Exchange 8

41 4 0
                                    

تلفنش زنگ خورد پاسپورت و شناسنامه ش رو داخل جیبش گذاشت و جواب داد : +زود بگو کارت رو -قربان یونگی رفت ...
دندون هاش به هم چفت شد و غرید : الان کجاس؟ -با رنگ و روی پریده برگشت الان اتاقشه
عصبی موبایلش رو قطع کرد و چنگ به موهای رنگ شده طلاییش زد
نمیدونست چرا داره مقاومت میکنه امروز یونگی رو میفرسته عمارت کیم و جین رو تحویل میگیره
پیامی از طرف نامجون اومد : جین راه افتاد تا یک ساعت دیگه راننده یونگی رو تحویل میگیره میاره
نفس عمیقی کشید
سمت عمارت رفت نمیدونست دلیل رفتارش چی هست فقط میخواست واسه آخرین بار به چشم گربه ای مرد داخل عمارتش نگاه کنه
بعد بیست دقیقه رانندگی به عمارت رسید
دوباره با خونه تاریک و غرق سکوت روبه رو شد
آهی کشید و سمت اتاق پسر کوچکتر  رفت
+یونگی بیا اتاقم -باشه
با صدای در سرش رو بالا اورد و اجازه ورود یونگی رو داد
+میدونستی امروز روز آخره؟
-آره +میدونستی بیرون رفتن بدون اجازه من عواقب خوبی نداره؟ -بله
سعی کرد آروم باشه و با ملایمت صحبت کنه
+تا نیم ساعت دیگه راننده میرسه به عمارت کیم میری
-شنود چی؟ مگه نگفتی جاسوسی کیم رو بکنم؟  +الان من میتونم به کسی که اینجوری ول میچرخه و میره بیرون اعتماد کنم؟ از کجا معلوم تو با افراد اون مرتیکه نبودی
-هوسوک اشتباه میکنی
گردنش رو به پشتی صندلی تکیه داد و سرش رو عقب انداخت طوری که سیب گلوش به زیبایی تکون میخورد
قلب یونگی تند تر از قبل زد
بیشتر دل تنگی رو حس کرد
-هوسوک؟ من دوباره میتونم ببینمت؟
صدای پوزخند پسر بزرگ‌تر  تو کل اتاق پیچید : +از کی منو با اسم خالی صدا می‌زنی؟ کی بهت اجازه داده
سرش رو پایین انداخت ، راست میگفت زیادی با هوسوک راحت صحبت میکرد
-پس من میرم وسایلم رو جمع کنم
پشتش رو کرد و با قدم های آروم سمت در رفت که با صدای وایسا گفتن جانگ متوقف شد
سمتش برگشت و دید هوسوک خیلی تند و بدون سر و صدا پشت سرش اومده و توی چند قدمی ش قرار داره
نزدیکش شد
فاصله صورتشون ۵ سانت بود
موهای طلایی هوسوک که بیشتر از قبل باعث می‌شد یونگی بهش خیره بشه روی پیشونیش ریخته بود
سرش رو کج کرد و لبش روی لب یونگی کوبید
میخواست واسه آخرین بار طعمش رو بچشه میدونست با رفتن به کانادا ممکنه جدایی طولانی رو تجربه کنه به گفته خودش وابسته چشمای کشیده پسر کوچکتر بود اما قلبش حرفی جز عشق نمیزد
به بوسیدن ادامه داد و سعی داشت دلتنگی نیومده ش رفع کنه
حال یونگی چطور بود؟ اون قلبش با هر بوسه هوسوک تند تر از قبل به سینه ش میکوبید با اینکه میدونست اون پسر ، بچه چه کسی بود ولی باز خواستار بوسه ش بود
از هم جدا شدن به چشم های هم خیره شدن
ولی هیچکدوم نگفتن که همدیگر رو دوست دارن
بدون هیچ حرفی از هم جدا شدن و یونگی بود که به اتاقش رفت تا وسایلش رو جمع کنه
میتونست انتقام بگیره؟ با این وضعیت قلبش میتونست؟
*
سعی کرد بغضش رو قورت بده تا جین متوجه ش نشه
وقتی جین رو دید ...
دست کمی از هم نداشتن اون هم مردمک چشمش میلرزید و بغض گلوش رو چنگ میزد
وقتی تونست توده بزرگ بغض رو از گلوش جدا کنه صحبت کرد : بالاخره نقشه م عملی شد یکی از افرادم کار ها رو انجام داد
فردا میریم و تمام افراد اون عمارت نابود میشن
-پس..یونگی چی؟ +اون؟ من ... من قول داده بودم یونگی رو به کیم برگردونم باید میدادمش تا تو بیای
-هوسوک؟ من راستش
+چیزی شده؟
-نامجون ، من
+ د حرفت رو بزن لعنتی
-من با نامجون توی گذشته رابطه داشتم
+چ..چی؟ داری چی میگی تو هان؟
تن صدای بلند هوسوک باعث شد جین پلک هاش رو محکم فشار بده و اجازه بده تا قطره اشکی از حصار چشماش آزاد بشه
+نمی‌دونم چه رابطه و گذشته فاکی با هم داشتین اما نمیتونم اجازه بدم هر غلطی بخوای بکنی
تو اون کیم رو از عمارتش نجات میدی قراره بعد شکنجه دردناک به جهنم برسونمش تو هم تنها کسی هستی که با چند تا از افرادم اینجا کیم رو نگه میدارین من باید کانادا برم !!!!
-اما
+حرفی نباشه وگرنه همینجا چشمام رو روی رفاقتمون میبندم و میکشمت
به خاطر گذشته حق نداری رحم کنی !

( تبادل ).     Exchange Onde histórias criam vida. Descubra agora