Satosugu:
از این شونه به اون شونه شد.. هرچند کاملا معلوم نیست برای بار چندم این اتفاق میوفتاد..
اما اسمون شروع به روشن شدن کرده بود و فضای اطراف خونه رو راحت تر نشون میداد..
نگاهش رو به سقف دوخت و نفس عمیقی کشید..
بی فایده بود.. قرار نیست هیولای خواب چشمهاش رو روی هم بسته نگه داره و اجازه نده برای مدتی ذهنش به هر ناکجا ابادی به پرواز در بیاد...
از جاش بلند شد و پتو رو کنار زد..مدت دقیقی وجود نداشت.. اما کاملا حدس میزد نزدیک به 2 ساعت همونطور دراز کشیده بود تا شاید.. شاید بتونه لحظه ای استراحت کنه..
قبل از اینکه مسیرش به سمت بالکن تغییر پیدا کنه نگاهی به کنارش انداخت..
یوجی توی بغل ساتورو خوابیده بود و انگار خواب میدید. چون قسمتی از لباسش رو محکم توی مشتش داشت و از قرار معلوم نمیخواست رهاش کنه..
از سمت دیگه گوجو دست پسر مو مشکی رو گرفته بود و هر از چند گاهی با انگشتاش نوازش میکرد..انگار اون هم اعتراضی نداشت.. چون با وجود اینکه سرجاش جابجا میشد دستش رو حرکت نمیداد..
دیدنشون باعث میشه حتی اگر هم نمیخواست لبخند روی لبهاش شکل بگیره..
همشون اروم خوابیده بودن..برخلاف ذهن شعله ور خودش؟!
از چند پله کوتاه بالا رفت و به مکان اشنایی رسید.. جای که در عرض چند دقیقه بزرگترین اشتباه و یا اولین کار قلبیش رو مرتکب شد...حتی اگر هم اشتباهی بود نمیتونست ذره ای پشیمونی احساس کنه..
هوای بیرون خیلی خنک بود.. سرما روی پوستش به رقص در میومد و به مقدارکمی بدنش رو میلرزوند..
روی همون قسمت از پشت بوم نشست و به منظره ای نگاه کرد که دیشب میتونست مقابلش قرار داشته باشه و بهش نگاه کنه... اما صادقانه، حتی اگر از بلندترین برج هم به پایین و نورهای شهر نگاه میکرد در برابر زمانی مه اون اینجا بود قشنگ بنظر نمیرسید..
دیگه نمیخواست خودش رو گول بزنه..در اطراف اون...در هنگامی که تنها چند قدمی فاصله برای بو کردن عطرش لازم بود..احساساتی پدیدار میشد که هرگز وجود نداشتن.. نه در هیچکدوم از تولد های باشکوهش.. نه در هر کاری که فکر میکرد مورد علاقش بود واقع میشد..
چیزهایی که در مقابلش قرار داشت.. به نحوی قشنگ بود..حداقل به اندازه باغچه ای که از انواع گل پر شده بهتر بود
ساختمونی نبود که همسان با دیگر ساختمون ها باشه..تقریبا میشه گفت بلند ترین ساختمون سه طبقه بود؟
تا جایی که به چشم میخورد اینطور بنظر میرسید..
"خوب به دور و اطرافت نگاه کن پسر اشرافی.."
لایه های طلایی کم سویی توی اسمون دیده میشد..برخلاف عمارت اینجا چندان بی سرو صدا نبود.. هراز چندگاهی صدای بوق ماشین یا حتی سروصدای عبور قطار همه جارو به لرزه مینداخت..اگر دیشب نزدیک به ساعت 4 صبح قطاری رد نمیشد شاید سوگورو فکر میکرد چیزی که خونه رو میلرزوند زلزله یا چیزی شبیه به اون باشه.. هرچند که گوجو توی راه کاملا درموردش هشدار داده بود
دیشب.. توی اون سالن.. همه چی فوق العاده بنظر میرسید...نحوه ای که ماه میتابید.. طوری که پوست روشنش و موهای سفیدش خلاف فضای اطراف بود..و نحوه ای که مژه های های بلندش روی گونش قرار گرفته بود و انگار از هر نوت لذت میبرد.
سوگورو هم همینطور..از کی پیانو انقدر صدای زیبایی داشت؟..وقتی هردو در کنار هم میزدن. وقتی ناگهان حس رقابتی بین اون دو ایجاد شد و لبخند روی لبهاشون نشست و گتو کاملا حس کرد نفس هاشون کاملا یکسان میشد..میتونست تا ابد در چنین حالتی بمونه.. بنوازه.. و دیگه اهمیتی نده.. به هرچیزی که درموردش نمیدونست.. و به هرانچه میدونست و نمیتونست کاری بکنه
پاهاش روی سطح قرار گرفت..حالا میتونست با دقت بیشتری به پشت بوم اون خونه کوچیک نگاه کنه..بدون حالت تپش قلب.
دو دوچرخه کوچیک با رنگهای مشکی و صورتی به دیوار تکیه داده شده بود..
حتی با در نظر نگرفتن انواع و اقسام گلدون های رنگی و گلهای مختلف جای ارامش بخشی بود..
نزدیک تر رفت تا گل هارو ببینه.. اما درست پشت برگهای بلندی که ساقشون تا دیوار امتداد داشت کلی عکس و نقاشی دیده میشد..خیلی بیشتر از مقداری که توی کیف ویالون پنهان شده بود
با این تفاوت که توی هیچ یک از اونها اثری از زن با موهای سفید و چشمای خاکستری دیده نمیشد..همه اونها با 3 عضو این خونه پر میشد.. البته اگر از حضور یوجی و چند شخصی که گتو اشنایی باهاشون نداشت فاکتور بگیریم..
توی یکی از اون عکسا...تولد گوجو بود..
هیچوقت نشد ازش بپرسه تولدش کی بود؟
البته بعید میدونست حتی اگر میپرسیدهم جوابی میگرفت..اما هر سه تاشون لباس بافت و آستین بلند داشتن.. پس احتمالا توی پاییز یا زمستون بود..؟..
گوجو دستهاش رو توی هم قلاب کرده بود و با چشم های بسته مقابل کاپ کیک کوچیک قرار داشت..
خبری از لیوان های شراب و میز پر از دسر نبود.. هیچ گروه موسیقی در کار نیست..هیچ تالاری وجود نداشت.. ولی عکس هنوز هم قشنگ بود..
از تمامی اونها میشد یک برداشت کرد.
ساتورو به نحوی مهم ترین شخص برای اون بچه ها بود..حالا تا حدودی میتونست منظورش رو از اون جمله درک کنه
YOU ARE READING
_Blue Ross_
General Fictionگفته میشه هر گل نماد و زبان خاص خودش رو داره.. برای بیان و وصف هرگونه احساسی!.. و درست لحظه مقدسی که نوازش موسیقی تو تمام جاده زندگی من رو تغییر داد... انگار تمام راه پر شد از رز های ابی..درست مثل وجودت...مثل رنگ اسمونی که به نمایش میذاری.. داستان...