🥀Part3💙

149 26 18
                                    

Satosugu:

روی مبل کنار تخت نشست و به پسری که به اجبار نفس میکشید و هرازگاهی میان نفس تنگی ها سرفه های دردناک میکرد خیره شد..پوست سفیدش از شدت تب رنگ سرخی به خود گرفته بود.
اون توی حالت خواب به اندازه بیداری شایان ستایش بود. موهای سفیدش از جلو، درست بالای نوک بینی و از پشت قبل از رسیدن به شونه ها به پایان میرسید..
به خاطر وجود دستمال پارچه ای خیس روی پیشونیش هیچ یک از تارها مانع دیدن مژه های بلندش نمیشد.
دستاش رو روی پیشونیش گذاشت و برای تسکین نگرانی اونهارو مالید..
+یک پسر با موهای سفید..تعجب نمیکنم اگر چشمهاش ابی باشن!
_دایسوکه؟
+از وقتی فهمیدم دیروز برای اولین بار اختلال توی برنامتون رخ داده میدونستم چیزی وجود داره که شمارو بیشتر از اهدافتون جذب خودش کرده..اما از صبح تصورم یک خانوم بود..اما انگار اون شخص همون کسیه که نشونیش رو دادین و درمورد اسمش ازم کمک خواستین!..
در تمام این مدت روی لب های خشکش که مقداری از اون با سبیل هاش پوشونده میشد وجود داشت..همین برای تسکین قلب گتو کافی بود..
_باید ویالون زدنش رو ببینی..انقدر قشنگ میزنه که دوست دارم ساعت ها همونجا فقط بهش گوش کنم!
دایسوکه پوزخند با صدایی زد_یعنی باید باور کنم تحت تاثیر زیباییشون قرار نگرفتید؟
گونه های سوگورو بلافاصله از خجالت به سرخی گونه های پسر بیهوش شد_م.. من اینو نگفتم!!!
+حق با شماست تقصیر از من بود..خیلی چیزا درمورد شما میدونم اما اعتراف میکنم هیچوقت تصوری از تایپ مورد علاقتون نداشتم!..
_بیا این بحثو عوض کنیم...به هرحال حالش چطوره؟!. کی خوب میشه!؟
+با دکتر حرف زدم قربان..یک سرماخوردگی عادی بوده.. ولی انگار ایشون دچار آسم تنفسی هستن و با سرماخوردگی فعال شده و تنگی نفس باعث شده هوشیاریشون از دست بدن.. به محض اینکه تب قطع بشه خطر هم رفع میشه..ولی درمورد آسم باید از خودشون و گواهی که دکتر خودشون تجویز کردن اسپره آسم تهیه کنیم
_آسم؟!
+بله..نمیخوام نگرانیتون بیشتر کنم ولی از قراره معلوم خفیفه..هرچند قابل درمانه

چشمهای نگرانش پسر رو دنبال کرد.. خوشحال بود از اینکه به زودی حالش خوب میشد..اما چرا باید همچین کسی با چنین مشکلی مواجه میشد..
به لباسهاش که به سادگی روز پیش بود نگاهی انداخت..با وجود اینکه کاملا نو و مرتب بنظر نمیرسید اما هنوز هم توی بدنش فوق العاده به نمایش در میومد..
لباس چهار خونه صورتی ملایم و شلوار لی ابی..رنگهایی که با وجود تضاد بین روشن و تیرش همچنان به پوست سفید و وجود برفیش زیبایی میبخشید..
گتو بدون توجه به وجود خدمتکار وفادارش که هنوز اونجا حضور داشت دستش رو جلو برد و با ظرافت که انگار شی شکننده ای بود لپ های تو پرش رو لمس کرد و تارهای اضافی رو کنار روند..اولین باری بود که حسش میکرد.. وقتی توی بغلش بیهوش رها شد و بلندش کرد تا به ماشین برسونش موهاش زیر گردنش رو قلقلک میداد..
هردو به نرمی پنبه بودن..با وجود اینکه اون لحظه از استرس پر شده بود و ذهنش برای پیدا کردن یک راه حل کاملا قفل شده بود....وقتی اون پسر رو در آغوش گرفت..طوری که انگار همه چی به اون بستگی داشت..کاملا متفاوت بود.. انگار همه جا بهشت بود و بهشت همینجا بود..
وقتی به ماشین رسیدن از اغوشی که براش در نظر گرفت دل نکند..تا مقصد سرش روی شونه هاش قرار داشت..
دایسوکه به منظره مقابل چشم دوخت..چیزی در وجود اربابش تغییر کرده بود.. مثل حضور ناگهانی یک پرنده ابی.. همون قدر معجزه اسا..اما در مورد اون پسر؟!..چرا حس میکرد جایی دیده بودش؟!..حالت چهره پسر همه به نقش و نگاری اشنا تبدیل شد_قربان ببخشید که سوال میکنم.. اما میخواستم بدونم حدسم درمورد اسمشون درست بود؟..
گتو دستش رو به سمت خودش کشید_من نمیدونم.. اسمش رو نپرسیدم.. درواقع اصلا نشد حرف زیادی بزنیم!
+جالبه برام بدونن با دیدنتون چه واکنشی داشتن؟
_اون مودب و دستپاچه بود.. کلا دو کلمه بیشتر حرف نزدیم ..و انگار عجله داشت..
با شنیده شدن ناله های زمزمه وار پسر توی خواب حرفش رو قطع کرد..درد داشت؟. مشکل چی بود؟!!.. انگار داشت حرف هایی رو زیر لب زمزمه میکرد.. اما چی؟!
****
+تو چشمای قشنگی داری!..
مرد دستای بزرگش رو کنار گونش گذاشت و نوازش کرد_امشب تولد پسر منه.. دوست دارم تو هم اونجا باشی!
_اما اخه من..
+اصلا مشکلی نیست..به چیزی فکر نکن...همه چی مرتبه!
..........
_اینجا کجاست؟!
+اتاق من!
_اتاقتون قشنگه!
مرد به محض ورود در رو قفل کرد.. چیزی ته قلبش شروع به لرزیدن کرد
_چ... چرا درو قفل کردین؟!
+نگران نباش خوشگله..فقط آروم باش...خب؟نمیخواستم کسی مزاحممون بشه..
با حس برگشتن هوا به ریه هاش و دیدن نور کمی که از دور نزدیک تر میشد کابوس به اتمام رسید.. حتی اگر دائما صداها در ذهنش به گردش در میومد..

_Blue Ross_Where stories live. Discover now