Exchange 11

38 5 0
                                    


کای وارد اتاقی که یونگی خوابیده بود شد و جیمین هم توی چهارچوب در وایستاد و گفت:+راه طولانی اومدیم خوابش خیلی سنگینه
-چه اتفاقی توی اون عمارت افتاده
+جین هکر اون یارو هوسوک بود اسمش فکر کنم ، بهم اطلاع داد که اونجا کشتار دست جمعی هست و قراره بعدش عمارت رو آتیش بزنن گفت که یونگی رو حتما از اونجا بیرون بیارم
-مرسی حواست بهش بود میتونی بری
با خروج جیمین سمت یونگی خم شد گوشه لبش رو آروم بوسید موهاش رو دور انگشت اشاره ش میپیچید و نوازش میکرد همزمان گفت : نمیدونی که من چقدر عاشقتم ، خیلی زود عضو اداره میشم و جانگ و همه رو نابود میکنم من و تو باهم زندگی می‌کنیم ،
سمت در اتاق رفت و نگاه دیگه ای به گربه خسته رو تخت انداخت و آروم در اتاق رو بست تا خواب راحتی داشته باشه
میدونست که یونگی و جیمین واسه اینکه یواشکی بیان اینجا کل حیاط عمارت به سختی دور زدن تا از چشم بادیگارد ها دور بمونن و راه طولانی هم تا وسط شهر طی کردن
آهی کشید و به جکسون زنگی زد : +اوه سلام جناب کیم
-میخوام عضو اداره بشم مثل سابق یه افسر باشم
+اما قربان شما باید خودتون حضوری صحبت کنین
-فردا صبح میام به سرگرد یوجین اطلاع بده
+چشم
تلفنش رو قطع کرد و با دوتا انگشت اشاره ش شقیقه ش رو ماساژ داد جیمین رو صدا زد تا ازش بخواد کامل اتفاقات رو توضیح بده
-توضیح بده چجوری بیرون اوردیش؟
+جانگ از قبل نقشه کشیده بود که توی اون عمارت بیاد و همه رو به کشتن بده تو اون مدت وجود اون قرارداد مسخره تبادل ، جین چند هفته ای تو عمارت کیم بود باهاش آشنا شده بودم طبق دستور شما هم باهاش صمیمانه تر رفتار کردم تا اعتماد بکنه
شب قبل مهمونی یا بهتره بگم کشتار دست جمعی جین با من تماس گرفت
اولش با خودم فکر میکردم که شماره این موبایل مخفی من رو از کجا داره ولی بعدش یادم افتاد اون یه هکره ! بهم گفت که یونگی رو از عمارت خارج کنم چون اتفاق های خوبی اونجا پیش رو نخواهد بود
یونگی هم از وقتی وارد عمارت شده بود توی اتاقش خودش رو زندانی کرده بود یه جورایی انگار وابسته جانگ شده بود باهام غریبی میکرد اما وقتی اطلاع دادم که دست راست شما هستم بهم اعتماد کرد
ما دقیقا ساعت ۷ بعد از ظهر وقتی که مهمون ها داشتن رفت و امدشون رو شروع میکردن از در پشتی عمارت خارج شدیم و بعد طی کردن مسافت حیاط تونستیم قسمتی پیدا کنیم که بادیگارد نبود از دیوار بالا رفتیم و فرار کردیم ...
-ممنون بابت توضیح کاملت
پسر کوچیکتر به احترام کای خم شد و با اجازه پسر مقابلش سمت اتاقش رفت ...
سیگارش رو روشن کرد و از پنجره شهر سئول رو نظاره میکرد
همه چیز آروم بود توی اون ساعت از نیمه شب آرامش کل شهر رو صاحب می‌شد .
صدای یونگی رو شنید  : کای هیونگ هنوز بیداری؟
-اوهوم +آیش بو گند سیگار کل خونه رو برداشته
گوشه لب پسر بزرگ‌تر بالا رفت و سیگارش رو داخل جا سیگاری خاموش کرد و صحبتش رو شروع کرد : -فکرات رو کردی؟ +آره -انتقامت رو از جانگ میگیری درسته؟ منم کمکت میکنم +هیونگ من فقط گفتم فکرام رو کردم نگفتم که میخوام انتقام بگیرم -منظورت چیه؟ +راستش من، خب چطور بگم ، گذشته تو دست مادرم و پدرم و پدر هوسوک میچرخه الان انتقام من فایده ای نداره چون هوسوک این کار رو نکرده و خب ... -یونگی؟ +بله؟ -این دلیل هایی که میاری باید پشتش خبری باشه اتفاقی افتاده؟
صداش به لرزه افتاد میترسید که درست فکر کرده باشه
قلبش به تپش افتاد فاکی زیر لب گفت و منتظر به مردمک لرزون یونگی چشم دوخت
پسر کوچکتر که از این ارتباط چشمی کای معذب شده بود سرش رو پایین انداخت پشت سرش رو ماساژ داد و سعی کرد که لکنت نداشته باشه : من راستش یه حس هایی به هوسوک دارم
همین جمله کافی بود تا خون تو رگ های کای یخ ببنده
نفسش بند اومد
ترسش درست بود چیزی که حدس زده بود درست بود
عرق سرد رو پوست پیشونیش نشست
حالا صدای یونگی بود که به لرزه در اومد سمتش رفت و صداش میزد
تکونش داد تا کای چشمش رو از خیره شدن به نقطه نامعلومی برداره
+هیونگ ، کای ، چیشد کای
پلکی زد و سمت یونگی برگشت رنگ نگاهش تغییر کرد طوری که پسر مقابلش متوجه تغییر خاص نگاهش شد
با صدای بم تر و با اخم ریزی که بین ابرو هاش بود گفت : برو اتاقت بعدا فکرش رو می‌کنیم که تو رو به هوسوک برسونیم
تو صحبتش هیچ حسی پیدا نمیشد
نه ناراحت بود نه احساسی و نه عصبانیت !
پسر کوچکتر احساس کرد موندنش کنار کای فقط باعث اذیتش میشه بنابر این آروم ازش دور شد تا تنهاش بزاره
نمیدونست چرا یهو کای بهم ریخت
نمیدونست چرا یهو رفتارش تغییر کرد
اما فقط قلب و فکر و ذهنش سمت این بود که هوسوک کجاس مگه قرار نبود دوباره برگرده پیشش؟

( تبادل ).     Exchange Where stories live. Discover now