Exchange 18

40 3 0
                                    

ون مقابل جنگل آئوگیگاهارا پارک کرد
دستش رو محکم تر گرفت و سمت جنگل رفتن
فقط خودش بود و نامجون
محکم تر دستبند نامجون رو تو مشتش فشرد
لب زد : باید به مرکز جنگل بریم پیاده روی زیاد داره
در جواب فقط نفس عصبی پسر بزرگ‌تر رو میشنید
بعد پیاده روی نسبتا طولانی رسیدن
لبش رو لیسید و گفت : تا ۵ دقیقه دیگه میرسیم سر قرار هوسوک منتظره
-سوکجین
سمت نامجون برگشت و نگاهش کرد
-چشمام رو باز کن توقع نداری که تو جنگل بتونم راه فرار پیدا کنم
+اوکی
پارچه دور چشمش رو باز کرد
خیره بهش شد و گفت : چشمای اژدهاییت ، واسم سخته ازش جدا شم
پوزخندی از جانب پسر مقابلش شنید
نفس عمیقی کشید و بی سر و صدا به مرکز جنگل رفتن
هوسوک منتظر بود با دیدنشون دستش رو تو جیبش کرد
+مرسی  رفیق وفادارم
جین با دیدن یونگی اونم اونجا تعجب کرد
-هوسوک ، یونگی اینجا چیکار میکنه؟
+داستانش طولانیه بعدا بهت میگم الان بعد تموم شدن کارمون باهم میریم ویلا و کانادا میریم من هم عمارت توی کره رو‌به نامت زدم پول هم واست واریز میکنم دیگه خبری از باند نخواهد شد با پول هایی که الان تو دستمه شرکتم رو به مقام بالاتری میرسونم فعلا نقشه های زیادی دارم ...
قدمی سمت نامجون برداشت
سیلی محکمی زد : این برای دوران بچگیمون که بابات گند زد به زندگیم
سیلی دومی زد و بلند تر فریاد کشید : این هم برای شیره مالیدن سر من
شونه ش رو فشار داد و مجبورش کرد که دو زانو بشینه
جلوی کفشش رو زیر چونه کیم قرار داد و سرش رو بالا اورد با حرص غرید : طمع تو رو نابود کرد !
از کلتش اسلحه بیرون اورد با فاصله ای مناسب وایستاد و فریاد زد :کیم نامجون اینجا جنگل آئوگیگاهارا داخل ژاپنه ، معروف به جنگل خودکشی
حتی درختاش حس نحس بودن به آدم منتقل میکنه
خنده عصبی کرد و ادامه داد : و حالا ، پسر کیم سئوجون آخرین حرفت رو بگو و سعی کن با نفس های آخرت حرفت رو بزنی ، وقت زیادی ندارم !!!
نامجون که حالا از تشنگی زیاد لبش خشک شده بود به سختی شروع به صحبت کرد : خودخواهی ، ارثی مسخره از رگ و خون پدرم ! حالا که ته خطه میخوام حرف آخرم رو به کسی که عاشقشم بزنم
کیم سوکجین ، چشم من با طمع کور بود ولی عشق تو من رو وارد نابینایی عمیق تری کرد، با هر شکنجه ت تو این چهار ماه باز وقتی وارد انبار میشدی حس میکردم دوباره عاشقت شدم ، با تمام درد تو بدنم باز به این فکر میکردم که تو چقدر خوب میتونی من رو وابسته به خودت کنی ، حالا که میخوام بمیرم ... واسم مهم نیست چه اتفاقی میوفته ولی طعم بوسه ت هنوز روی لبم میجوشه
حتی اگر زندگی بعدیم هم به دنیا بیام باز دنبال بوی وانیلی و لب های توت فرنگیت هستم
چشماش خیره به هوسوک شد و ادامه داد : ماشه رو فشار بده دیگه حرفی ندارم ...
اسلحه رو سمت پیشونی نامجون نشونه گرفت و انگشت اشاره ش رو روی ماشه گذاشت
جین که بی صدا اشک میریخت و شاهد همچین دردی بود لحظه ای سرش رو بالا اورد
نتونست مقاومت نکنه
نتونست پاهاش رو کنترل کنه
با شلیک گلوله توسط هوسوک همزمان خودش رو سپر معشوقه ش کرد
سوزش از کتف تا توی قفسه سینه ش باعث شد نفس کم بیاره
نامجون با حس نکردن چیزی چشماش رو باز کرد و جین رو زانو زده جلوش دید
پلک های پسر مقابلش میلرزیدن و سعی داشت با تکون دادن لبش اکسیژن رو جذب کنه
پاهاش بی حس شدن و اون رو روی زمین خوابوندن
پلکش سنگین شد و در آخر بسته شد
هوسوک و یونگی تو شوک رفته بودن و به بدن بی جون جین نگاه میکردن
یونگی فریاد زد : هوسووووک تو کیم سوکجین رو کشتی لعنتیییییی چرا حواست نبود لعنتییییی
اسلحه از دستش افتاد دهنش به خاطر شوک زیاد باز مونده بود آروم پلک میزد تا اشک های داخل چشمش فرود نیان
نامجون که به جنون رسیده بود فریاد میزد و تقلا میکرد تا دستبندش رو باز کنه و بدن معشوقه ش رو به آغوش کشیده
با فریاد و گریه اسمش رو صدا میکرد و با فریاد های بعدی تکرار میکرد : نه نه وانیلی من زنده س وانیلی من حالش خوبه وانیلی من قراره برام بخنده!!!!
*فلش بک*
از مدرسه برگشت و پشت کوچه رفت
طبق معمول با نامجون قرار داشت
+سلام به پرنس من -یا نامجون خجالتم نده ، کاری داشتی زنگ زدی؟ من باید زود خونه برم مامانم متوجه میشه دوباره باهات قرار گذاشتم دیگه تا رفت و آمدم هم تعقیبم میکنه
+میدونم وانیلی ، دلم واست تنگ شده بود انقدر درگیر درس بودی یادت رفته بود که مونی دلش واست یه ذره میشه؟
خنده ای کرد و رو نوک پاهاش وایستاد و رو لب پفکی نامجون بوسه ای گذاشت : وقتی اینجوری میگی من رو وسوسه به بوسیدنت میکنی
+پس از این به بعد اینجوری صحبت میکنم تا بوسه های خوشمزه تری بگیرم
-کییییم نامجووووون
خندید و گفت : شوخی کردم پرنس من ، میای فردا دریا بریم؟ مثل همیشه غروب رو تماشا کنیم؟
-بریممم من مامان و بابام رو میپیچونم
+پس ، فردا همین ساعت همین جا منتظرت میمونم
جین سری تکون داد و گفت : خداحافظ تا فردا
+بوسه رو یادت رفت ؟
خندید و برگشت و محکم لب دوست پسرش رو مکید و با خنده از هم جدا شدن
****
با یاد اوردی خاطراتشون بیشتر دیوونه می‌شد
خم شد و بدن سرد و سفید جین رو میبوسید و میگفت : ما به هم قول دادیم یه روزی وقتی پنجاه سالمون شده کنار دریا خونه بسازیم و زندگی کنیم جین ما قول دادیم لعنتی چرا وقتی به پنجاه سالگی نرسیدیم رفتی چراااااااا
فریاد بلند تری زد و به سختی خم شد و بوسه به لب کبودش میزد : فرشته من ای کاش میمردم و این لحظه رو نمیدیدم چطوری میتونم بدن بی جونت رو ببینم و به آغوش نکشمت لعنتی ...
گریه چشماش رو قرمز کرده بود توان نداشت و آروم روی جین افتاد
سرش روی سینه ش گذاشت و گفت : دیگه نمیتپه ، اره وانیلی؟ قلبت چرا ساکته؟ می‌خواد دوباره باهام قهر کنه؟ می‌خواد از پیشم بره؟
سرمای بدن جین بهش لرزی داد و گریه ش رو شدید تر کرد ...
با پیچیدن صدای آژیر پلیس هوسوک هم دست از گریه بی صدا برداشت و سرش رو بالا اورد
+لعنتی پلیس داره میاد یونگی دستم رو بگیر باید بریم
-جین ، نامجون چی؟
+بااااید بریمممم
دستش رو کشید و باهم از بین درخت ها دویدن و فرار کردن
...
کای بیسیم رو نزدیک لبش کرد و گفت : کیم کای هستم به گوشم
+پارک جیمین هستم صدای فریاد از مرکز جنگل میاد
سری تکون داد و تو بیسیم اطلاع داد : پلیس با ماشین وارد جنگل بشید
خودش هم سمت جنگل روند
وقتی به جیمین و چند نفر از پلیس های مشترک ژاپن و کره رسیدن با دستش اشاره کرد : وارد عملیات بشید

( تبادل ).     Exchange Where stories live. Discover now