کلاه شنلش رو پایین تر کشید و اخم کرد، رو بندهی سیاهش همچنان روی صورتش بود و هوسوک احساس خارش در نواحی بینیش میکرد. کمی با چین دادنش بینیش جای روبنده رو عوض کرد و اهی کشید."بهشون خبر بده"
دختر تعظیمی کرد و وارد اتاق ملکه مادر شد، بعد از دقایقی دوباره بیرون اومد و بعد از تعظیم دیگه ایی در رو برای پادشاه و همراه عجیبش باز کرد و اونها داخل رفتن.
هوسوک پوزخندی زد، پادشاه بیشتر از اونچیزی که فکر میکرد احمق بود. اون مرد با شنیدن دروغی، فورا درخواست هوسوک رو قبول کرده بود و اونو به اقامتگاه شخصی ملکهی مادر اورده بود.
چشم هاشو توی کاسه چرخوند و استین لباسش رو با تکون دادن دستش از روی انگشت هاش کنار زد. تعظیمی به ملکهی مادر کرد و لبخندی زیر روبنده زد.
"بنشین"
پادشاه گفت و خودش همچنان ایستاد، احتمالا طبق معامله قرار بود از اتاق بیرون بره و اون دوتا رو تنها بذاره.
"من باید برگردم مادر"
پادشاه از اتاق بیرون رفت، هوسوک اهی از راحتی کشید و شل و ول تر روی صندلی نشست. صورت و حالات صورت ملکه کامل نشون دهندهی عصبانی شدنش از مرد غریبه بود. اون مرد به چه حقی اینچنین بی ادبانه روبروش نشسته بود.
"صورتتون رو جمع نکنید، چین و چروک هاتون بیشتر میشه"
هوسوک با خنده گفت و خودش رو جلو کشید، ملکه مادر کاملا صداش رو شناخته بود. صورت تعجب کرده و دستی که جلوی دهنش قرار گرفته بود این رو نشون میداد.
دستش رو سمت روبنده برد و اونو در اورد. لبخند بزرگی زد و کلاهش رو هم در اورد.
"انیو"
<◇>
"هیونگ"
جین لبخندی به جونگکوک زد و منتظر موند تا جونگکوک کنارش وایسته. جونگکوک کنارش ایستاد و به نرده تکیه داد، چشم هاش بی هدف روی دریا نشست و پوزخندی زد.
"الان وسط دریا هیچی برای از دست دادن نداریم مگه نه؟"
"درسته، ما از ادما جدا افتادیم"
بعد از اون بوسه خیلی به رابطهش با تهیونگ فکر کرده بود، تهیونگی که حتی به درستی نمیشناختش. تنها چیزی که از تهیونگ میدونست هیچی بود، هیچی و پوچی مطلق.
قسمتی از ذهن و قلبش که متعلق به تهیونگ بود، خالی از هرگونه شناختی بود. حتی نمیدونست چیزایی که به تازگی ازش فهمیده بود راست بودن یا دروغ."اتفاقی افتاده؟"
"نه، فقط داشتم به چیزایی که نمیدونم فکر میکردم"
جین لبخندی زد، پیشبینی اینکه بالاخره جونگکوک در مورد تهیونگ کجکاو میشه براش چندان سخت نبود. کیه که بخواد یک رابطه رو بدون شناخت شروع کنه. با اینحال میدونست هردوشون اونقدر کله شق هستن که بخوان این ریسک رو بکنن و بدون شناخت هم وارد رابطه ایی عاشقانه بشن.
ESTÁS LEYENDO
<Dov'e L'Amore>
Fanficآزادانه دویدن؟ آزادانه نفس کشیدن؟ آزادانه رقصیدن؟ من نمیشناسمشون، آزادی برای من معنی ندارد. قبل از دیدن دریا تمام آنچه از زندگی میدانستم، این بود که من باید روزی به عنوان فرد بزرگی وارد کاخ شوم و جایگاهی داشته باشم. اسم: عشق کجاست نویسنده: Enisle...