افسار اسب رو سمت خودش کشید و با اخم به عقب برگشت. دلش نمیخواست کسی دنبالش کنه.جلوش یه دوراهی بود و راه سمت راست به صخره میرسید. از روی اسب پایین اومد و اونو جلوی راه سمت چپ برد، افسارش رو ول کرد و چشم هاشو بست و برای اولین بار به اسب شلاق زد.
اسب داشت دور میشد و جونگکوک سمت راه راست رفت و شروع کرد به قدم زدن. هوا تاریک شده بود و جونگکوک حالا به سختی میتونست جلوی پاشو ببینه. باریکهی نوری بالاخره از بین شاخ و برگ ها دیده شد و جونگکوک با خستگی سمتش رفت.
لباس ساده ایی پوشیده بود و تمام چیزی که داشت رو توی کیف پارچه ایی رنگی چپونده بود و با دو بندی که به سر و تهش وصل بودن اونو روی شونه هاش گذاشته بود.
باد اروم و ملایمی میوزید و صدای خوردن امواج به دریا توی تاریکی شب ارامشبخش بود، صخره اونقدرا هم با دریا فاصله نداشت، طوری که جونگکوک با نگاه کردن به دریا تونسته بود بفهمه اگه از این فاصله بپره توی اب، هیچ اتفاقی برای بدن و استخوان هاش نمیوفته.*
کیفش رو روی زمین گذاشت و دقیقا نوک صخره ایستاد، چشم هاشو بست و لبخندی زد.
داشت اشک میریخت، از خودش عصبی بود، اگه اون مرد هیچوقت دنبالش نمیومد چی؟ ناراحت بود بخاطر تنها گذاشتن مادر و دایهش، و حس دلتنگی میکرد برای ایون وو اما، این انتخابش بود و جونگکوک با تمام این احساسات نمیخواست پس بکشه، حتی اگه اون مرد دنبالش نمیومد.چند ساعت گذشت و نیمه شب شد، مه غلیظی اونجارو در بر گرفت و جونگکوک برای احساس امنیت کردن کیفش رو بغلش گرفته بود و روی زمین نشسته بود.
"سردمه"
اهی کشید و توی دستهاش ها کرد، داشت ناامید میشد، میخواست خودش رو با کلی سنگ توی کیفش غرق کنه. البته که این افکار فقط از سر ناامیدی بودن، جونگکوک همچین جراتی نداشت.
کیفش رو دوباره روی زمین پرت کرد و به نور زرد رنگی که داشت سمتش میومد با هیجان خیره شد، به عقب و راهی که ازش اومده بود نگاه کرد و لبش رو گزید.
"اوه، اون واقعا یه کشتیه"
با هیجان زیر لبش زمزمه کرد و یک قدم به جلو برداشت، توی مه چیزی جز یه کشتی بزرگ و کسی که جلوی عرشه ایستاده بود دیده نمیشد. ابدهنش رو قورت داد و به نزدیک شدن کشتی خیره شد.
<◇>
"فکر نمیکردم انقدر احمق باشه"
نامجون توی گوشه جین زمزمه کرد و به پسری که فقط یه سایه ازش توی مه معلوم بود خیره شد، موهای پسر بلند بود و نصفهی بالاییشو توسط سیخی بسته بود.
سوکجین نگاهی به اویز های سیخ مو انداخت و نیشخندی زد."یه اشرافزاده"
نامجون نگاهی به انداخت و اخمی کرد، یه اشراف زاده؟ نمیتونست حرف سوکجین رو باور کنه اما یه حسی بهش میگفت اون درست میگه. با اینحال سوالش رو هم پرسید.
YOU ARE READING
<Dov'e L'Amore>
Fanfictionآزادانه دویدن؟ آزادانه نفس کشیدن؟ آزادانه رقصیدن؟ من نمیشناسمشون، آزادی برای من معنی ندارد. قبل از دیدن دریا تمام آنچه از زندگی میدانستم، این بود که من باید روزی به عنوان فرد بزرگی وارد کاخ شوم و جایگاهی داشته باشم. اسم: عشق کجاست نویسنده: Enisle...