافیان اون رو نادیده و رفتار های دیگه ای رو مد نظر میگیرن
_متشکرم!!..
سوگورو روی همون صندلی کنار پنجره نشست و وسایل اضافی رو کنارش قرار داد_بابت اتفاقای دیروز معذرت میخوام فرصت نشد بتونم دستپختتون که بوی فوق العاده ای راه انداخته امتحان کنم
هاروکا با شیرین زبونی کوتاه خندید_ایرادی نداره..درواقع نمیدونم چرا دیروز اونجوری شد..حقیقت رو بگم هیچوقت ساتورو رو اینجوری ندیدم!
_مشکلی نیست به هرحال من امروز فقط به عنوان یک مشتری اینجام!..
"فقط مشتری و کسی که قراره تا وقتی ساتورو متوجه اشتباهش بشه همونجا حضور پیدا کنه"
به علاوه اون پسر هنوز هم یه تشکر بدهکار بود!
اینطور نیست که دقیقا دنبال تشکر باشه..اما اگر این رو میشنید نشونه خوبی بود!
هاروکا سمت قهوه ساز رفت _همون سفارش دیروز؟
گتو خودش رو صاف کرد و با خوش برخورد ترین حالت ممکن گفت_البته.. ممنون میشم!..
زن لبخند زد و برای اماده کردن سفارشا مدت کوتاهی از دید پنهان شد..توی ذهنش نجوایی شد" حالا چقدر زمان لازمه تا سروکله پسر معترضمون پیدابشه؟"
مدت کمی گذشت و بوی خوش شکلات گرم به راه افتاد.._خب اینم از این.. خوش شانسین چون اول صبحی اماده کرده بودم!
_ازین سفارش زیاد میگیرین؟
هاروکا کیک و نسکافه رو روی میز درست مقابل سوگورو گذاشت_اگه منظورت ساتوروعه اره هرروز از اینا میخوره!..
با دیدن ظاهر خیره کنندش و بویی که با برچسب قرمز توی ذهنت طعمش رو هک میکنه چندان دور از ذهن نیست که همیشه این رو سفارش میده!
با دیدن بشقاب بعدی که اون سر میز قرار گرفت تعجب کرد.. با نگاه های سوالی به زن نگاه کرد..
هاروکا به محض دیدن نگاه های سوالی لبخند زد_ساعت تقریبا 11.. ساتورو حتما یه جایی همون دور و اطرافه..واسه اونم اوردم..اشکالی نداره اگه اینجا بزارم؟
_نه نه هیچ ایرادی نداره!
خب!.. حداقل قسمت اول که برنامه ریزی شده بود به درستی پیش رفت!..
اون میومد.. و انگار کائنات قرار بود باهاش یار باشه.. چون درست اون بشقاب مقابلش قرار داشت..
قسمت خوبی رو برای نشستن انتخاب کرد..حالا میتونست پسر مو سفید رو که از قدم هاش میشه این حدس رو زد که خواب خیلی خوبی نداشته رو دید.. موهاش کاملا ژولیده دیده میشد و بر خلاف بارهایی که لباس های رنگی روشن میپوشید شلوار جین تیره و لباس استین کوتاه مشکی به تن داشت.
اعترافش بعد از تمام چیزهایی که گذشت سخته!.. اما رنگ تیره درست به اندازه روشن اون رو زیبا و ستودنی میکرد!..

_Blue Ross_Where stories live. Discover now