وارد کوچه تنگ و باریک شد و تا حدودی احساس امنیت گرفت.
در واقع اون کوچه هرگز امن نبود! اما بهتر از خیره شدن مردم توی فضای خارج از خونست
ساتورو گیره رو توی دستش فشرد و تمام مدت اجازه داد موهای سفید صورتش رو بپوشونه!
نگاه های مردم.. جوری که بهت زول میزنن و قضاوتت میکنن... انگار که روحت بلعیده میشه
حتی از خاطرات هم مضحک ترن!
خونه حالا توی دیدش بود
تمام روز برنامه داشت تا به محض رسیدن خواب عمیق و دلپذیری رو تجربه کنه!
نفس عمیقی کشید و وارد خونه شد!
تمام چراغ ها خاموش بود و تنها قسمت روشنایی تلویزیون بود که برنامه مورد علاقه مگومی و تسوکومی رو نشون میداد
با دیدن چشمهای بسته دختر و پسر و نفس های ارومشون لبخند روی لب هاش نقش بست!
بدون تعویض لباس هاش خودشو روی تشک کهنه انداخت تا درد استخون هاش کمی تسکین پیدا کنه!
گوجو میتونست تا حدودی امروز رو رضایت بخش اعلام کنه.. اون موفق شد پول کافی برای تدارک و برنامه های فردا جمع اوری کنه!
اما از طرف دیگه... سوگورو نیومد.. ساتورو خیلی اتفاقی از ساختمون موسیقی اون رد شد و مطمئنا اصلا به این دلیل نبود که شاید میتونست گتو رو ببینه!!! اون فقط.. امیدوار بود حالا که هاروکا به کافه نمیومد توی اون روز طولانی کسی رو برای هم صحبتی پیدا میکرد!
چیز بیشتری نبود!!
گوشیش رو برداشت و با خوندن دوباره پیام گتو گوشه لبش بالا رفت"حتما!!.. بی صبرانه منتظرم که ببینمتون!"
اصلا دفعه چندمه که همین یک پیام کوتاه رو میخوند؟ امار از دستش در رفته بود!
همونطور که چشمش رو به سقف دوخت برنامه فردا رو مرور کرد!
درسته!... فردا باید عالی میشد!!
مگومی کوچولوی اون به 6 سالگی میرسید!
و ساتورو نمیتونست تمام تلاشش رو نکنه تا خاطره تولدش رو به زیباترین خاطرش تبدیل کنه!
هنگامی که عضلاتش استراحت کوتاهی به عنوان پاداش گرفت.. به اجبار بلند شد و پسرکوچولوی خواب رو از روی مبل برداشت و سر جاش قرار داد..
پاهای تسوکومی هم دور کمرش حلقه کرد و اروم کنار مگومی خوابوند و پتوی خودش رو روی هردوی اونها انداخت!
ازونجایی که پتوی خواهر و برادرر اون اطراف دیده نمیشد گوجو این احتمال رو میداد که تسوکومی پتو رو شسته و هنوز خشک نشده!
با اطمینان از خواب بودن هردو کودک سمت تنها اتاق رفت تا لباس هاش رو عوض کنه!...
درمورد فردا، اون هر سال برای موقعیت های خاص لباس برای تسوکومی و مگومی تهیه میکرد
اما در مورد خودش چندان گزینه ای نبود
تمام لباس هایی که داشت رو اطراف چید!
با حذف لباس خونگی سادش فقط دو دست دیگه لباس برای فردا داشت...خب..باید در بهترین حالت خودش ظاهر میشد.. شاید باید کت چرمی مشکی کوتاهش رو میپوشید؟ ترکیبش با لباس سفید و شلوار جین خیلی بد بنظر نمیاد!
به علاوه فردا که سرد نمیشد پس انتخاب بهتریه!
+ساتورو داری چیکار میکنی؟
گوجو تقریبا از جا پرید و درحالی که چشماش کاملا گرد شده بود با دیدن دختر اه عمیقی کشید_تسوکومی!!!.. ترسیدم!.. مگه نخوابیده بودی!؟
دختر با دیدن لباس های ساتورو ادامه داد_چرا خواب بودم.وقتی دیدم برق اتاق روشنه خواستم ببینم اومدی یا نه!
جلوتر اومد و روی زمین جایی که گوجو قبل از زحره ترک شدنش نشسته بود قرار گرفت!!
گوجو هم سرجاش برگشت و لباس هایی که به صف کرده بود رو سر جاش برگردوند!..
دختر بچه خواب الود بود.. اما کم توجه نبود!
همونطور که گوجو نمیتونست از لاغر شدن دختر چشم پوشی داشته باشه! _تسوکومی..این اواخر زیادی درس میخونی نه؟
دختر با لبخند سر تکون داد_اره خب.. وقت زیادی نمونده کم کم مدرسه ها شروع میشن پس باید بیشتر تلاش کنم!
گوجو تا کردن چند تکه لباسی که داشت رو به پایان رسوند اما سرش رو از جایی که بهش چشم دوخت برنگردوند_ولی اینا دلیل نمیشه که غذا نخوری تسو!..
+ولی من غذا میخورم!!!
ساتورو نگاه مشکوک و نگرانی بهش کرد_پس چرا ظرف غذای شامت روی میز بود؟
تسوکومی میدونست نمیتونه قسر در بره!
اه عمیقی کشید و اروم گفت_ولی ساتورو تو که خودتم هیچی نمیخوری..همش داری برای ما کار میکنی!.. پس خودت چی؟؟
گوجو تقریبا یکه خورد.. پس تمام این مدت بهونه های تسوکومی برای نخوردن غذا همین بود؟_ولی این پول برای خودمم هست!
+دروغ میگی!! اگه اینجوریه پس چرا ایندفعه انقدر بد مریض شدی؟؟ مگه بخاطر همین نبود که اصن مریض شدی؟
گوجو بازدمی کرد و گفت_تسوکومی من تایم کاریم استراحتم میکنم نیازی نیست نگران باشی! بعدشم همه مریض میشن تو خودت همین ماه پیش دوبار مریض شدی!!
تسوکومی چشم غره ای رفت و دست گوجو رو بالا گرفت_استراحت میکنی؟.. اره کاملا مشخصه!
YOU ARE READING
_Blue Ross_
General Fictionگفته میشه هر گل نماد و زبان خاص خودش رو داره.. برای بیان و وصف هرگونه احساسی!.. و درست لحظه مقدسی که نوازش موسیقی تو تمام جاده زندگی من رو تغییر داد... انگار تمام راه پر شد از رز های ابی..درست مثل وجودت...مثل رنگ اسمونی که به نمایش میذاری.. داستان...