Satosugu:
_من معذرت میخوام باشه؟..اشتباه کردم!
+بله کردی!!..نه تنها وقتی مریض بودی دوباره رفتی کار کردی..بلکه حتی بهمون نگفتی کجا میری! بدتر از اون واسه شامم نیومدی!!
چشمهای ابیش رو روی دختری که به وضوع عصبانی بود متمرکز کرد!..کاملا توقع چنین چیزی رو داشت..دیشب چیزی به یاد نداشت..یا حداقل چیزهای زیادی..
اما یه چیز رو خوب میدونست.. اینکه باید بخاطر اون بچه ها هم شده از خودش محافظت میکرد.. به خصوص در برابر آسم مزخرفی که با هر نفس تهدید به خفیف شدنش میکرد..
در سکوت و خفای کامل اسپره اسمش رو توی جیبش گذاشت..
با دیدن مگومی که مشغول خوردن صبحونش بود بهونه ای برای تغییر بحث پیدا کرد_راستی!.. دیروز رفتین بستنی خوردین؟!
پسر لقمش رو قورت داد و با لبخند گفت_اوهوم..خوشمزه بودن.. بعدشم رفتیم بازی کردیم!
تسوکومی با خنده گفت_چرا نمیگی یه دوست جدید پیدا کردین؟
گوجو با شنیدن این جمله تیکه کوچیک نون رو کنار لپش برد و گفت_اوه جدی؟! اون کیه؟!
+اون یه دختره.. اسمش نوباراس..1 سال از من و یوجی کوچیکتره ولی این اصلا مشخص نمیشه
_نوبارا؟.. اسمشو نشنیدم تازه اومدن اینجا؟
+اون گفت برای مراقبت از عمش اینجا اومده.. خونه خودشون اینجا نیست!
_اوه اینجوریاست؟ پس باید یه روز دعوتش کنیم اینجا هوم؟
+بهشون میگم..
ساتورو نونش رو روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد_بچه ها من دیگه میرم!..
تسوکومی_ولی هنوز سرفه میکنی!!
_میدونم اما تبم دیگه بند اومده!..خودت گفتی تا وقتی تبم بند بیاد تو خونه میمونم خانوم کوچولو!
تسوکومی اهی کشید و با اخم بهش نگاه کرد_باشه..اما به خودت نباید فشار بیاری!
هیچکدوم از اون دو کودک خبر نداشتن پسری که نقش یک برادر بزرگ رو براشون داشت هرروز واقعا کجا میره!.. اون هرگز حرفی نمیزد.. حداقل نه چیزهایی که کاملا مفید باشن!
اون هرروز با ویالونش از خونه بیرون میرفت و چندین ساعت طولانی بعد برمیگشت..بارهای انگشت شماری بود که تا روز بعد اثری ازش پیدا نمیشد.. اما به گفته خود ساتورو این روزا به خونه خودش میرفت..
تسوکومی و مگومی مستقیم و غیر مستقیم ازش خواسته بودن خونش رو ببینن..اما انگار برادر بزرگ ناتنی اونها بهانه های زیادی برای پیچوندن اوضاع داشت!..
گاهی اوقات شدیدا سرفه میکرد و به سختی نفس میکشید.. برخلاف اینکه خیلی مریض نمیشد اما همیشه قفسه سینش درد داشت.. تسوکومی بارها اون رو درحالی که با دستش قفسه سینش رو ماساژ میداد و سعی در تسکینش داشت دیده بود.. اما گوجو هربار با خنده میگه احتمالا دوباره زیاد بستنی خورده..حتی اگر کاملا مشخص بود که دروغ میگفت!..
گوجو وارد پذیرایی شد و دنبال شی اشنایی گشت!...هر سمتی سر تکون داد هیچ اثری از وسیله با ارزش دیده نمیشد!_بچه ها... ویالون منو ندیدین؟.. یادم نمیاد کجا گذاشتمش!
دختر با تعجب بهش نگاه کرد_من اصلا از صبحه کیفت رو ندیدم
_هه؟!!..ندیدینش؟!..روی پشت بوم شاید باشه!!
+نه اونجا هم نبود من رفتم گلارو اب دادم!!..ندیدمش!..
مگومی از روی صندلی بلند شد _دیشب اصلا دستت نبود!
_نبود!؟!
سر کوچیکش رو به دو طرف تکون داد_نه!..شاید بردی خونه خودتون!
خب حالا زمان استرس و دلشوره های شدید بود...خونه؟..تنها خونه ای که داشت اسمونی بود که با هر حس توی دلش رنگ عوض میکرد و اجر های کوچیکی که بهش پناه میبرد!.. کاش دروغ های قشنگ حقیقت داشتن!.. اما نه.. اون خیلی وقت بود خونش رو از دست داده بود!..
حتی اگر به اون سالن های تاریک زیر زمینی میشد خونه گفت هرگز به اونجا برنمیگشت.. اگر مکانی که تمام بدن کبود شدش روی کاشی های سرد میخورد و زنجیر های فلزی قدم رو براش محدود میکرد..گوجو ترجیح میداد تنها یک ولگرد باشه!
تسوکومی بعد از کمی مکث گفت_شاید جایی جا گذاشتیش؟! تو همیشه میگی میری پیش هاروکا سان خب شاید اونجاست!
چشماش رو روی زمین کشید و سعی کرد به یاد بیاره...حالش بد بود و...
با به یاد اوردن انچه اتفاق افتاد چشماش درشت شد و فقط زیر لب گفت_اوه خدا!!!
با سرعت سوییشرت نازکش رو برداشت و گفت_بچه ها منتظر من نمونین.. همین الان باید برم!!..
+کجا داری میری!!!
_برای شب منتظرم نمونین خودتون شام بخورین!
+ولی ساتورو!!!...
صحبت دیگه فایده ای نداشت.. پسر با تمام سرعت شروع به حرکت کرد
از پله های اهنی پایین رفت و هرچی ناسزا بلد بود رو به خودش و مریضی مسخره ای که دیروز از پا دراوردش فرستاد..
YOU ARE READING
_Blue Ross_
General Fictionگفته میشه هر گل نماد و زبان خاص خودش رو داره.. برای بیان و وصف هرگونه احساسی!.. و درست لحظه مقدسی که نوازش موسیقی تو تمام جاده زندگی من رو تغییر داد... انگار تمام راه پر شد از رز های ابی..درست مثل وجودت...مثل رنگ اسمونی که به نمایش میذاری.. داستان...