Satosugu:
هردو وارد کوچه تاریک و فاقد هرگونه راهنمای دل گرم کنی شدن..
تنها چیزی که در دید قرار داشت خونه های مختلف با طبقات کم و نورهای کم سوی درونش بود..
با دقت به اطرافش نگاه کرد..هرگز چنین منطقه ای رو ندیده بود.. حتی تصوری هم ازشون نداشت..
کوچه به قدری باریک بود و ذره فضاهای اطراف با گلدون و وسایل مختلف پر میشد که حتی موفق نشد کنار ساتورو قدم برداره.. پشت سرش به تقلید مسیر ادامه داد.
خونه ها خشتی و آجری بود و به اجبار میشد حتی مکاناتی براش در نظر گرفت
گوجو نیم نگاهی به پسر متعجب کرد و تلاش داشت متوجه بشه حالت توی چهرش بر اساس چه احساسی بود؟!
چی باعث شد بخواد چنین تصمیمی بگیره؟!
کنار گذاشتن قوانینی که خودش برای زندگیش تعیین کرده بود!!؟ به چه عنوان؟!
برای یک پسر اشرافی که کاملا از چهرش مشخص بود تا بحال حتی به چنین محلی نیومده بود؟!
خب.. قطعا اینطور نیست که ساتورو در برابر اون کاملا کوتاه اومده بود و حس بی اعتمادی درونش وجود نداشت..
اما..همه لایق یک شانس هستن.. به علاوه..قرار نیست اتفاق بدی بیوفته.. ساتورو به زودی 16 ساله میشد و... مهم تر از تمام اینا.. برده هیچکس نبود..از تاریکی واهمه نداشت.. اون بزرگ شده بود و قرار نبود هرگز تاریخ برای اون تکرار بشه!.. دیگه نه!
پس... مشکلی به وجود نمیاد اگر فقط یک شب مانع تمام دیوار های پر خار اطرافش بشه..
_تاحالا این اطراف نبودی نه؟!
دستاشو توی جیبش فرو برد و درحالی که به روبرو نگاه میکرد پرسید..
گتو جهت نگاهش رو تغییر داد _نه واقعا...
_پس خوب به اطرافت نگاه کن پسر اشرافی!
لحنش خشک بود..گتو نمیتونست چهره پسر کوچیکتر رو ببینه..اما مطمئن بود اخم هاش در هم گره خورده بود..
مدت زیادی راه رفتن طول نکشید..هرچند اگر 1 ساعت پیاده روی رو حساب نمیکرد.. شاید سوگورو همیشه ماشین شخصی برای رفت و امد داشت اما کاملا اگاه بود میدونست میشه از خط های اتوبوس هم استفاده کرد.. اما انگار ساتورو کاملا ترجیح میداد پسر رو تا سر حد مرگ خسته کنه؟!
وقتی به خونه دو طبقه کوچیک رسیدن گوجو چهرش رو نشون داد و با صدای اروم گفت_اروم باش.. ممکنه خواب باشن
اینکه دقیقا درمورد چه کسی صحبت میشد نامفهومه.. اما گتو اطاعت کرد و تمام صوت های اضافی رو از بین برد..
از پله های اهنی بالا رفتن و دومین طبقه ایستادن..ساتورو کفش هاش رو دراورد و با انگشتاش اونهارو نگه داشت _اگه میخوای صبح بیای و با این صحنه مواجه نشی که کفشات دزدیدن پیشنهاد میکنم بیارشون داخل!
+بدزدن؟!.. چرا باید...
اما حرفش توسط گوجو که انگشتش رو روی بینیش گذاشت و سعی داشت بفهمونه وقت سکوت کاملا قطع شد..
کفشهاش رو برداشت و وقتی وارد خونه شدن.. قبل از انالیز محیط اطرافش اونهارو درست پشت کفش های اسپورت پسر گذاشت.
گوجو نگاهی به صحنه مقابلش انداخت و قبل از اینکه حرفش رو شروع کنه لبخند زد_من اومدم خونه!..
یوجی با دیدن ساتورو از جلوی تلویزیون بلند شد و خودش رو بهش رسوند..گوجو بدون هیچ اعتنایی پسر 5 ساله رو بلند کرد و توی آغوش گرفت_ببین کی مهمونمونه!!...
یوجی لبخند شیرینی زد و با بغل گرمی خوشامد گفت..
اون درست همسن مگومی بود..شاید بطور مستقیم ایتادوری نیاز به حمایتی از طرف اون نداشت.. اما این هرگز باعث نمیشد ساتورو ذره ای عشق و احساس مسئولیتش نسبت به اون کم بشه..
تسوکومی بعد از خوشامد گویی متوجه حضور سوگورو شد..
غافل از اینکه گتو متوجه نبود بی جهت لبخندی روی لبهاش شکل گرفتن!!
=ساتورو!!.. نگفتی مهمون داریم!!..
گوجو که انگار به تازگی حضور شخص دیگه ای رو به یاد اورد به پسر نگاه کرد و همزمان ایتادوری رو روی زمین گذاشت_عام.. اره.. خیلی یهویی شد..
قطعا قرار نبود مهمونی وجود داشته باشه.. و هنوز هم اینکه چرا هست مشخص نیست؟!
گتو که متوجه شد ساتورو قرار نیست بیش از این ادامه بده لبخندش رو حفظ کرد_گتو سوگورو.. خوشحالم از دیدنتون!
تسوکومی با لحن گرمی خوشامد گویی کرد..
_دیر وقته چرا نخوابیدین؟!
تسوکومی لبخند زد و به مگومی و یوجی که مشغول تماشای برنامشون بودن نگاهی انداخت_با دوست جدیدشون نوبارا داشتن فیلم نگاه میکردن.. یکم پیش رفت و بچه ها هم فیلمو دوست داشتن..
_که اینطور.. خوبه!..
درحالی که ساتورو مشغول صحبت های همیشگی و روزمره با اون دختر میشد گتو وقتی برای انالیز خونه و اطرافش پیدا کرد
قسمت هایی از دیوار ترک داشت اما مقداری از اون با نقاشی های کودکانه و عکس های کوچیک احاطه و پوشونده میشد..توی این تاریکی که تنها نور تلویزیون وجود داشت چندان محتوای نقاشی مشخص نبود.. اما درمورد دکور کلی خونه نمیشد اینطور صحبت کرد
ساده تر از هر چیزی بود که میتونست ببینه...یک مبل بزرگ و دو مبل کوچیک تک نفره اطراف خونه وجود داشت و میز عسلی گرد درست مقابلش..گوشه کنار های دیوار با گیاه و گلدون های رنگی تزئین میشد..هرگز اندازه تمام این خونه رو با اتاقی که داشت هم نمیتونست مقایسه کنه.. اما..اینجا برعکس اتاق زینت داده شده و خرجه کاری های اضافش..گرم بود سرشار از امنیت..حتی اگر به وضوح ساتورو گفت اینجا دزدی انجام میشه..باهمه اینا هنوز هم عطری که توی فضا وجود داشت متفاوت بود..
گوجو با دیدن چهره جدید سوگورو متعجب شد.. برخلاف تصورش از یک ادم با ثروت عظیم.. بنظر نمیرسه این خونه و این منطقه براش بد بوده باشه!...
قرار نیست چنین چیزی رو ازش بپرسه..قطعا همچین چیزی وجود نداشت..
_سوگورو؟!
گتو با شنیدن اسمش بیخیال کنجکاوی درمورد اطرافش شد_بله؟!..
ساتورو بدون هیچ حرفی سرش رو به قسمتی تکون داد تا به جایی اشاره کنه.. درست نمیدونست چه جایی اما قطعا مفهوم این رو داشت که باید از اونجا میرفت..سرش رو برای تایید تکون داد و به سمت فرضی اشاره شده حرکت کرد..
گوجو بعد از عبور گتو راهش رو از سر گرفت..
=کجا میری؟! نمیای باهامون ببینی؟!
ایتادوری معصومانه پرسید.. اما انگار فقط اون نبود که منتظر پاسخ بود.. مگومی در تایم کوتاهی که پا به خونه گذاشت اروم و ساکت بود.. و تقریبا مثل همیشه احوال پرسی گرمی وجود نداشت.. اما این به این معنی نیست که نمیخواست اونجا حضور داشته باشه
گوجو لبخندش رو برای تسکین بیشتر کرد و از دو دستش برای به هم زدن موهای دوپسر استفاده کرد_شماها ببینین..یکم دیگه میام!
پس از اون منتظر پاسخی نشد..از پله های سنگی بالا رفت و وارد فضای باز اشنا شد..
سوگورو همونجا ایستاده بود و علاوه بر شاهد بودن ماجرای شیرین منتظر راهنمایی ساتورو شد..
گوجو نفس عمیقی کشید_بیا..میتونی اینجا بشینی!..
به صندلی کوچیک اشاره کرد..
خودش هم روی خشت های سرد و ناهموار پشت بوم نشست و پاهاش رو اویزون کرد..
با دیدن پسر در چنین حالتی نگرانی توی وجودش پر کند_نیوفتی...!
ساتورو با دیدن واکنش پسر خنده اشکاری کرد و بهش نگاه کرد_نترس پسر اشرافی..من هرشب جام همینجاست..
حق با اون بود..اصلا به ذهنش چنین مکانی خطور نمیکرد..شب هایی که سوگورو نمیتونست از فکر و بی قراری خواب راحتی داشته باشه اون اینجا مینشست..زیر اسمونی که ابر هاش مانع دیدن ستاره های پر نورش نمیشد..
قشنگ بود و تنها جمله ای که به ذهنش خطور میکرد همین بود.. پشت بوم به اندازه داخل خونه ساده اما ماهرانه چیده میشد..با این تفاوت که تعداد گل ها و وسایل اضافی بیشتری وجود داشت.
برای حرکتی که میخواست انجامش بده تردید داشت..اما...با فکر کردن بهش تا به حال تمام کارهایی که خارج از برنامه انجام میداد سرشار از شک و تردید و حس کمی از ترس و استرس بود..وقتی طبق برنامه عمل میکنی.. اتفاق جدیدی نخواهد افتاد.. همه چیز همونطوریه که باید باشه.. اما بیرون از لاین مشخصی که براش ترتیب داده شده بود..همه چیز به اندازه ریتم موسیقی پسر موسفید غیر منتظره، ناهموار و نامنظم بود... یا اینطور هم میشه بیانش کرد.. دارای الگو هایی بود که هیچکس نمیدونست بعدی قراره چی باشه!..
جلو تر رفت و با دیدن ارتفاع نسبتا بلند نگاهی کرد..کمی با فاصله از پسر نشست و درست مثل اون پاهاش رو اویزون کرد.. هرچند دیدن پایین لرزه های کمی برای اون به یادگار میگذاشت..
گوجو چشمهاش رو باز نکرد..همونطور که نسیم رو درست روی پوستش احساس میکرد لبخند زد و گفت _وقتی توی ارتفاعی هیچوقت به پایین نگاه نکن..
گتو سرش رو از پایین برگردوند و به پسر نگاه کرد..
گوجو با حس نگاه های بنفش روی خودش چشمهاش رو باز کرد و بدون از بین بردن لبخند روی لبهاش گفت _وقتی به پایین نگاه میکنی.. میفهمی چقدر بالایی..ادما از ارتفاع نمیترسن.. از اینکه دوباره برگردن اون پایین میترسن.. برای همینه که هیچوقت نباید به پایین نگاه کنی
این یک نصیحت ساده بود؟.. اینطور بنظر میرسید.. اما سوگورو کاملا مطمئن بود پیام مخفی درون کلمات بیان میشد!
+خب... تو از افتادن میترسی؟!
لبخند از روی لبهاش برداشته شد.. عصبانی نبود.. غمگین هم نبود..درواقع هیچ حالتی نداشت!
شونه بالا انداخت و گفت_بستگی داره از چه ارتفاعی بخوای حسابش کنی..
+جایی که الان هستی...؟نمیترسی سقوط کنی؟!
مفهوم کاملا بیان میشد.. نیازی به تفکر نبود که منظور اصلی گتو چی بود_راستش...نمیدونم..من اصلا الان روی بلندی نیستم که بخوام از سقوطش بترسم...
منظورش از بلندی.. دقیقا چی بود؟!..اعماق وجودش میتونست متوجه بشه.. اما چیزهای بیشتری پشت تمام اینها بود!..
قبل از اینکه جمله جدیدی بیان بشه گوجو پرسید_خودت چی؟..نمیترسی اگه یهویی به خودت بیای و ببینی داری سقوط میکنی؟.. دقیقا از همونجایی که وایسادی؟!
جایی که ایستاده؟.. شاید این سوال خوبی بود..و شاید سوگورو اصلا جوابی براش نداشت؟
اون کجا ایستاده بود؟..توی چه ارتفاعی؟!
+راستش.. اصلا نمیدونم الان کجام که بخوام بدونم از سقوط میترسم یا نه..
_پس تو رو ابرایی!..
مطمئن نبود جمله رو. درست شنیده یا نه.. به پسر که رشته های سفیدش با نسیم خنک حرکت میکردنگاهی انداخت_روی ابرا؟!
_اوهوم!.. وقتی روی ابرا باشی نمیتونی منظره پایین رو ببینی!..نمیدونی کجایی!.. که اصلا بخوای ازش بترسی.. موافقی؟
+اوهوم..منطقی بنظر میاد..
تا مدت کمی هیچکس حرفی نزد..
YOU ARE READING
_Blue Ross_
General Fictionگفته میشه هر گل نماد و زبان خاص خودش رو داره.. برای بیان و وصف هرگونه احساسی!.. و درست لحظه مقدسی که نوازش موسیقی تو تمام جاده زندگی من رو تغییر داد... انگار تمام راه پر شد از رز های ابی..درست مثل وجودت...مثل رنگ اسمونی که به نمایش میذاری.. داستان...