"هنوز بهوش نیومده؟""زیادی ضعیف شده، زخم خودت چطوره؟ عفونت نکرده؟"
تهیونگ سرش رو به نشانهی نه تکون داد و کنار تخت جونگکوک روی صندلی نشست و دستش رو توی دست خودش گرفت. چشم هاش رو بست، اروم بوسه ایی روی دست جونگکوک گذاشت و اونو به گونهی خودش چسبوند.
"ممنون هیونگ، میتونی بری استراحت کنی. من حواسم بهش هست"
"اگه بهوش اومد این رو بهش بده و نذار بلند بشه، بخیه های پهلوش باز میشه"
جین به لیوانی اشاره کرد و تهیونگ سرش رو تکون داد و جین از اتاق بیرون رفت. سه روزی میشد جونگکوک بیهوش بود، دمای بدنش هم اصلا ثابت نبود و گاهی به شدت بدنش سرد و گاهی توی تب میسوخت.
هنوز توی قصر بودن، بعد از اونشب، ملکهی مادر تمام اتفاقات رو لاپوشونی کرده بود و یک دلیل الکی برای مرگ پادشاه و ملکه اورده بود، هوسوک و ایون وو که این مدت صمیمی تر شده بودن، تصمیم گرفتن بلایی سر ولیعهد نیارن اما اونو توی امورات امپراطوری هم سهیم نکنن. یجورایی میشد یک ادم بی خاصیت توی قصر.
وزیر اعظم بخاطر خیانت هاش به کشور و همدستی توی کارهای پادشاه، حکم اعدام گرفت اما تهیونگ ترجیح داد صبر کنن تا جونگکوک بهوش بیاد. از ملکهی مادر، هوسوک و ایون وو قول گرفت که اگه خودش نبود هم تمام مخارج مادر و دایهی جونگکوک تامین بشه.
هوسوک هنوز مردد بود، نمیخواست پادشاه بشه اما با اینحال عاشق قدرت بود، قدرتی که پادشاه بودن بهش میدادن، بیش از حد بود و راضیش میکرد اما دوست نداشت توی محدودیت باشه، میخواست ازاد باشه و با خیال راحت خلافکاری کنه، گاهی جیب بزنه و گاهی اطلاعات به بقیه بفروشه. میخواست یه کله خراب عوضی باشه.
دست روی سر جونگکوک گذاشت و موهاشو نوازش کرد، موهاش داشت بلند میشد و دیگه به اون بی نظمی قبل نبود. بدن جونگکوک و موهاش بوی ملایم و شیرینی میداد و تهیونگ رو به لبخند وامیداشت.
انگشتش رو به مژه های بلند و حالت دار جونگکوک کشید و لبخندی زد. اگه جونگکوک جای بیهوش بودن خواب بود، الان بیدار میشد و انگشتش رو با عصبانیت توی چشم های تهیونگ فرو میکرد، اونهم بخاطر مختل کردن خوابش.
نگاهش از صورت جونگکوک به گردنش کشیده شد و با یک انگشتش سنگ ابی رنگ رو لمس کرد. نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت برای جونگکوک بیهوش حرف بزنه.
"جونگوا، وقتی اوما و نونا مردن، برای اروم کردن خودم به دریا پناه بردم. بیست و پنج سالم بود و بعد سالها توی کشتی بودن، اولین باری بود که یه توقف توی امپراطوری داشتیم. فکر کنم اونموقع پونزده سالت بود، تورو توی بازار دیدم، یه لباس طلایی پوشیده بودی، موهات رو بالا بسته بودی و رشته های کوتاه جلوت، روی پیشونیت ریخته بودن و جلوی یه دکه داشتی به یه چیزی دست میزدی. چشم هات داشتن برق میزدن و دهنت از شگفتی باز مونده بود. دورتر از تو ایستاده بودم و بهت نگاه میکردم، خیلی زیبا بودی، صورتت نور رو انعکاش میداد و ابی چشمهات روشن و نورانی بودن. اونموقع یکی صدات کرد و تو فورا بدون گرفتن چیزی که داشتی با هیجان نگاهش میکردی دویدی و رفتی. تو احتمالا اونروز رو یادت نباشه. "
YOU ARE READING
<Dov'e L'Amore>
Fanfictionآزادانه دویدن؟ آزادانه نفس کشیدن؟ آزادانه رقصیدن؟ من نمیشناسمشون، آزادی برای من معنی ندارد. قبل از دیدن دریا تمام آنچه از زندگی میدانستم، این بود که من باید روزی به عنوان فرد بزرگی وارد کاخ شوم و جایگاهی داشته باشم. اسم: عشق کجاست نویسنده: Enisle...