Exchange 5

57 8 0
                                    

به سقف خیره بود و به گذشته دردناکش فکر میکرد که الارم لپتاپ رو دید
از وقتی لپتاپش هک شده بود سمت شنود و دوربین نمیرفت میدونست لو میره
دعا دعا میکرد هوسوک الارم رو ببینه
دلش آروم نگرفت حسش میگفت هوسوک نتونسته ببینه
سمت در اتاق نامجون رفت و دقیق حرفاش رو گوش کرد با هر کلمه از صحبت های نامجون چشماش گرد تر می‌شد اونقدر حواسش به صحبت های نامجون بود که متوجه حضور جیمین نشد
جیمین سرفه مصنوعی کرد و جین با شوک سمتش برگشت
اره گیر کرده بود
جیمین چشماش رو ریز کرد و گفت : +که اینجا به حرفای کیم گوش میدی؟
+ نه جناب پارک اشتباه می کن...
-هیس یکی پشت در اتاق گوش سپرده کار دیگه ای جز جاسوسی میکنه؟
با شنیدن کلمه جاسوسی رنگ جین پرید
زیر لب "فاک" گفت و گلوش رو صاف کرد : جناب پارک سو تفاهم شده من یک مشکل توی سیستم داشتم میخواستم از آقای کیم بخوام واسه یک لحظه هم شده سیستمشون رو خاموش کنن من درستش کنم بعد دوباره به هک کردن فایل هام ادامه بدن
لبخندی از روی حرص زد که صدای خداحافظی و نزدیک شدن کسی به در اومد
جیمین زود دست جین رو کشید و داخل اتاق خودش که دقیقا کنار اتاق کیم بود برد
جیمین : باشه باشه متوجه شدم قصدت چی بود نمیخواد بیشتر توضیح بدی خودم خوب میدونم داری چیکار میکنی
جین تا خواست جوابش رو بده از لای در نیمه باز قامت نامجون رو دید که داشت سمت پله ها حرکت میکرد
نفسش حبس شد میترسید که کیم بفهمه کسی که داره جاسوسیش رو میکنه معشوقه قدیمی ش بوده
جیمین در رو باز تر کرد و راهرو رو نگاه کرد همه چیز اوکی بود
-کیم سوکجین من خوب میدونم تو اینجا برای چی هستی و میخوای چیکار بکنی من هم دقیقا به خاطر همین اینجام حالا مثل بچه آدم حواست رو جمع کن و تو اتاقت برو
جین تشکری کرد که جیمین گفت : باهم کیم رو نابود می‌کنیم ...
....
بدون هیچ حرفی سمت اتاقش رفت استرس و تپش قلب بالایی که داشت حالش رو بد میکرد
الان اینجا دوتا جاسوس بودن و کیم از هیچکدوم اطلاع نداشت؟
به سرعت تمام حرف های نامجون توی مغزش عبور کرد
زود سمت دفترش رفت و تا جایی که یادش بود یادداشت کرد
سمت چمدونش رفت پارچه داخلش رو پاره کرد
و موبایل ایفون 4 که برای همچین مواقعی نگهداشته بود رو بیرون اورد
روشنش کرد میدونست سیگنال این موبایل برای کیم الارم میفرسته که موبایل و سیستم غریبه وارد عمارت شده میتونست سر همین هم لو بره....
تمام یاد داشت ها رو عکس گرفت و برای هوسوک فرستاد و زود عکس ها رو از طرف خودش برای خودش پاک کرد و موبایل رو خاموش کرد
داخل پارچه چمدون جاساز کرد و زیپش رو بست
نفس عمیقی کشید و با خودش تکرار میکرد : سوکجین نترس همش یک هفته باقی مونده زود از اینجا خلاص میشی نترس نترس ....
....
ساعت ۵ صبح رو نشون میداد
آروم از عمارت خارج شد و سمت بار رفت
همون باری که توش کار میکرد
این ساعت کیم کای توی بار میومد بهترین زمان برای صحبت باهاش بود
وقتی وارد بار شد بوی الکل و سیگار به صورتش خورد
سرفه ای کرد و سمت بارمن رفت
+سلام ببخشید کیم کای کجا هستن؟
-سلام صندلی هشتم نشستن
تمام بار کای رو میشناختن
سمتش رفت و سلام کرد و برای احترام تعظیمی هم کرد
-پسر تویی
+ببخشید جناب کای من میخواستم باهاتون صحبت کنم
-بگو پسر میشنوم
+شما جیمین رو فرستادین توی عمارت کیم؟
-اره جاسوس خوبی هست حرفت رو بگو
+نمیدونستم بعد یه درد و دل ساده انقدر زود برای کمک بهم اقدام کردین
کای دستش رو آروم روی شونه یونگی کوبوند و کمی از ویسکی ش خورد : من خیلی زیاد کمک میکنم ، خنده ای کرد و بعد با قیافه جدی ای گفت : زود کارت رو بگو
+خب راستش من سر چیزی شک دارم
میشه به جیمین بگید دنبالش بگرده؟ ازش مطمئن شه؟
-چی هست
+جانگ هوسوک ... ایا پسر جانگ یول هست؟
-اوکی راحته جیمین کارش رو بلده
یونگی با ذوق تعظیمی کرد و تشکری کرد
لبخند روی لب کای نشست
چقدر از دیدن ذوق معشوقه ش خوشحال می‌شد
همه چیز بر میگشت به روز دوم کاری یونگی
*فلش بک *
همونطور که با دستمال لیوان های ابجو رو خشک میکرد کای سمتش اومد
-وودکا میخوام +چشم
اون پسر با پوست سفید براقش مثل برف بود
چشمای کشیده گربه ای شکلش کای رو جذبش کرده بود
اون پسر خیلی دوست داشتنی بود
تو این دو روز که به بار میومد فقط به خاطر دیدن بارمن تازه استخدام شده بود
یونگی شات وودکا رو جلوش گذاشت خواست سمت دیگه میز بره که کای مچ دستش رو گرفت
-صبر کن
+بله؟ -اسمت چیه؟ +برای چی میخواین؟ بزارید برم مشتری ها منتظرن
-آیش
مچ یونگی رو از دستاش آزاد کرد و اشاره کرد تا بره
تو چشمای براق یونگی درد زیادی میدید
شاید میتونست با کمک کردن بهش یونگی رو هم جذب خودش کنه
سه روز گذشت یونگی دیگه کای رو میشناخت
-وایسا +بله؟ -ببین یه چیزی میخوام بهت بگم میشه بیرون صحبت کنیم؟ +یک لحظه بهم وقت بدید
یونگی سمت جرج رفت و گفت : این آقا باهام کار داره میشه تا چند دقیقه جای منو پر کنی؟
جرج : اره داداش فقط زود بیا این ساعت اینجا شلوغ میشه
یونگی : خیلی زود میام مرسیی
پشت کای حرکت میکرد و به سمت حیاط پشتی بار رفتن
باد خنکی بین موهای لخت یونگی پیچید
و این صحنه برای کای خیلی رویایی بود
لبخندی زد و سیگاری روشن کرد
بعد پک عمیق سمت یونگی برگشت : میدونم بهم اعتماد نمیکنی اما من توی چشمات غم خاصی میبینم میخوای به عنوان رفیق بهم اعتماد کنی و از حالت بهم بگی؟ میتونم کمکت کنم من یه زمانی افسر پلیس بودم
متنفر بود از کلمه رفیق اما مجبور بود چجوری میتونست بگه به عنوان کسی که عاشقته !
تن یونگی با شنیدن کلمه افسر پلیس لرزید ...
لرز تنش دور از چشم کای نموند
پوزخندی زد و گفت : پس بزار من اول بگم بعد تو بگو ... کیم نامجون یکی از افراد مهم توی سئول که باند قدرتمندی داره ، ماموریت من از بین بردن باندش بود و در آخر دستگیری نامجون
من توی ماموریتم شکست خوردم
و من تعهد هم داده بودم که باندش رو از بین میبرم
به قولم عمل نکردم و بدتر گند زدم
اون برد
حتی خانواده م رو کشت
نمیتونستم به چشم همکارام نگاه کنم و بعد از اون استعفا دادم و جیمین رو که یکی از سرباز های اداره بود برای خودم استخدام کردم
پسر باهوشی هست مطمئنم میتونم ازش کمک بگیرم
توی اداره نیستم ولی هنوز خون انتقام از کیم توی رگ هام در حال جوشیدنه
+خب ... من
-بگو راحت باش
یونگی لیسی به لبش زد و تمام ماجرا رو توضیح داد اشک تو چشماش جمع شد و در اخر گفت : من فقط از سر بدبختی اونجا کار میکردم اصلا چرا دارم اینا رو به تو میگم
-وایسا یونگی ، من کمکت میکنم
+چ..چی؟ -کمکت میکنم تهش باند کیم نامجون نابود میشه و باند هوسوک هم مختل میشه در آخر تو میمونی و آرامش
+چجوری میتونم اعتماد کنم از کجا معلوم الان نزنی دستگیرم نکنی؟ -آه خب میخوای جیمین رو بفرستم تو عمارت کیم تا جاسوسی کنه و مدارک زیادی بهمون بده؟
هوم؟ نظرت؟
+ب..باش
*پایان فلش بک *
وقتی به عمارت برگشت ساعت ۶ و نیم صبح بود تا نیم ساعت دیگه هوسوک بیدار می‌شد
خیلی خوشحال بود که بالاخره داره خودش تنهایی زندگیش رو میسازه
تمام نقشش سر اون پسر مست بهم ریخته بود اگر نمیبوسیدش راحت تر میتونست هر روز کای رو ببینه
آیشی گفت و از پله ها بالا رفت
نمیدونست چرا ولی دعا میکرد که اونطور فکر میکنه نباشه
جانگ هوسوک پسر جانگ یول نباشه ...
وقتی وارد راهرو شد دستش کشیده شد و سوزشی بین کتف هاش احساس کرد
هوسوک محکم به دیوار کوبیدش و دستاش رو کنار گوش یونگی به دیوار چسبونده بود
چشماش رو ریز کرد و به چشمای یونگی نگاه کرد
و از بین دندون های چفت شده ش غرید : کی اجازه داد از عمارت خارج بشی
وقتی جوابی نشنید با تن صدای بلند تر "هاااان؟" گفت و نفس نفس زد
+من..رفته بودم... -زود بگو کدوم گوری بودی +ب..بار
پوزخندی زد و سرش رو از تاسف تکون داد : چیه ؟ نمیتونی یه روز زیر کسی نباشی؟ من اینجا کسی رو میخوام بهم کمک کنه نه بره زیر مردم هرزه ! چیه؟ ساکتی؟ خوشت میاد؟ هوم؟ اره معلومه هرزه هایی مثل تو از اینکه دستمالی شن خوششون میاد
انقدر عصبی بود که حتی فرصت نفس کشیدن به یونگی نمیداد توضیح دادن جای خود داشت...
با دست راستش لپ یونگی رو فشار داد طوری که لبش غنچه شه
و محکم لبش رو به لب یونگی کوبوند
با حرص لبش رو میمکید و گاز میگرفت
طوری که داغی خون از لب های یونگی به لب های خودش رسید ...
بعد گاز گرفتن از لب پایینش با حرص گفت : چیشد ؟ خوشت نیومد؟؟؟؟
با چشمای اشکی از درد به مرد روبه روش نگاه کرد
اون مرد تحقیرش کرده بود
و باهاش مثل اشغال رفتار کرده بود
عصبی فریاد زد و اجازه داد مایع گرم اشک روی گونه ش رو نوازش کنه
با دوتا دستش محکم هولش داد و داد زد : لعنتی لعنتیییییی اینکه من میرم اون بیرون چه گوهی میخورم به تو مربوط نیست اینکه من توی اون بار میرم و چه گوهی میخورم به تو مربوط نیست
هیچ چیز من به توعه فاکی مربوط نیستتتت
سمت اتاقش رفت و با فریاد آخرش گفت : با این رفتار هات بیشتر دارم متوجه میشم تو کی هستی عوضی... در اتاقش رو کوبید
و هوسوک با دستای مشت شده و چشمای قرمز تنها گذاشت
با سوزش کف دستش آیشی گفت و به کف دستش که به خاطر فشار زیاد ناخنش میسوخت نگاه کرد
هیچکس حق نداشت اینجوری با جانگ هوسوک رفتار کنه
خنده ای از سر عصبانیت کرد
فکرش درگیر شد منظور یونگی چی بود؟ یعنی الان یونگی داره راجع هوسوک تحقیق میکنه؟ داره چیکار میکنه؟
حس خطر کرد حس میکرد داره مار تو آستینش پرورش میده
فقط یک روز مونده که یونگی رو تحویل کیم بده و جین رو بگیره
سمت اتاقش رفت و نفس عمیقی کشید
نت موبایل رو روشن کرد و سیگاری بین لباش گذاشت
بعد روشن کردنش به صفحه موبایل خیره شد
جین یاد داشتی نوشته بود :
یونگی موبایل و تمام سیستم هام تحت کنترله مجبور شدم این رو بفرستم این چیزایی بود که از اتاق نامجون شنیدم ....
دقیقا همونجایی که لپتاپ فاکیش خاموش شد اون صحبت رو از دست داده بود
لبخندی زد و کام عمیقی از سیگار گرفت
با خوندن یادداشت سیگار از بین انگشتاش به زمین افتاد
دستش رو به میز گرفت
باورش نمیشد
دهنش نیمه باز شده بود و آروم پلک میزد تا اشک هاش راه خودشون رو باز نکنن
روی زمین لیز خورد و به خاطر فشار و سنگینی که به میز وارد شده بود تمام بطری های مشروب و حتی لپتاپش روی زمین ریخت
صدای شکستن شیشه های مشروب تا اتاق یونگی اومد
اشک هاش رو پاک‌کرد و با شنیدن صدای شکستنی از اتاق هوسوک رود در اتاقش رو باز کرد
و بدون اینکه تصمیمی بگیره زود در اتاق هوسوک رو باز کرد
اولین بار بود جانگ هوسوک رو اینجوری کف زمین با چشمی براق شده توسط اشک میدید
+جانگ ... سمتش رفت و دستش رو بین شونه های هوسوک قلاب کرد و سمت تخت بردش
شیشه های مشروب با شتاب پرت شده بودن و حتی یکیش رو دست هوسوک شکسته بود
خون از کل ساعدش راه گرفته بود و از نوک انگشتش به زمین چکه میکرد
یونگی خیلی تند سمت حموم اتاق رفت و جعبه کمک های اولیه رو اورد
هوسوک هنوز به نقطه ای خیره بود
اما اون نقطه لب های یونگی بود که خون روش خشک شده بود
خون اون بوسه وحشیانه ش
هنوز حرفی نمیزد و یونگی دستش رو پانسمان میکرد
+آیش فاک
از جاش بلند شد سمت میز رفت و سر جاش گذاشت
+فکر نمیکردم انقدر مشروب داشته باشی
-برو بیرون
صدای هوسوک انقدر ضعیف بود چیزی نشنید بنابراین سوالی نگاهش کرد
-برو بیرون مین یونگی
+دستت ممکنه خونریزی کنه
-فقط گمشو بیرووووون
دستاش رو مشت کرد و بار دیگه ای به خودش لعنت فرستاد که به جانگ کمک کرده
از اتاق خارج شد و سمت اتاق خودش رفت
روبه روی اینه دستش رو به لبش کشید و با خودش صحبت کرد : یونگی تو حتی خون رو لب خودت رو پاک نکردی خونی که جانگ ریخته رو پاک نکردی بعد نگران اون میشی؟ هه دیوونه ای !
دستمال مرطوب برداشت و لبش رو پاک کرد
زیر لب به هوسوک فحش میداد و از بی لیاقتی مرد مغرور حرص میخورد
گوشیش صدایی داد و پیامی واسش اومده بود
= سلام یونگیا کای هستم اوضاع اونجا چطوره؟
+داستانش طولانیه
=باید ببینمت
+الان نمیتونم بیام
=نمی‌دونم اما اگر میخوای بدونی جانگ کی هست ساعت ۷ بعد از ظهر کافه کنار برج نامسان باش
+باشه بزار ببینم چی میشه
گوشی رو‌کنار گذاشت و از شدت سردردی که داشت روی تخت خوابید و چشماش رو بست
تا هفت خیلی وقت بود میتونست بره
آروم پلک هاش سنگین شدن و خواب تمام خستگیش رو خرید

( تبادل ).     Exchange Where stories live. Discover now