Satosugu:
سینش با وجود تنگی و دردش نتونست مانع حواسش از چیزی که مقابلش قرار داشت بشه..
چاقوی توی دستش رو پایین گرفت و حین نفس نفس هاش کمی سرش رو کج کرد..
سوگورو با دیدن ساتورو که کاملا کنجکاو و پر شوک بهش خیره شده بود تسوکومی رو که درست روی پشتش قرار داشت پایین گذاشت و خنده کوتاه دیگه ای کرد، اما به سرعت از روی لب هاش محو شد و تقریبا معذب بنظر میرسید_سلام..
گوجو لحظه دیگه ای مکث کرد..دو روز گذشته بود.. اما حالا باید... چه واکنشی نشون میداد..از اینکه ناگهانی ول میکرد و میرفت و همونطور سروکلش پیدا میشد عصبانی میبود...یا میرفت جلو و بغلش میکرد؟ بخاطر دلتنگی بی مفهوم و بی دلیلی که دو روز رو مثل جهنم میکرد
به طور قطع...چیزی وجود نداشت که ساتورو بخواد دلتنگ بشه..شاید چیزی که با نبود اون هم کم احساس میشد.. حس امنیت بود؟..
حس داشتن کسی که با وجود تضاد تمام باور هات باشه اما چیزی رو بتونه بهت بده که دیگران نمیتونن....اما...اون چیز دقیقا چی بود؟
_س.. سلام..
سرش رو پایین انداخت و چشماش رو روی هم گذاشت.. نه برای درد سینش که هر لحظه تهدیدش میکرد تا به یاد بیاره اسپره آسمش رو 3 شب میشه که از دست داده..بلکه برای فشاری که انگار باید اتفاقات بیشتری میوفتاد..
چاقو رو فورا توی جیبش برگردوند و دستهاش رو داخل فرو برد
با محدود شدن پاهاش توسط بازوهای دختر 10 ساله و پسر کوچیک مو صورتی لبخند کجی روی لب هاش نقش میبنده
تسوکومی لبخند بزرگی روی لب هاش داشت_خوش اومدی!!
یوجی هم همونطور ازش استقبال کرد..
ساتورو دستاش رو بالا آورد و در حالی که با حرکات شونش مکان ویالون رو تضمین کرد سر دختر رو نوازش و پسر کوچیک رو توی بغلش کشید..
تسوکومی با همون لبخند روی لبش با صدای بلند حرفش رو شروع کرد _گتو سان برامون یه عالمه خوراکی گرفت!!..
گوجو با راهنمایی که بهش شد نگاهش به سمت اسپزخونه کوچیکی که با انواع اقسام شکلات و خوراکی های مختلف پر میشد افتاد..
گتو یک قدم دیگه باهاش فاصله داشت_ببخشید که خیلی سر زده اومدم..فقط..خواستم مطمئن بشم حالتون خوبه
شاید اگر چند روز پیش همچین حرفی رو میزد تنها چیزی که درجواب میگرفت ناسزا بود و بس؟.. یا دست کم اینطور میشد..
اما.. حتی اگر از حس مزخرفی که داشت باید فاکتور گرفته میشد..لبخند شاد و صادقانه ای روی لب های اون بچه ها بود...
همین برای متقاعد کردنش کافی نیست؟..
_نه نه.. اشکالی نداره..
یوجی رو پایین گذاشت و کفش هاش رو جای همیشگی برد_خوب شد که اومدی..
برای سوگورو دیدن اون لبخند کوچیک کافی بود..
لبخند بی اختیار روی لب هاش شکل گرفت..
ساتورو ویالونش رو روی زمین گذاشت و رو به بچه ها گفت_خب خب.. چی بازی میکردین که صداتون تا اون سر کوچه میرسید؟!
یوجی کنار مگومی رفت و بغلش کرد_چرخ و فلک بازی میکردیم!!
_اوه چقدر جالب..
سوگورو خندید و در فاصله قابل تقدیری از پسر نشست_گفتیم تا زمانی که تو میای ماهم یکوچولو بازی کنیم
گوجو لبخند دیگه ای زد و به مگومی نگاه کرد..اونم بنظر شاد میومد_کار خوبی کردین..
لبخندی که روی لبهای صورتی پسر بود اشنا بود.. درست مثل همون روز.. وقتی اولین بار تونست باهاش صحبت کنه؟
درست مثل همون لبخند..
صادقانه،سوگورو فکر نمیکرد فرصت دیدن دوباره اون لبخند رو داشته باشه..
با دیدن بچه ها که مشغول صحبت باهم بودن نگاهش رو تغییر داد_.. هی... آم.. تو حالت خوبه؟
گوجو با خنده نگاهی بهش کرد و به سرعت رو برگردوند_اره.. چرا میپرسی؟
+انگار... رنگ و روت پریده
درحالی که گوشه های لبش به سمت بالا بود اخمی کرد_تو هم یهویی وارد خونت بشی و جیغ و داد بشنوی رنگت میپره!
سوگورو دستش رو نزدیک گردنش برد و با استفاده از انگشتاش ماساژ ارومی داد_بابتش متاسفم..
یوجی درحالی که دست مگومی رو گرفته بود نزدیک شدن و برای زدن حرفی تردید داشتن..
گوجو چشمهاش رو چرخوند و بهشون خیره شد_میدونم قراره چی بگی یوجی!!
پسر نگاه مظلومانه ای کرد و ادامه داد_لطفا!!
ساتورو دستش رو بین موهای نسبتا بلندش برد و از گردنش فاصله داد_ساعت 10 شده یوجی فکر نمیکنی خیلی دیر وقته برای کارتون دیدن؟
مگومی که تا اون لحظه حرفی نزده بود سرش رو پایین گرفت_فقط.. 1 ساعت..
پوفی کشید و چشمهای رو روی هم گذاشت_خیله خب باشه.. ولی امشب رو استثنا قائل میشیم..از الان بگم نزدیک مدرسه هاتونه نباید دیر بخوابین..
هردو با خوشحالی سر تکون دادن..
تسوکومی بسته ای از خوراکی های توی اشپزخونه رو توی دستش گرفت و سمت بچه ها رفت_اوه راستی ساتورو!!..برای توهم دونات نگه داشتیم!
گوجو سرش رو تکون داد و قدم برداشتن دختر که به سمت مبل میرفت تماشا کرد
نگاهی به گتو که به بچه ها خیره شده بود و روی دوپا نشسته بود انداخت_هی...یه لحظه میای؟
اشتباه نبود اگر این سوگورو رو از اونچه توی افکارش هم بود گیج تر میکرد..
اوهوم"ارومی گفت و دنبال پسر سمت بالکن رفت..
گوجو روی همون قسمت نشست اما اینبار به سمت
ارتفاع پاهاش رو اویزون نکرد.. بلکه اونهارو روی زمین تکیه داد..
گتو حرکت رو تکرار کرد و کنار پسر روی سنگ سرد نشست..
ساتورو برای گفتن چیزی دودل بود؟
خب.. تنها کاری که میتونست انجام بده صبر کردنه.. احتمالا...
گوجو با دست دیگش بازوش رو اروم ماساژ داد و همونطور که سرش پایین بود دستش رو توی جیبش فرو برد_بیا.. ایناها مال توعه..
این دقیق همون مقدار پولی بود که گتو گذاشته بود.. شاید همونطور که دایسوکه گفته بود گوجو اشتباه برداشت کرده؟!
+نه..ایناها برای معذرت خواهیه..
قطعا جوابی نبود که پسر توقع شنیدنش رو داشت..درسته که شرایط خوبی نبود و میتونست جزو احتمالات باشه اما معذرت خواهی؟
_بابت چی؟
سوگورو با به یاد اوردن اون شب خنده ناخوداگاهی کرد و زمزمه وار گفت_برای گم کردن اسپریت..
گوجو دستش که به سمت گتو دراز شده بود کمی عقب تر کشید و با لحن متعجبی گفت_عاو.. که اینطور..
و برای دومین بار دستش رو جلو برد_ولی بهش احتیاجی نیست.. خیلی وضعیتم بد نیست یعنی.. مشکلی بدون اسپریم پیش نمیاد.. تازشم میتونم خودم بگیرمش
گتو دستش رو جلو برد و روی دست کوچیکتر گذاشت و به طرف مخالف کشید تا از خودش دورش کنه_لطفا ساتورو..من میدونم که اونقدر از پس خودت بر میای تا بتونی پولشو تهیه کنی.. ولی مقصر اون شب من بودم.. حداقل اینو برای جبران در نظر بگیرش!
گوجو قطعا ادم لجبازی بود.. ولی پسر کوتاه نمیومد.. پولارو توی جیبش برگردوند و با پوزخند ادامه داد_تو این دو روز با گلدون تو سر کسی نزدی دیگه نه؟
گتو سرش رو پایین برد و بین دستاش گذاشت_وای یادم نیار!!.. یارو زندست یا مرد؟
خنده های گوجو با دیدن ری اکشن سوگورو بلند تر شد_نترس نترس زندست!!
+زندست؟! شرمندم احتمالا اون گلدون رو باید ازتون قرض بگیرم تا دوباره روی سرش بشکونمش!
به بزرگترین گلدون روی بالکن اشاره کرد
ساتورو هومی برای تایید گفت و بهش نگاه کرد_چرا تا نکشیش ول کن معامله نیستی؟!
گتو شونه بالا انداخت و با خنده اما لحن کاملا جدی گفت_اجازه نداشت بدون رضایت خودت بهت دست بزنه! ..
احتمالا به عنوان یک شوخی تلقی میشد.. ولی فقط اشاره بهش برای تغییر جو کافی بود_حالا که بحثش شد.. چرا اون شب دنبالم اومدی؟
چند لحظه مکث کرد و نگاه کوچیکی بهش کرد_خب..راستش من.. واقعا نمیدونم..
دلش نمیخواست به اون اشتباه لذت بخش و کوچیک اون شب که توسط خودش انجام شد اشاره ای بکنه.. فقط باید از این مرحله عبور میکرد نه؟ _تسوکومی میگفت اخیرا زیاد سرفه میکنی.. نگرانت بود.. برای همینم...
حرفش رو ادامه نداد و گذاشت بقیه کلمات مشخص توی ذهن خود گوجو شکل بگیره.. ساتورو نفس عمیقی کشید و به اسمون نگاه کرد..
وقتی وارد خونه شد..برای اولین بار بچه هارو اونطور شاد میدید.. نیازی به اشاره نداشت که زندگی اینجا حتی از مردن هم سخت تر بود..
تامین یک خانواده کوچیک درحالی که حتی خودت به سن قانونی نرسیدی جزو سخت ترین کارای ممکنه..و دیدن اون لبخند و شادی قشنگ بود.. اما بهش یاداوری میکرد که هنوزم چیزهایی کافی نیست
_سوگورو...میشه یه درخواستی ازت بکنم؟
چشمهای ابی بهش خیره شده بود...حتی توی تاریکی شب هم روشن بنظر میرسید.
این اولین باری بود که گوجو با جدیت اسمش رو صدا میزد.. صبر کن.. اصلا تاحالا اسمش رو گفته بود؟! چون انگار هیچوقت منظورش رو نداشت
و همین امر باعث شد صاف بشینه و با چهره جدیش برای زدن ادامه حرفش تشویقش کنه
ساتورو که متوجه شد باید ادامه بده کمی دستپاچه شد و با بند سویشرتش بازی کرد_لطفا..اگر اتفاقی برای من افتاد.. مراقب بچه ها باش..اونا برای من خیلی مهمن
اخمای سوگورو توی هم رفت و بدون فکر شروع به صحبت کرد _م.. منظورت چیه که اتفاقی برات بیوفته؟.. ببینم مگه مشکلی هست؟!
گوجو تک خنده ای کرد و ادامه داد_نه مشکلی نیست... فقط..حق اوناست که زندگی بدون دغدغه و راحتی داشته باشن..من..واقعا..مطمئن نیستم که بتونم....
بازدمی کشید و سرش رو پایین گرفت..
شاید قرار نبود جمله ادامه پیدا کنه.. ولی برای سوگورو هم واجب به دونستن نبود تا حس و حالی که اون داشت رو درک کنه..
+ساتورو..من قبول دارم حرفتو اون بچه ها لیاقت خوشحالی رو دارن.. ولی چی باعث شده فکر کنی اونا پیش من خوشحال ترن؟!
_اونا وقتی تو هستی خیلی خوشحالن.. تا.. تازشم من.. من حتی نمیدونم باید چیکار کنم...
گتو سوگورو پسر بزرگ یکی از پولدارترین اشراف زاده های ژاپن میتونست توی کمترین سن سهامدار شرکت پدرش باشه.. میتونه هر سازی رو بنوازه و به هر نوع حرکت رزمی تسلط داره... اما ارتباط برقرار کردن و تسکین دادن کاری نبود که توی انجامش خوب باشه
منظور ساتورو واضح بود.. اما اینکه باید چی میگفت علامت سوال بود..احتمالا هرجای دیگه ای کسی توی چنین موقعیتی قرار میگرفت بیخیال میشد و به کارای خودش میرسید..
اما چیزی درون اون پسر باعث میشد بخواد اونجا بمونه و اجازه بده بهش تکیه کنه..
+کاری که تو انجام میدی کار اسونی نیست..حق داری گیج بشی..بقول خودت من یه پسر اشرافیم که هیچ اشنایی با این محیطا ندارم و واقعا نمیدونم باید توی شرایطی که تو قرار گرفتی چه واکنشی نشون بدم.. ولی من دوتا خواهر دارم و باور کن میدونم این حس که فکر کنی کافی نیستی یعنی چی..
گوجو با شنیدن جمله اخر سرش رو بالا گرفت و با کنجکاوی اشکاری بهش نگاه کرد_تو.. دوتا خواهر داری؟!!
سوگورو خنده ای کرد و ادامه داد_اره.. تقریبا همسن و سال تسوکومین..ولی میدونی چیه.. اگر من فقط یک چیز رو بدونم اونم اینه که دوست داشتن و وابستگی اصلا با پول گرفته نمیشه..ادما وقتی کسی رو با ارزش میدونن اینکه کیه، چیه و چه ظاهر و گذشته ای داره براش مهم نیست...اون بچه ها میخوان که تو کنارشون باشی ساتورو
دستش رو با تردید جلو برد و روی انگشت های رنگ پریده قرار داد..تفاوت رنگ پوستشون کاملا اشکار بود..
شاید قرار بود دستش پس زده بشه.. یا دوباره از اونجا بلند بشه و بره؟.. ولی تنها کاری که انجام داد لبخند دلگرم کننده و نگاه کردن به چشمای بنفش پسر بزرگتر بود..
دست های گتو با شنیدن صدای قدمای کوچیک از سمت راه پله ها عقب کشیده شد و روی پاهای خودش قرار گرفت..
مگومی از بین تاریکی عبور کرد و جلوتر رفت و درست مقابل ساتورو ایستاد_یوجی گفت توهم بیای تا باهم دیگه ببینیم..
هردوی اونها میدونستن یه بهونست..گتو مدت زیادی اون بچه ها ندیده بود.. اما مگومی 5 ساله واضحا بخاطر حرف کسی پله هارو بالا نمیومد..یا دست کم شروع به صحبت نمیکرد!
گوجو سرش رو تکون و موهای مشکی و بهم ریخته رو نوازش کرد_الان باهم میریم!..
و نگاهش رو سمت سوگورو تغییر داد..
گتو سر تکون داد و با لبخند گفت_اره.. هممون باهم بریم ببینیم!..
هر سه وارد پذیرایی کوچیک و گرم شدن.. تسوکومی حالا روی زمین کنار بچه ها دراز کشیده بود و فضای کافی برای نشستن روی مبل رو به اون دو میداد..
هردو پسر روی مبل با فاصله زیادی از هم نشستن.. و مگومی مجدد کنار بهترین دوستش روی زمین نزدیک به تلویزیون نشست..
برای سوگورو با اینکه برنامه بچگانه بود اما هنوزم جذاب بود..بارهای زیادی نبوده که اجازه تماشای تلویزیون رو داشته..درواقع تعداد بارهای به شدت محدودی بود...
با اینکه فقط اجازه 1 ساعت گرفته شده بود اما حالا آخرای کارتون نزدیک به 2 ساعت میشد که میگذشت..
گتو سرش رو از روی دستش برداشت و با چشمهای خستش به ساتورو نگاهی انداخت.. از لحظه ای که وارد خونه شدن بجز 2 یا 3 باری که بخاطر صحنات کمدی خندید صدای دیگه ای ازش شنیده نشد
و دلیل منطقی هم داشت..
پسر درحالی که سرش به دسته مبل تکیه داده شده بود خوابیده..و بنظر نمیرسه خواب سبکی باشه..
لبخند زد و برای مطمئن شدن از راحتی گردن پسر نزدیک تر نشست..
گوجو قبلا اشاره کرده بود همشون عادت به زود خوابیدن دارن.. احتمالا همین باعث میشد همه اون بچه ها هم شروع به خمیازه کشیدن کنن..و احتمالا بخاطر تمام اون خوراکی ها اشتهایی برای خوردن شام نداشتن.. سوگورو جلو رفت و تلویزیون رو خاموش کرد _بنظرم بقیش رو بزارین برای فردا. همتون خسته این..
کسی مخالفت نکرد و همه برای برگشتن سر جاهاشون بلند شدن..
مگومی هم درست مثل ساتورو اواسط فیلم به خواب رفت..
گتو کاملا از جای پسر کوچیک مطمئن نبود اما با اشاره اروم خواهرش درست کنارش خوابوندش..
با دیدن چهره پسر لحظه ای برای انجام کارش تردید کرد.. اما نمیتونست اجازه هم بده تا صب توی این حالت باقی بمونه.. روی دو زانو نشست و سعی کرد حالت مناسبی برای به اغوش کشیدنش پیدا کنه
وقتی از درست بودن جای دستاش مطمئن شد بدن کوچیکتر رو به قفسه سینش چسبوند و بلندش کرد.. سبک تر از چیزی بود که به یاد داشت..
یعنی کمتر از قبل غذا میخورد؟
گوجو توی حالت خواب سرش رو زیر گردن گتو جا داد و بدون اینکه اطلاعی داشته باشه دستش رو روی قفسه سینش تکیه داد
موهای ابریشمی پوست سوگورو رو قلقلک میداد.. چند قدم جلوتر رفت و پسر رو سر جای خودش گذاشت..اما به محض اینکه خواست فاصله بگیره متوجه شد استین لباسش توی چنگال های پسر قرار داشت..
لبخند گرمی زد و همونجا کنارش دراز کشید..
اینکه تا کی بیدار بود اصلا مشخص نیست..
شاید باید بابت اینکه ساتورو اون شب بخاطر کار زیاد از خستگی بیهوش شده بود سپاسگزار باشه..
چون تا لحظه ای که چشماش روی هم قرار گرفته بود به نوازش موهای سفید ادامه میداد...
YOU ARE READING
_Blue Ross_
General Fictionگفته میشه هر گل نماد و زبان خاص خودش رو داره.. برای بیان و وصف هرگونه احساسی!.. و درست لحظه مقدسی که نوازش موسیقی تو تمام جاده زندگی من رو تغییر داد... انگار تمام راه پر شد از رز های ابی..درست مثل وجودت...مثل رنگ اسمونی که به نمایش میذاری.. داستان...