Satosugu:
سرش رو بیشتر توی بالشت فرو کرد و دستاش رو بخاطر گرما از هم باز کرد.. شلوارک کوتاهش بخاطر نبود پتو رون های سفید و بلوریش رو بیرون مینداخت..
خمیازه ای کشید و به بدنش کش و قوسی داد..
هنوز هم باید میخوابید!.. با اینکه ساعت 12 بود اما دل کندن از تخت خواب امر محال بنظر میرسید
ولی باید ازش دل میکند حتی اگرم دلبری پنبه های نرم تشک اونقدر زیاد بود که هیچکس نمیتونست بهش نه بگه!!..
امروز روزی نبود که سازش با صداش اواز میخوند.. روزی نبود که خبری از دستمزد باشه..بلکه یک روز کاری متفاوت از باقی روزهاست.. هاروکا سان امروز طبق عادت های ماهانش دکور کافه رو تغییر میداد و طبق معمول گوجو اونجا بود تا در قبال زحمات کنارش باشه!
به بدنش کش و قوسی داد و از جاش بلند شد.. اثری از هیچکدوم از دو بچه دیده نمیشد.. که البته چیز چندان جدیدی هم نبود!
صورتش رو با اب سرد شست و لباس های تکراری رو به تن کرد..که البته اینم میشه به پای گزینه های کمی که روی میز بود گذاشت!..
هوا خوب بود.. شروع کاملا مناسب برای اغاز یک روز!
سمت ویالونش رفت و دستش رو روی کیفش کشید_ببخشید رفیق.. امروز قرار نیست باهم باشیم!
لبخند زد و از خونه خارج شد..شونش بدون حمایت سنگینی کیف احساس خالی بودن میکرد..اما اوردنش فقط دلشوره دلش رو بیشتر میکرد.. چون نمیتونست تمام مدت مواظب این باشه که اتفاقی نیوفته..
هوای تازه رو وارد ریه هاش کرد و به راه افتاد..به طور قطع دیر میکرد.. اما همیشه بخشیده میشد.. پس چندان مشکلی نیست!
*قاشق و چنگال رو منظم کنار بشقابش گذاشت_بخاطر غذا ممنونم..
از جاش بلند شد و تعظیم کرد..خواست سمت اتاقش بره تا برای رفتن اماده بشه اما صدای بم پدرش متوقفش کرد_سوگورو صبر کن!
_پدر؟
مرد سرش رو از توی روزنامه هایی که با زبان لاتین نوشته شده بیرون بیرون نکشید و در همون حالت گفت_حدود یه هفتس که با خواست خودت کلاس پیانو داره اول وقت و تا ظهر با اضافه وقت برگذار میشه...
فنجون قهوه تلخش رو روی میز گذاشت_جالبه برام بدونم حالا که انقدر مشتاقی تا کجا پیش رفتی؟
کلاس پیانو؟..درسته اما اگر پدرش میدونست در این یک هفته حتی یکی از کلاس هارو به طور کامل شرکت نکرده و عملا هیچ پیشرفتی نداشته..چه اتفاقی براش میوفتاد!_درسته..خب..جشن خیلی دیر نیست و..خواستم پیشرفتی داشته باشم!
روزنامه اجازه نمیداد لب های تیره رنگ دیده بشه.. اما گتو از لحن شاد متوجه لبخند پدرش شد_خوبه خوبه.. جشن سه هفته دیگس..ناامیدم نکن
لبخند ساختگی زد و از حضور سرد خارج شد!..جشن سه هفته دیگس!..و قرار بود چیکار کنه؟.. میتونست خودش رو برسونه؟
به ساعت نگاه کرد.. شاید بعدا بشه بهش فکر کرد.. وقت برای تمام این نگرانی ها بود.. الان چیزهای بیشتری وجود داشت که بخواد براشون دلسوزی کنه یا حتی هیجان زده باشه.. شاید مثلا کفری کردن یک پسر با ظاهر متفاوت؟
*هردو به طور همزمان به کافه رسیدن..گوجو با دیدن گتو مخفیانه خندید و گفت _و اون دوباره اینجاست!.
سوگورو همینطور که اخم کرد لبخند زد_انقدر از دیدنم خوشحال شدی؟
+اره از شدت خوشحالی میخوام مطمئن بشم کنار کیفم جا برای حشره کش جا میزارم!
_حالا اینهمه خشونت لازم نبود!
+روت کم نمیشه دیگه مجبورم اینجوری وارد عمل بشم..
شروع خوبیه.. برای مکالمه.. و اون لبخند روی لبای صورتی شاید نشونه قشنگی بنظر میرسید.. اروم بود و توی صداش نه خشمی بود و نه ترسی!
موهاش اینبار هم جلوی صورتش رو میگرفت با این تفاوت که کاملا شونه شده بنظر میرسید..
لب هاش رو از هم جدا کرد تا برای ادامه جدال پیش قدم بشه اما در کافه باز شد و هاروکا سان درست مقابلشون ظاهر شد..
دستمال پارچه ای رو پایین کشید_آی دوتا جوجه ها.. اومدین کمک کنین یا گیس و گیس کشی کنین؟
ساتورو تقریبا با صدای بلندی خندید_برای گیس و گیس کشی موافقم!..مخصوصا وقتی ادما موهاشون بلندتره لذتم بیشتره
هاروکا از اینکه اینها همه یه جنگ مخفی بود یا متلک های سر شوخی بی خبر بود.. اما یک چیز رو میدونست اونم اینکه باید به کارهای بیشتری رسیدگی میشد..دستش رو جلو برد و نوک بینی گوجو فشار داد_اره خاله سوسکه منم خوب بلدم مو بکشم!.. ولی الان تشریف بیارین داخل که کل روز وقت نداریم!
ساتورو اخماش توی هم رفت و توی ذهنش نجوا کرد"جدا الان باید از این لقبا استفاده میکردی؟"
اول از همه وارد مغازه شد..با فهرست اینکه چه کارهایی باید انجام میشد میشه یقین داد تا شب باید مشغول باشن..
سوگورو نگاهی به اطراف افتاد.. اشکارا گیج شده بود.. باید چیکار میکرد؟..هرگز اعتراف نمیکرد اما اون میتونست مدیر ارتباطی بین کشور بشه یا حتی بزرگترین شرکت و سهامداران.. ولی انجام کارهایی که مربوط به تمیزکاری بود؟..
قطعا چیزی نیست که بخواد توش استعداد یا کمه کم تجربه داشته باشه_خب.. الان باید چیکار کنیم؟..
ساتورو سویشرت نازکش رو روی پیشخوان انداخت_شما بشین و تو دست و پا نباش پسر اشرافی خودمون کارارو انجام میدیم
و اون گوجو دوباره برگشت!..
سوگورو پوفی کرد و باعث شد قسمتی از چتری های بلندش که از کش خارج بود به سمت بالا حرکت کنه..
هاروکا بعد از چند دقیقه با لباس بیرونی حاضر شد..
گوجو شوکه شد و بعد از اطمینان حاصل کردن از نحوه لباس زن پرسید_جایی میرین؟
_اره..معذرت میخوام اما ایندفعه خودم نمیتونم کمک کنم!!.کلی کار مونده اگه بمونم همشون عقب میوفته..البته اینجاهم شما دوتا رو ول نمیکنم تا برگردم و ببینم کافه رو روی سرتون خراب کردین
گتو و گوجو نگاهی به هم انداختن..
ساتورو برای صحبت پیش قدم شد_کسی میاد؟!
_قطعا میاد!.. اقای سوزوکی این لطف رو کردن و قبول کردن بیان و بهتون کمک کنن
+داری اقای کچل نون فروشو میاری!!!!؟؟..من با مسواک زمینو تمیز کنم راحت تر از همکاری با اونه!!
گتو از اسمی که گوجو برای این شخص انتخاب کرد خندش گرفت _اقای کچل نون فروش؟.
+ارهه..حتی از تو هم غیر قابل تحمل تره
نحوه ای که با حالت جدی اعتراض میکرد از وقتایی که شوخی میکرد هم بامزه تر بود!..اما در این شرایط نباید میخندید،ادب اینطور حکم میکرد!
زن فقط یک قدم دیگه تا بیرون رفتن فاصله داشت_غر نزن بچه زود برمیگردم!..فقط دیگه مراقبش باشین سن و سالی ازش گذشته!
گوجو خودش رو روی صندلی انداخت_اره ولی دلش هم جوونه هم جوون پسند!
گتو با رفتن هاروکا درست مقابل ساتورو نشست_چرا؟ مگه این اقایی که میگی کیه؟
+اینجوری توصیفش کنم اگر تورو بتونم با سیاه نور بکشم اونو با همونم نمیتونم!
_ولی داره میاد برای کمک پس نباید مشکلی باشه!
+حالا حالا ها باید بیای و بری تا با اینجا اشنا بشی پسر اشرافی..ازت خوشم نمیاد ولی به عنوان کابوس شبت هم که شده بهت نصیحت میکنم اصلااا گول مظلوم بازیاشو نخور و نگو میخوای بهش کمک کنی!!
_چرا؟
+نپرس که من دردناک اینو تجربش کردم!..
صدای زنگ به گوش خورد اما این زنگ برای گوجو ساتورو به معنی رسیدن عذاب جهنمی بود..
مرد درشت اندام وارد کافه شد و به اطراف نگاهی انداخت..با دیدن دو پسری که روی صندلی نشسته بودن اخماش رو توی هم کشید_شما دوتا واسه کمک اینجایین؟
خب؟ حداقل اونطور که گوجو صحبت میکرد نبود!..خیلیم بد نیست صورت مهربونی داشت..
ساتورو با صدای متوسط گفت_کسی جز ما اینجا هست مگه؟..
اقای سوزوکی لبش رو بالا کشید و داد زد_چی؟؟
گوجو صداش رو بلند تر کرد_اره اره برای کمک اومدیم!!
_خب پس واسه چی هنوز دارین منو نگا میکنین بلند شین دیگه!!!
گوجو سرش رو بین دستاش گرفت_باور کن این موهای منو از چیزی که هست سفید تر میکنه!!!
اصلا همچین چیزی ممکن بود؟
سوگورو با پوزخند نیم نگاهی به پسر کلافه کرد و با در نظر گرفتن این حدس که برای برقراری ارتباط با اون مرد باید از صدای بلند استفاده میکرد داد زد_باید از کجا شروع کنیم؟!!!
مرد شکم بزرگش رو جلو داد و دو جارو دستی رو از روی کنار دیوار برداشت..درست مقابل دو پسر گرفت_زمینو جارو کنین!..
گتو با حالت زمزمه پرسید _مگه نباید میزارو اول برداریم؟..
برای پاسخ گرفتن از سمت پسر موسفید صبر کرد اما اقای سوزوکی با صدای بلند داد زد_حرف نباشه فعلا به میزا دست نمیزنین تا زمین تمیز بشه!!..
بدون هیچ حرفی هردو شروع به جارو زدن کردن.. با بلند شدشون اقای سوزوکی جای اونهارو پر کرد و روی صندلی نشست..
گتو همونطور که درحال جارو کشیدن بود نزدیک تر رفت_فکر کردم گوشاش سنگینع!
گوجو ریز نگاهی انداخت_گول چه چیزایی رو میخوری!!..ولی تو خوش شانسی چون ریختن زهر توی غذات افتاد برای یک روز دیگه!
_هنوز درست نفهمیدم چرا میخوای با زهر بکشیم؟..راه های دیگه ای نیست؟
گوجو شونه بالا انداخت _دیدنت وقتی داری جلوم از خفگی جون میدی لذت بخشه!..
_فکر کردم باهام کنار اومدی
ساتورو جارو رو از ته گرفت و میله رو روی شونش انداخت و طوری به سمت دیگه برگشت که مطمئن بشه میله به سر پسری که مدتی پیش کنارش قرار داشت برخورد میکنه!..
سوگورو با ضربه ای که به سرش وارد شد اخ ارومی گفت_این واسه چی بود؟!!
جلوی پوزخندش رو گرفت و شونه بالا انداخت_غیرعمدی بود ولی حالا که به سرت ضربه خورد یبار دیگه درموردش فکر کن!
به سمت دیگه ای رفت و قسمت جداگانه ای رو تمیز کرد..
زیر لب زمزمه کرد_تسویه میکنیم باهم چشم ابی!
بعد از تمیز کردن گردو خاک زمین چوبی هردو لباس هاشون رو از بدن عرق کردشون فاصله دادن..هوا گرم بود و با اینکه کافه چندان بزرگ نبود اما وجود میز و صندلی ها کار رو سخت میکرد!..
با تمام اینها هیچکدوم فرصتی رو برای سخت کردن شرایط برای شخص مقابل از دست نمیداد!..
البته نمیشد ساتورو رو مقصر دونست وقتی موقع جابجا کردن ارد گندم عطسه کرد و باعث شد پودر های سفید موهای پر کلاغی سوگورو رو احاطه کنه..یا سوگورو که اشتباها خاک اندازه رو چپه کرد و درست ردی سر گوجو خالی شد...
همکاری خوبی بود..مخصوصا در زمان حال..
گوجو دستمال پارچه ای رو بیشتر به سمت بینیش فشرد_من توی زندگی قبلیم ادم بدی بودم که حالا این عذابمه!!
گتو چشماش رو بست و سعی کرد کار رو تموم کنه_توقع نداشتم اینجوری باشه!!!
هیچکدوم به طور مستقیم شخص دیگه رو نمیدیدن..
YOU ARE READING
_Blue Ross_
General Fictionگفته میشه هر گل نماد و زبان خاص خودش رو داره.. برای بیان و وصف هرگونه احساسی!.. و درست لحظه مقدسی که نوازش موسیقی تو تمام جاده زندگی من رو تغییر داد... انگار تمام راه پر شد از رز های ابی..درست مثل وجودت...مثل رنگ اسمونی که به نمایش میذاری.. داستان...