تمام اون شب... گوجو چشم روی هم نمیزاشت..
تمام مغزش روی یک محور میچرخید!...باید پیام میداد؟؟ اصلا چی میگفت؟
شاید فقط باید حالش رو میپرسید!
لعنت بهش.. چطور میتونست سر حرف رو باز کنه...
45 دقیقه از شب خفت بار به همین روند گذشت!..
گوشی توی دستش در نهایت قربانی کلافگی اون لحظه پسر، به سمت دیگه ای پرتاب شد
گوجو دست هاشو روی صورتش گذاشت و پایین کشید.. حتی همین حالا هم متوجه نبود که چقدر سردن...مظطرب..درست مثل چشیدن ازادی بعد از سالهایی که توی تاریکی زیر زمین سپری کرده بود..
نفس عمیقی کشید نگاهش رو به کنارش دوخت..
مگومی دست تسوکومی رو توی بغلش گرفته بود..درست مثل کوالای کوچیکی که هرگز نمیخواست منطقه امنش رو از دست بده....
و چقدر اون لحظه حس اشنای توخالی رو رقم میزد..
نداشتن دستی که برای بودنش تمام کودکیت رو براش به دار کشیدی...
لبخند از روی لبهاش کنار نمیرفت..
هرگز اجازه نمیداد تاریخ برای اونها تکرار بشه...
هیچیز تو دنیا وجود نداشت که بتونه خانواده سه نفره اونهارو از هم جدا کنه...
و درمورد گتو...
درمورد اون پسر، با موهای بلند ابریشمی پر کلاغی..
و اون لبخند صادقانه ای که تمام باور های پیشین گوجو رو میخکوب میکرد...
باید چیکار میکرد.. تصمیم درست چی بود؟؟
هنوز که هنوزه پارازیت هایی توی لحظات ساتورو وجود داشت که میگفت اشتباهه.. همون جا و همون لحظه.. یکبار برای همیشه اون پسرو از زندگیش بیرون کنه...
با این وجود... تمام دنیاش برای داشتن اون بوسه احمقانه التماس میکرد...*******
"دروغ گفتن برای هر اشرافی مایه ننگه، در وهله اول نباید عملی صورت بگیره که در ازا شخص رو وادار به گفتن جملات دروغین کنه، و در صورت انجام تنها زمانی قابل قبول است که به نفع کسب و کار، میراث، و فرهنگ و تاریخ خانواده دارد"
سوگورو گتو.. کاملا میتونست قسم بخوره حتی زمانی که توی شکم مادرش بود این جمله رو براش تکرار میکردن..
همه جا وجود داشت.
توی کلاس های تخصصیش برای درس ها....
توی کلاس پیانو...
و توی ذهن لعنتیش حتی زمانی که قرار بود به خواب بره!
در 17 سال از زندگیش هرگز دروغ نگفت..
اون خودخواه نبود. اگر کاری انجام میداد که مستحق تنبیه بود قبولش میکرد
(اون اگر تنها جزو 1 درصد محاله)..همیشه چشم های قضاوت کننده ای بالای سرش بودن..
و هیچوقت معیار ها تمومی نداشت..
و اون روز..
روزی که بارون میبارید.. روزی که صدای ویالون همه جارو گرفت..
روزی که پلک های سفید از هم فاصله گرفت....
روزی که دنیای سیاه سوگورو با ابی اسمون تزئین شد...
معنی دروغ گفتن رو فهمید!..
متن کتاب همیشه میگفت"هرگز نباید چیزی رو تنها برای خود خواست، باید ان را با دیگران سهیم شد"
دروغه!
"اولویت اول خود شما هستید"
دروغه!
سوگورو میخواست گوجو رو فقط برای خودش داشته باشه!..
میخواست تمام خودش رو به نام هر خنده ای کنه که از لب های صورتی دیده میشد!
سوگورو میخواست برای ساتورو باشه!
میخواست برای دیدنش توی هر لحظه به ترسش غلبه کنه!
از چیزی به نام" پسر نمونه"،" وارث پدرش"، "سرمایه دار بزرگ" کناره گیری کنه! و اسمش'برای اون"خطاب بشه!
گتو سوگوروی بزرگ میخواست برای داشتن گوجو ساتورو هرگونه" دروغی "رو به زبون بیاره!
در همین افکار شناور بود.. و چشمهاش اروم روی هم قرار میگرفت..
و درست ساعت 2:23 دقیقه صدای پیام موبایل تمام فضای اتاق رو گرفت!
اونقدر بلند که گتو منتظر بود هر لحظه هرکسی وارد اتاقش بشه و بابت خواب نبودن سوگورو تنبیهش کنه!
و لعنت به هر قلبی که نمیتونست بفهمه پسر از زمانی که گوجو ساتورو، نوازنده خیابونی ویالون وارد زندگیش شده خواب نداشت!!!
برای 15 ثانیه نفسشو توی دلش حبس کرد تا هر صدایی اومد متوجه بشه.
بعد گذشت مدتی گوشی رو توی دستش گرفت و با دیدن شماره ناشناس قلبش به تپش افتاد!!
ناخوداگاه در یک چشم به هم زدن روی تخت نشست و گوشی رو خاموش کرد!!
نه نمیتونست الان به صفحه نگاه کنه!!.. ینی ممکن بود خودش باشه؟!!
اگر الان گوشیو روشن میکرد قلبش وارد تند ترین ضربانش میشد!
و قطعا بعد اون از کار میوفتاد!
نفس عمیقی کشید و پیام رو باز کرد!
"بسته اینترنتی رو به پایان است"
گتو نفس عمیقی کشید و همونطور که موبایل توی دستش بود توی تختش برگشت...
در حالت عادی والدینش اگر میفهمیدن چیزی به اسم بسته اینترنتی تو گوشی مخفی سوگورو وجود داشت به خودی خود دردسر بود.
گتو اون لحظه قسم خورد روزی که ثروتمند ترین مرد ژاپن پسوند اسمش بشه ارسال کننده این پیام رو اخراج میکنه!
دستش رو روی چشماش کشید و سعی کرد ضربان قلبش رو به درجه نرمالش برگردونه!
چی با خودش فکر کرده بود؟؟
ساتورو تا الان خواب بود!!!.. یا.. دوباره روی پشت بوم نشسته بود و پاهاشو اویزون میکرد..
ممکن بود اونم الان داشت به سوگورو فکر میکرد؟؟
فقط یادآوری لحظه ای که با کش موهای پسر رو بست..اون تارهای برفی از پنبه ها نرم تر بودن..گونه هاشو به سرخ ترین رنگ موجود در میاورد!
فاک به هر خدایی که اون چشما رو خلق کرد!!!
چطور میتونست.. همه چی درموردش بی نقص باشه؟!!
از صفحه پیام بیرون رفت و درست قبل از خاموش کردنش و خوابیدن با قلب درد شدیدش...
چشماش صفحه دیگه ای رو انالیز کرد!..گتو کاملا مطمئن بود هیچ پیام دیگه ای نداشت.
با این وجود چندان امیدوار هم نبود.
شاید یه تبلیغ دیگه!
یا به احتمال زیاد اخطار تموم شدن زندگی سوگورو رو میداد..
و هیچ کدوم از اونها نبود. تنها متن پیام کافی بود تا کلمه 'خواب"از دایره لغات پسر خارج بشه
*سلام سوگورو^^
میخواستم بابت امشب تشکر کنم...
و.. خب..
پس فردا تولد مگومیه...
بچه ها از کیک خوششون اومد
مگومیم خیلی اصرار داشت تو باشی.
فکر میکنی.. وقت کافی داشته باشی تا با ما بیای بیرون؟!
*
گوجو این پیامو ساعت 1 داده بود؟!!
چطور متوجهش نشدد؟؟
خب.. قرار نیست بابت این خودشو ببخشه!!
و درمورد دو روز دیگه؟؟ سوگورو نیاز داشت بهش فکر کنه!
دو روز دیگه اون یه تمرین فوق العاده پیشرفته برای پیانو، تدریس محاسبات، رسیدگی به امور، و شمشیر بازی و رقص داشت!!
تازه با در نظر نگرفتن اصرار پدرش برای وقت گذروندن با عموش!
یه روز در هفته که گتو رو تا لب مرگ میبرد!
اما چه میشه کرد...گتو یادگرفته بود برای گوجو خودخواه باشه...
به هرحال اون ساتورو بود..سوگورو برای گرفتن دست های اون پسر قوانین راستگویی اشراف زادگان رو پشت سر میگذاشت...زیر پا له میکرد.. و دروغ میگفت.
فقط برای اون!
YOU ARE READING
_Blue Ross_
General Fictionگفته میشه هر گل نماد و زبان خاص خودش رو داره.. برای بیان و وصف هرگونه احساسی!.. و درست لحظه مقدسی که نوازش موسیقی تو تمام جاده زندگی من رو تغییر داد... انگار تمام راه پر شد از رز های ابی..درست مثل وجودت...مثل رنگ اسمونی که به نمایش میذاری.. داستان...