Part15

158 25 20
                                    


ساعت 10 صبح پسر 17 ساله هرگوشه ای رو برای پیدا کردن شخص مورد نظرش بررسی کرد..
دیدن پسر مو سفید که درست مقابلش ایستاد و نفس میزد لبخند به لبش اورد..نیم ساعت تاخیر و اون اینجا بود...بالاخره!
ساتورو حین نفس زدن دست هاش رو به زانو هاش تکیه داد_ببخشید دیر کردم!!!..هااااوففف..
گتو خندید و گوشیش رو داخل جیبش برگردوند_صبح بخیر ساتورو..
گوجو صاف ایستاد و بدنش رو کش داد_باور کن اگه بازم ازین آدرسای عجیب غریب بهم بدی همون پیانو رو میکوبم تو سرت..مگه منطقه همونجا برای خرید چش بود؟؟؟
_ساتورو..داریم درمورد یکی از بزرگترین مهمونیا حرف میزنیم معلومه که لباست باید از بهترینا باشه..بیا دیگه بجنب ما ساعت 6 باید عمارت باشیم
پسر درحالی که هنوز هم از دوییدن زیاد احساس درد میکرد خودش را مجبور به راه رفتن کرد_ سوگوروووو داری در حقم نامردی میکنی! من از اون سر شهر تا اینجارو دوییدم!!!
گتو پوزخندی زد و قدم های کوچکتری برداشت_اره و احتمالا به این دلیل نیست که تو دوباره کارتت و فراموش کردی که بتونی با اتوبوس بیای...
ساتورو دست هاش رو با اظطراب کنارش گذاشت_عااا..اگه قرار نیست بعدا بخاطر این حرفم
ازم باج بگیری باید بگم درواقع اتوبوس از دست دادم چون مجبور شدم چندتا بشقاب شیرینی از هاروکا سان بگیرم...
_چقدم بدت میاد واقعا.. خب حالا چرا؟
ساتورو اهی کشید و شونه هاش رو پایین انداخت_بیخیالش اصن... راستی بحثو عوض کردی قرار بود کولم کنی
+اوهو؟؟؟ کی قرار بود کولت کنم؟؟
گوجو پوزخند بازیگوشی زد: خودت پریشب گفتی برا خوشحالی من هرکاری میکنی!!!..خب حالا کولم کن........و برام شیر کاکائو بخر...اره..اینجوری خوشحال میشم
سوگورو سرش رو به سمت دیوار های آجری نزدیک پارک چرخوند تا پسر مو سفید متوجه سرخ شدن گونه هاش نشه..چرا تصمیم گرفت امروز مگهاش رو ببنده؟؟
ساتورو کمی سرش رو کج کرد_عا.. سوگورو؟ چیکار میکنی؟
گتو لبخند جعلی زد_هیچی داشتم... این.. آجر رو نگاه میکردم..اوه..بیا مغازه دقیقا اون طرفه رسیدیم
ساتورو کمی گیج شد و سر کج کرد..اما بازهم باعث نشد لبخند از لبهاش محو بشن..البته تا زمانی که متوجه سروصداهای بچه ها توی پارک نسبتا بزرگ نشده بود...این پارک..
...با دیدن همون درخت که چندین سال پیش با بی اطلاعی از بی رحمی دنیای اطرافش بهش تکیه داده بود.. همه چیز در یک ثانیه مثل فیلم از جلوی چشماش رد شد..سگ دوست داشتنی که باهاش همه جا میومد..بچه های همسن و سال خودش که توی اون روز شوم بازی میکردن و حتی روحشون هم خبر نداشت چه چیزهایی درحال رخ دادن بود..و اون مرد..اون مرد با لباسای گرون قیمت...اگر گوجو الان اینجا بود..بدون شک بازاری که گتو تمام مدت ازش حرف میزد به همون مسیری میرسید که در کودکیش از اون عبور کرد و به جهنم رسید..این یعنی دوباره برگشت خونه اول...؟ به همین نقطه ای که به خودش قول داد هیچوقت بهش برنمیگشت..
کدوم قسمت مسیر رو داشت اشتباه میرفت؟
سوگورو پس از اطمینان از محو شدن سرخی گونه هاش برگشت تا از همراهی پسر مو سفید اطمینان حاصل کنه..
اما تصوری از چیزی که قرار بود ببینه نداشت..گوجو اونجا بود.. به یک نقطه از پارک خیره شده بود.. و لرزش دست هاش اونقدر زیادن که گتو از همون چند قدمی میتونست تشخیص بده چقدر یخ زده بنظر میان_ساتورو؟..حالت خوبه؟
پسر با شنیدن صدایی که اسمش رو خطاب میکرد به اجبار نگاهش رو از زیر درخت کهنه دزدید و لبخند اجباری زد: اره.. اره...
سوگورو نفس عمیقی کشید و جلوتر رفت و انگشتانش رو به دست لرزون پسر قلاب کرد_چیزی اذیتت میکنه؟
گوجو متقابلا دست گتو رو فشار داد_نه..فقط یه چندتا خاطره اومد تو ذهنم..قبلا گذرم این طرفا افتاده بود..بچه که بودم زیر همون درخت نشسته بودم...
_... با مادرت؟
وقتی ساتورو فقط نفس عمیقی کشید و چند دسته سفید جلوی چشماش ریخت..سوگورو از سوالش کمی احساس پشیمونی کرد.._نه..وقتی رسیدم اینجا گمش کرده بودم..درواقع همین موضوع رسوندم اینجا..

_Blue Ross_Where stories live. Discover now