Exchange 12

39 6 0
                                    

چهارماه از رفتن هوسوک به کانادا گذشته بود هفته ی دوم ورودش به کانادا ، کای بعد تحقیقاتی از طریق اداره متوجه شد که با اسم کیم ریچارد مرد دو رگه ایتالیایی کره ای از مرز خارج شده
یونگی بعد فهمیدن اینکه چقدر راهش از هوسوک دور تر شده کمتر از اتاق بیرون میومد
قلبش درد میکرد ، اون عاشق پسر قاتل مادر و پدرش شده بود یا شاید بهتره گفت عاشق قاتل قلبش شده بود
اینکه عشقش بدون خداحافظی رفته به یک کشور غریب حال عجیب و بدی بهش میداد
کمتر غذا میخورد و کمتر از اتاق خارج می‌شد
این وضعیت برای کای هم سخت بود
نمیتونست ببینه که عشقش داره واسه یکی‌ دیگه میسوزه ! صبح ها جیمین رو واسه مراقبت یونگی تو خونه میزاشت و به اداره میرفت و تا شب برمیگشت و همیشه وقتی حال پسر افسرده حال رو از جیمین میپرسید تنها جوابی میشنید این بود : مثل همیشه زانوی غم بغل گرفته !
....
در انبار بزرگ رو باز کرد و باز با درد شدید قلبش به جسم خسته معشوقه ش نگاه کرد
بدن عضله ای و خوش فرمش از بین رفته بود پوستش مثل گذشته سفید و صاف نبود
و چال گونه ش ... خیلی وقت بود که چال ها روی صورتش نمایان نمیشدن
جین با اخمی که فقط سعی داشت باهاش بغض و چشم های اشکیش رو بپوشونه سمت لئو برگشت : گزارش امروز رو بده
+جناب ، مستر جانگ تماس گرفتن و تایید کردن تا کیم رو به ژاپن ببریم امروز هم طبق روال همیشه با زنجیر بسته بود و فقط بهش آب و غذا دادیم
-چندماه از آخرین شکنجه میگذره؟
+۲ ماهی میشه که دیگه شکنجه نمیکنیم اما قربان همین که ۴ ماه با زنجیر بسته س هم نوعی شکنجه محسوب میشه
-میدونم ! برو بیرون میخوام باهاش حرف بزنم
لئو با گفتن چشم از انبار خارج شد
حالا نامجون بود که با چشمای شبیه به اژدهایی خسته نگاهش میکرد پوزخندی زد و سرفه ای کرد
بغض اجازه صحبت به جین نمیداد و این فرصتی شد که نامجون بحث رو باز کنه : + دیگه اخرشه مالم رو ازم گرفتین خونه م رو آتیش زدین و تو و اون رییس حرومزاده ت من رو شکنجه کردین دیگه تمومه منتظر همین لحظه بودم که بمیرم و راحت شم ! چیه چرا ساکتی؟ هوم؟ حالا بزار که لحظه آخر زندگیم باهات صحبت کنم وانیلی !
لحنش آروم نبود توی هر کلمه از صحبتش حرص و تنفر به وضوح دیده می‌شد
بعد زبون زدن به لب سفید و خشکش ادامه داد : میخوام واست داستان بگم چطوره؟
یه روز یک پسری بود که عاشق همجنس خودش شده بود
اون پسر نمیتونست عادی زندگی کنه چون باباش تو مافیا بود
اما اون عاشق پسر خرخون و عادی کلاس شده بود
وقتی متوجه شد حسش متقابله واسه داشتنش لحظه شماری میکرد
عشق اون دوتا اونقدر زیاد بود که پسر خرخون به خانواده ش از احساسش گفت و آخر سر فقط از خونه بیرون انداخته شد
اره اون پسر باهوش و افتخار خانواده با اسم ننگ خانواده از اون خونه بیرون رفت
پدر بدجنسه داستان به پسرش گفت که حق نداره عاشق یه فرد معمولی مخصوصا پسر بشه اما متاسفانه اون بچه گی بود !
باهم بودن و بزرگ شدن و عشق ورزیدن
پسر از طرف پدرش تهدید می‌شد که اگر همینجوری دست رو دست بزاره و هیچ منفعتی نیاره معشوقه ش کشته میشه
پدرش تاکید داشت که معشوقه پسرش باعث پسرفت و از بین رفتن وارثش میشه ... مجبور شد به خاطر تهدید مسخره پدرش از بوی وانیل بدن معشوقه ش بگذره و اون رو از خودش برونه
اما وقتی به خودش اومد دید که وانیلیش با رقیبش قرارداد بسته و کینه بزرگی داره
میدونی ته داستان چی میشه؟
نگاهی به جین کرد که حالا بی حس بهش خیره شده بود
حسی تو صورتش نبود اما گونه خیسش نشون میداد که اشک هاش بالاخره راه واسه فرود اومدن پیدا کرده بودن
پوزخندی زد و ادامه داد : ته داستان وانیلی با دستای خودش ماشه رو میکشه ... با اشاره به قلبش پوزخندش پر رنگ تر شد و گفت : اینجا رو نابود میکنه ! داستان قشنگی بود نه؟ من عاشق این داستان شدم تو چی هوم؟
لحنش برعکس چند دقیقه پیش آروم شده بود
و این جین رو بیشتر اذیت میکرد
دستاش رو مشت کرد و بغض رو قورت داد
بالاخره لبش رو از هم فاصله داد تا حرف بزنه : پس فردا با جت شخصی به ژاپن میریم
+نمیخوای ازم آخرین خواسته رو بخوای؟
-آخرین خواسته ت چیه بگو
+واسه آخرین بار قبل اینکه ازت جدا شم و آخر با دستات کشته شم من رو ببوس بزار  وقتی که دارم جون میدم و زمانی که سعی میکنم نفس بگیرم ، لبم رو تکون بدم و طعم لبات رو واسه آخرین لحظه بچشم !
جین که طاقت حرفش رو نداشت نتونست مخالفتی کنه اون به نامجون بدترین ضربه رو زده بود این خواسته چیزی نبود ...
خم شد و آروم لب نرمش روی لب خشک نامجون قرار داد مکی به لب پایینش زد و اجازه داد تا اشک هاش مزه شور بین بوسه تلخشون بسازه
چشمای نامجون با آرامش بسته شد و فقط سعی میکرد از بوسیدن نهایت لذت رو ببره
آروم از هم جدا شدن و جین بود که واسه بار اول چشم های مغرور کیم رو براق شده توسط اشک میدید این بیشتر دلش رو به لرزه و درد درمیورد
اون قرار بود مرگ عشقش رو جلو چشماش ببینه

( تبادل ).     Exchange Where stories live. Discover now