Part2

143 31 9
                                    

Satosugu:
_رز ابی پارت2💙_

تمام شب رو چشم روی هم نذاشت..ذهنش پر شده بود از انواع سناریو و خیال..هرگز همچین اتفاقی نیوفتاده بود!..تا مدتی پیش زمین و زمان رو برای گذشت بی رحمانش لعنت میکرد، انگار تمام کارما دست به دست هم داده بود تا گتو رو به مرز هلاکت برسونه!..
اما حالا که تمام انتظارش برای رسیدن عقربه کوچیک به ساعت 8 بود و تمام شب بخاطرش بیداری کشید, مقصد دورتر از همیشه بنظر میرسید
"یوکی"...شاید دوباره امروز میدیدش؟!
بارون حدودا ساعت 3 صبح بند اومد و هوای سرد و شرجی از خود به جا گذاشت..
با بازگشت انواع افکار لبخند روی لبهاش نشست!.. ازونجایی که کار بهتری نداشت وارد حموم توی اتاقش شد تا وقت باقی مونده رو در ارامش اب گرم سپری کنه..
از اغاز تاریکی شب و حتی روشنایی کم سوی اسمون با خودش عهد بست اینبار با دیدن یوکی"دست به اقدامی بزنه.. شاید صحبت کردن؟. اون هرگز حدسی از صداش نداشت شاید ایندفعه فرصتی داشته باشه.. یعنی اون چه واکنشی نشون میداد؟..
موهای خیس پر کلاغیش رو بالا بست و صورتش رو با حوله ابریشمی خشک کرد..
با دیدن ساعت که تنها یک ربع باقی مونده به ساعت خوش یمن روزش وجودش سرشار از انرژی شد.
از اونجایی که هوا کاملا افتابی بود نیازی به پوشیدن یک لباس بلند و تیره درست مثل باقی روز ها نیست!
دایسوکه بدون هیچگونه کسب اجازه ای وارد اتاق شد.. البته که هرگز انتظار نداشت اربابش رو 8 صبح درحالی که کاملا امادست ببینه!!..غیر منتظره بود_قربان؟فکر نمیکردم بیدار باشین!
_اوه! صبح بخیر!!
خدمتکار به کیفی که اماده شده بود و لباس های مرتب و رنگ روشن شخص مقابلش نگاه کرد_من...مراسمی رو از یاد بردم؟..
_مراسم؟..چطور؟
+اخه انگار امروز خیلی پرانرژی هستین!
سوگورو با دنبال کردن دید دایسوکه که به کیف امادش ختم میشد گفت_نه روز خاصی نیست فقط چون دیشب کسل بودم و زودتر خوابیدم صبح زودترم بیدار شدم..چون کاری نداشتم امادشون کردم!
روز خاصی نبود!..هرچند برای هرکسی به غیر از اون..چی خاص تر از شنیدن دوباره اون موسیقی؟!
با توجه به اون لبخند بزرگ کاملا مشخص بود چیزی تغییر کرده..اخرین باری که گتو چنین لبخندی زد تولد خواهرای دوقلوش بود!_قربان..من درست از لحظه ای که بدنیا اومدین دارم به شخص خودتون خدمت میکنم درسته؟
سوگورو با شنیدن این جمله دست از مرتب کردن موهاش برداشت_اره خب.. چطور؟
دایسوکه دستاش رو پشتش به هم گره زد و با لبخند ادامه داد_وقتی شما چیزی رو پنهان میکنین یا برای چیزی مشتاقین من به راحتی متوجه میشم..فقط باعث سوال و تعجبم شد دقیقا چی باعث شده که اینطور سرزنده بشین؟!
گتو لبخندی زد و روی تخت نشست_خب نمیتونم چیزیو ازت مخفی کنم..
دستاش رو به تخت تکیه داد و در راستای حرفش گفت:..یکی هست..و..امیدوار بودم بتونم امروزم ببینمش..
فرضیه کاملا به واقعیت پیوست..از سرپیچی دیروز مشخص بود_پس یک شخص باعث شده ارباب جوانمون مشتاق شروع روزش باشه و از برنامه هاش سرپیچی کنه؟
_هی! گفتم که نمیخواستم سرپیچی کنم اتفاقی شد!
+و دقیقا چیه این بانو شمارو تحت تاثییر قرار داده؟
"بانو"؟توی این سال ها اون مرد تنها هم صحبت و محرم راز و درد هاش بود.. اما ایا لازم بود حقیقت رو همونطور که هست تمام و کمال بگه؟!
_خب راستش...اون..میدونی..شاید امروز بتونم ببینمش..
+پس حالا که انقدر مشتاقین بهتره کلاستون رو دیر نکنین
_اونش که باشه ولی یه مشکلی هست!
+مشکل؟!
_اگه بخوام برم ببینمش دردسر میشه..به قول معروف از برنامه سرپیچی میشه!
دو انگشتش رو بالا و پایین تکون داد
+خب قربان قطعا من نمیتونم مانعتون برای دیدن این شخص حیرت انگیز بشم..ولی میتونم به خانوادتون اطلاع بدم که کلاس پیانوتون 2 ساعت دیرتر تموم میشه..! بنظرتون این زمان کافیه؟
_البته!ممنون تو بهترینی
لبخند بر چهره پیر خدمتکار نشست_ دیگه بهتره برین!
_درسته.. دوباره ممنون!

_Blue Ross_Where stories live. Discover now