مگومی و تسوکومی در خونه رو باز کردن و هردو وارد شدند..سگ های کوچولو با عجله قدم های خاکیشون رو روی زمین میذاشتن و قلاده هردو روی فرش کشیده شد.. اولین چیزی که خواهر و برادر متوجه شدند کفش های پسرانه دیگه ای در جا کفشی بود..پسر 6 ساله و دختر جوان به هم با تعجب نگاه کردند..اگر علاوه بر کفش های ساتورو کفش های دیگه ای هم بود یعنی سوگورو گتو از همین طریق حضور خودش رو اعلام میکرد..
تسوکومی دستش رو روی لبش گذاشت:بیا اروم باشیم.. شاید خواب باشن!!
مگومی معصومانه سر تکون داد.. هرچند که ته دلش سوگورو رو بخاطر خواب سبکش سرزنش میکرد.. چون اگر روی بیداری ساتورو حساب میبستیم.. گوجو حتی وقتی مستقیم و بلند اسمش رو بیان میکردی هم بیدار نمیشد.. از نظر پسر فقط پارچ اب یخ حلال کاره!
هردو به ارومی چند قدمی جلوتر رفتند..گوجو و گتو هردو مقابل تلویزیون روی زمین خوابشون برده بود..
ساتورو مثل کوالایی که توی سرد ترین زمستون پناه پیدا کرده خودش رو توی بغل سوگورو جمع کرد و سرش رو زیر گردن دوست پسرش برده بود.. از طرفی دیگه گتو یک دستش توی موهای سفید گوجو پیش روی میکرد و هرازگاهی در خواب به حالت نوازش انگشت هاش رو حرکت میداد.
مگومی به بالا نگاه کرد:بیدارشون کنم؟؟
تسوکومی برای تعویض لباس هاش تو اتاق جلو رفت:نه بیدارشون نکنی!!! بزار یکم دیگم بخوابن
و در رو با ملایمت و آهستگی بست.. مگومی نگاهی به حضور خسته کننده دو پسر عاشق انداخت و اخمای کوچیکش در هم رفت..
کورو و شیرو هردو اطراف زوج خوابیده میچرخیدن و گاهی صورتشون رو لیس میزند.. که تاثیری نداشت.. مگومی روی زانوهاش نشست و سرش رو کنار گوش ساتورو برد.. ازونجایی که گفتن اسم کاملا بی فایدس فقط از یک ترفند میشه استفاده کرد:ساتورو!!.. ویالونت رو دزدیدن!!!
پلک ها بلافاصله از هم جدا شدن و چشمهای ابی گشاد شده گوشه خونه رو برای دیدن ویالونش طی میکرد اما فقط دیدن محافظ ساز چوبی نتونست راضیش کنه و بلند شد تا از محتوای داخلش مطمئن بشه.. مگومی از این فرصت استفاده کرد و بالشت رو از زیر سر گتو هم کشید و با بیدار شدن کامل هردو عقب رفت و سر جاش نشست!
گوجو نفس اسوده ای کشید و ویالون رو سرجاش برگردوند..
سوگورو مشکوک نگاهی به بالشتش انداخت و بعد به پسر برفی خیره شد و با صدای گرفته گفت:ساتورو.. چیشده؟؟
همزمان که با یک دست چشمهای خستش رو میمالید سر سگ کوچولوی سفید رو نوازش میکرد
گوجو بدنش رو کشید تا از شوک رهایی پیدا کنه.. با دیدن مگومی که به ظاهر معصومانه اونجا نسسته بود اهی کشید:هیچی.. مگومی گرسنست
گتو کمی گیج شد..درحالی که ساتورو تقریبا هرروز
با این ماجرا سرکار داشت.
تسوکومی با لباس های راحت تری برگشت و با دیدن همه اعضا کاملا بیدار تعجب کرد :اوه.. بیدار شدین! اینطوری که شما دونفر خواب بودین تصور میکردم حالا حالاها بخوابین!
گوجو پوکر به پسر کوچک روی مبل خیره شد.. کی جرعت داشت رییس کوچولوی این خونه رو لو بده؟:دیگه بسمون بود ساعت 10 شده
با شنیدن زمان سوگورو مشکوک به گوشیش نگاه کرد.. هیچ تماس یا پیامی از خانوادش وجود نداشت..
گوجو برای سومین بار بدنش رو قوس داد و با دیدن دوست پسرش که اخم روی ابروش بود شونه هاش پایین افتاد:سوگورو... اتفاقی افتاده؟ بازم چیزی گفتن؟
گتو بدون اینکه سرش رو بالا بیاره با دقت بیشتری تماس ها و پیامک هارو چک کرد:نه راستش.. هیچ زنگ و پیامی درکار نیست..و مشکل دقیقا همینه!.. از کی تاحالا بابام پیگیر این نیست که من کجام و چیکار میکنم.. یکم عجیبه نیست؟..
ساتورو با در نظر گرفتن اینکه هربار اون دونفر میخواستن همو ببینن مشکلی به وجود میومد متوجه تازگی این مسئله شد:خب. شاید فقط خیلی سرش شلوغه یا..یادش رفته؟؟
قبل از اینکه سوگورو پاسخ بده تسوکومی با صدای بلند پرسید:ساتورو!! میدونی پیازچه ها کجان؟؟
گوجو سرش رو کج کرد و موهاش که تا زیر شونش میرسید بین زمین و اسمون معلق شد:الان میام بهت میدم قدت نمیرسه برداری
سر جای اولیش برگشت تا قبل از رفتن مطمئن بشه پسر مقابل که یک دستش رو گرفته بود هیچ حرف دیگه ای نداشت ولی انگار این وضعیت برای سوگورو مسئله گیج کننده تری از یک پیام ساده بود
ساتورو جلو رفت و بوسه نرمی روی گونه پسر گذاشت:انقدر درموردش فکر نکن سوگورو مطمئنم فقط یک مشکل کوچیک وجود داشته که فراموش کردن..
گتو سعی کرد بخاطر گوجو هم که شده درمورد این جریان مثبت فکر کنه.. نفس عمیقی کشید و با لبخند چتری های بلند پسر رو پشت گوشش برد:اره حق باتوعه.. حتی پدر سختگیر و منظم من هم میتونه حواس پرت بشه.. تازه جز اونا دایسوکه هم هیچی نگفته..اگر خبری بود بهم میگفت پس حتما چیزی نیست
ساتورو بعد از اینکه لبخند رو روی لبهاش دید اسوده نفسی کشیو
_ساتورو!!!!!!!!
گوجو با یادآوری اینکه برای دختر بزرگش قرار بود کاری انجام بده از جا پرید:اومدم!!!!!
گتو نتونست مانع خندیدنش به نحوه رفتار های این خانواده کوچیک باهم بشه..
_بزارین منم بیام کمک!!
گوجو تظاهر کرد اروم کنار گوش تسوکومی صحبت میکنه :به حرفش گوش نکن دفعه پیش اشپزخونه رو اتیش داد!
مگومی روی صندلی نشست و دستش رو زیر چونش برد:مطمئنی کار خودت نبود ساتورو؟
سوگورو بلند خندید و مشتش رو به مشت کوچیک پسر کوبید:ممنون از حمایت!!!
ساتورو زبون دراز کرد و تسوکومی رو توی بغلش گرفت :حالا که اینطور شد منو دخترمم باهم یک تیمیم!.. صبحانه هم خبری نیست
گتو مگومی رو روی شونش نشوند:باشه پس من و مگومی هم برای صبحانه میریم همبرگر میخوریم
خب قطعا پیشنهاد خیلی بهتری بود!!..به علاوه سوگورو همیشه میدونست چطور پسر رو روی انگشتش بچرخونه..
بعد از روزی که گوجو 8 همبرگر سفارش داده بود و بدون اینکه حتی یکیشون اضافه بیاد همرو خورد 2 نکته یاداشت برداری شد:
1_گوجو بر خلاف کمر باریکش اشتهای خیلی خوبی داشت
2_این پسر هرگز به فست فود(به خصوص همبرگر نه نمیگفت)
ساتورو گلوش رو صاف کرد:من و دستیارم باهم مشورت کردیم و به نتایج مطلوبی رسیدیم..اینکه پیشنهاد شما به سود همه ماست پس ما همکاری میکنیم
تسوکومی زیر لب گفت:ولی ما مشورت نکردیم که شکمو!
ساتورو اهسته دستش رو جلوی لبهای تسوکومی نگه داشت:بله.. تایید کردند
گتو بلند خندید:باشه شکم فراخ!!..امروز ناهار مهمون من!
دو بچه کوچیک به همراه سرپرستشون دستهاشون رو بالا بردند..
اگر از سوگورو میپرسیدید این پسر صاحب 5 بچه برای مراقبت شده بود..و بدون شک ساتورو گوجو اولین کسی بود که نیاز به مواظبت های ویژه ای داشت!
گوجو بعد از اماده کردن پسر 6 ساله سمت اتاق رفت.. تعداد لباس هاش بعد از اشنایی با سوگورو به تعدادی میرسید که دیگه نمیشد برای انتخاب روی زمین چیند:چی بپوشم!!
هودی مشکی ساده با نماد ماهی سفید که دو هفته پیش با پسر اشرافی مورد علاقش ست خریده بود رو برداشت..این فقط یک ناهار ساده بود پس مشکلی نداشت!
گتو وارد اتاق شد:اماده ای؟
گوجو دست از دراوردن لباساش کشید:نه.. تازه داشتم اماده میشدم..برو بیرون میخوام لباسامو در بیارم!!!!
روی لبهای سوگورو لبخند ملایمی نشست:خب.. مشکلش چیه؟..شاید دوست پسر کوچولوم نیاز داشته باشه بهش کمک کنم خب
بلافاصله اثار قرمز رنگ روی لپهای ساتورو پدیدار شد.. نگاهش رو چرخند و پشتش رو کرد:هی فقط دو سال تفاوت سنی داریم!!!
میدونست گتو از اونجا نمیره.. و صادقانه، ساتورو هم اصلا مشکلی نداشت..اگر برای سوگورو بود خوب میشد.. فقط در صورتی که اون باشه
از طرفی دیگه این برای پسر اشرافی یک نوع ازمون و خطا حساب میشد..به طور کلی یک چیز براش واضح و روشن بود.. اینکه گوجو اصلا از لمس استقبال نمیکرد.. با اینکه با هر اعداد لباسی هم که هست سعی میکرد شیک بنظر برسه و رسیدگی کافی داشت اما هیچوقت لباسی نمیپوشید که درمورد بدنش احساس ناامنی داشته باشه..
از ابتدای این عشق از دو طبقه جامعه متفاوت گتو به وضوح نرمی موهای سفید میدونست ویالونیستی که حالا حکم عشقش رو داشت از تمام اشرافی ها تنفر عمیقی داشت..سرنخ های کوچیکی وجود داشت.. اما نه به طور دقیق..
سوگورو وقتی خجالت ناز پسر رو دید اهسته خندید و جلو رفت.. دستش رو از پشت دور کمرش حلقه کرد و سرش رو روی شونش گذاشت :پس سرتو اونوری میکنی من نبینم بلاش شدی ها؟
گوجو بیشتر قرمز شد و با خنده سرش رو به گتو تکیه داد:کی همچین حرفی زده؟ من بلاش کنم؟ یه درصد فکر کن اینطوری باشه!
سوگورو موهای نسبتا بلند رو بالا گرفت.. با انگشتاش اون هارو شونه کرد و شروع به بافتن کرد.. هنوز اونقدر بلند نبود که حتی بشه به سادگی بافی.. فقط دو بافت کوچیک روی موهاش جا گرفت.. اما شکی وجود نداشت که برای اون، موهای پنبه ای زیباترین بود
ساتورو با تمسخر گفت:پول ارایشگاه چقور میشه سوگورو ساما؟
پسر اشرافی خندید و بوسه پاکی انتهای شونه ساتورو گذاشت:برای پری قصه ها مجانیه... ولی جدی ساتورو اگر معذبت میکنه از اتاق میرم بیرون تا راحت اماده شی
نحوه ای که شیرین بیانش کرد قلب کوچکتر رو پر از پروانه کرد:حالا که اینجوری گفتی اصن همینجا میمونی پلکم بزنی میکشمت.. همینه که هست!!!
گتو بلند خندید:باشه بد اخلاق..
پارچه نازک رو بالا برد تا با پوست سفید ملاقات کنه.. انگشت هاش رو روی بدن نرمش کشید و با خنده پر عشقی گفت:بیا اینجا..
ساتورو میدونست این به چه معناست.. با اشتیاق جلو رفت تا لبهاشون ملاقات طولانی میکردن
گتو کمر پسر رو گرفت و بیشتر به خودش چسبوند.. با اهسته ترین و ملایم ترین شیوه پوست روشن برفی رو از گردن تا ترقوه با لبهاش ستایش میکرد_س.. سوگورو.. بچه ها ممکنه ببینن
سوگورو با احساس انگشت های باریک در موهای سیاهش بیشتر میخواست زمان رو در همین بهانه کوچیک نگه داره:باشه باشه.. فقط یکبار دیگه!
برای دومین بار لبهاشون به هم چسبید و اینبار جستجوی اونها عمیق تر از قبل.. صمیمی تر.. پر شور تر!..
مگومی که برای صدا کردن دو پسر که مدت زیادی طولش داده بودن وارد شد با دیدن صحنه مقابلش سرش رو بالا گرفت و بلند غر زد:چرا همیشه بد موقع میرسممم؟؟؟؟!!!!
ساتورو با شنیدن صدای مگومی چشمهاش گشاد شد و به سر سوگورو کوبید
گتو عصبی خندید:ببخشید خببب!!!!
YOU ARE READING
_Blue Ross_
General Fictionگفته میشه هر گل نماد و زبان خاص خودش رو داره.. برای بیان و وصف هرگونه احساسی!.. و درست لحظه مقدسی که نوازش موسیقی تو تمام جاده زندگی من رو تغییر داد... انگار تمام راه پر شد از رز های ابی..درست مثل وجودت...مثل رنگ اسمونی که به نمایش میذاری.. داستان...