Part8

110 23 0
                                    

Satosugu:

وقتی لب هاش رو از لب های گرم جدا کرد منتظر تنها هرگونه واکنشی از سمت شخص مقابلش شد..
چشمهاش رو باز نکرد..باید منتظر چی میبود؟..
پسری رو که به تازگی کمی از گاردش رو نسبت به اون پایین اورده بود بوسید؟
لحظه ای صبر کرد. حتی اگر به اندازه کلی زمان بنظر میرسید.. وقتی مطمئن شد قرار نیست چیز دردناکی در انتظارش باشه چشمهاش رو اروم باز کرد..
گوجو عصبی نبود.. توی نگاهش نفرتی وجود نداشت....اما نحوه ای که بهش چشم می‌دوخت که انگار منتظر جوابیه از تمام گزینه ها بدتر بنظر میرسید...
_داری.. چیکار میکنی؟...
قطعا چیزی نبود که توقعش رو داشت..بنظر نمیرسید که ساتورو حتی منتظر پاسخی باشه.. همین باعث میشد بیش از قبل دستپاچه بشه_آ.. من.. من فقط...
ساتورو به سرعت چند پلک پشت سر هم بست و نگاهش رو از چهره پسر دزدید..
پاهاش رو که به سمت ارتفاع زیادی اویزون بود بلند کرد..
سوگورو به محض دیدن گوجو تقلید کرد و روی پاهاش ایستاد_ساتورو.. صبر کن...
_امشب اجازه داری بمونی...فردا وقتی بیدار میشم اینجا نباشی...
+ولی!...ساتورو من نمیخواستم...
_.....بچه ها بهت جا برای خواب میدن..
+کجا میری؟
نباید میپرسید..اما اصلا بنظر نمیرسید که چند قدم دوری برای گوجو کافی بوده باشه!..
با شنیدن جمله سوگورو مکث کرد..اما نیازی بود پاسخ بده؟..
بدون اینکه حتی نگاهی به چهره نگران گتو بندازه قدم هاش رو ادامه داد..
بدون توجه به سمت کفشاش رفت و اونهارو پوشید..
لعنت به هرچیزی که زمانی که نباید، مانع فرارش میشد..
=ساتورو؟..
گوجو با دیدن پسر کوچیکی که چند قدمیش قرار داشت لبخند اجباری به لب نشوند_چیشده مگومی؟..
=کجا داری میری؟..
_یه چندتا چیزی جا گذاشتم..زود برمیگردم...
=ولی هوا خیلی تاریکه..
حتی اگر نمیخواست هم نمیتونست از نشستن پوزخند واقعی جلوگیری کنه.. دستش رو سمت بچه کوچیکتر برد و روی شونش گذاشت_نگران من نباش..زود برمیگردم!..وقتی فیلمتون تموم شد بخوابین..
=...باشه..
گوجو نگاهی به دو عضو دیگه خونه که مشغول دیدن برنامه تلویزیونی بودن انداخت_یوجی امشب پیش ما میمونه؟
مگومی سر تکون داد _اره
_خوبه..منم زود برمیگردم با‌شه؟..
بدون تایید پسر کوچیکتر از خونه خارج شد..نباید اون بچه هارو تنها میذاشت..اونم با یک غریبه تو خونه.. ولی در حال حاضر تنها چیزی که برای زنده موندن بهش نیاز داشت اسپری آسمش و فقط کمی تاریکی مطلق شب بود!
باید از یک چیزی ممنون میشد اونم اینکه از قبل اسپرش رو توی جیب سویشرتش گذاشته بود..
با سرعت از پله ها پایین رفت...توی این منطقه ممکن نیست جایی باشی و بتونی از نبود کسی لذت ببری...اما اگر جایی هم وجود داشت که با وجود ترسناک بودنش اروم و ساکت تر از همه جا بود ساتورو قطعا از داشتنش سپاسگزار بود!..
...

از بالای پشت بوم فضای کافی برای دیدن پسری که به سرعت اونجا رو ترک میکرد وجود داشت.. حتی با وجود خونه های چفت در چفت..
دستش رو به پیشونیش کوبید..احساسی که داشت پشیمونی بود؟
اینطور بنظر نمیرسید..توی وجودش سرشار از پروانه هایی شده بود که شروع به پرواز میکردن...
اون یک پسر رو بوسید..فارغ از این نکته... همه چی متفاوت بود.. متفاوت تر از دیدن دختر های اشرافی با کلی زیور و لباس های ظریف کاری شده...
هیچکدوم از اون تجملات هرگز نتونست چنین حسی رو در اون ایجاد کنه..!..
اما یک پسر ساده که سرپرستی یک خانواده کوچیک رو به عهده داشت؟
لعنت با هرچیزی که نمیشد براش جوابی پیدا کرد..
بیشتر از این فکر نکرد و وارد خونه شد_میدونین ساتورو کجا رفت؟
مگومی که مشغول صحبت درمورد کاراکتر ها با یوجی بود صحبتش رو قطع کرد_گفت چندتا چیزی جا گذاشته و زود میاد...
به طور قطع یک بهونه بود.. حتی نیازی به فکر کردن داشت؟
کفش هاش رو پوشید و خواست از اونجا خارج بشه اما صدای دخترونه متوقفش کرد_گ.. گتو سان؟..
+.. ب.. بله؟!
_ببخشید اینو میگم... اما.. میشه لطفا ساتورو بیارینش؟!.. اون.. اخیرا خیلی زیاد سرفه میکنه..نگرانشم...
لبخندی برای تسکین روی لباش نشست_نگران نباشین میارمش..
زیادی سرفه میکرد؟.. یعنی هنوزم مریض بود؟
"انگاری ایشون دچار آسم خفیف هستن.."
دلیلش این بود؟!..خواست بپرسه اما..نحوه ای که اون دختر ابراز نگرانی میکرد.. بنظر نمیرسه از چیزی خبر داشت..
نباید وضع رو بدتر میکرد..فقط ازونجا خارج شد و سعی کرد پسر رو پیدا کنه..حداقل اگر هنوزم شانسی براش باقی مونده بود؟
...

_Blue Ross_Where stories live. Discover now