"تهیونگ، کاپیتان. یه نامه از هوسوک داریم"یونگی سراسیمه وارد اتاقک سکان شد و داد زد، خیلی کم پیش میومد هوسوک براشون نامه بفرسته و این یعنی یه جای کار میلنگید. همین ماه پیش هوسوک برای تهیونگ نامه فرستاده بود و فرستادن نامه ایی دوباره دو معنی داشت، یا توی خطر افتاده، یا میخواست توی خطر بندازه.
"بازش کن"
جونگکوک کنجکاوانه از روی صندلی بلند شد و سمت میز رفت، جایی که تهیونگ، جین، نامجون و یونگی دورش ایستاده بودن و منتظر پاره شدن کاغذ بودن.
یونگی نامه رو سمت تهیونگ گرفت و تهیونگ مشغول خوندنش شد."باید برگردیم، اون توی خطره"
"عجول نباش تهیونگ"
جونگکوک زمزمه کرد و نامه رو از دست تهیونگ گرفت. اخمی از سر تمرکز بین ابروهاش شکل گرفته بود، بعد از تموم کردن نامه، اونو روی میز گذاشت و سمت نامجون و تهیونگ برگشت.
"میتونم نامه های دیگهشو داشته باشم؟ فعلا یه توقف همینجا داشته باشیم، نمیتونیم عجولانه عمل کنیم، شاید یه تله برای گیر انداختن تهیونگ باشه"
جین فورا با جونگکوک موافقت کرد و نامجون هم سمت سکان رفت تا همونجا وسط دریا توقف کنه. بعد از اینکه بقیهی نامه های هوسوک رو از یونگی گرفت،سمت تهیونگ قدم برداشت و دستش رو روی شونهی افتادهش گذاشت لبخندی بهش زد و اونو از اتاقک سکان بیرون اورد.
"نگران نباش، درست میشه"
حس عجیبی نسبت به هوسوک داشت و همچنان اون نامه، احساس میکرد اون نوع نوشتن رو جایی دیگه دیده و اونقدر براش اشنا بود که نمیتونست راحت از کنارش بگذره.
هوسوک کی بود؟ سوالی که تمام این مدت توی ذهن جونگکوک بود، چه کسی بود که تهیونگ انقدر بهش اهمیت میداد و یکجورایی قبولش داشت؟ کنار تهیونگ روی تخت دراز کشید و تهیونگ رو توی بغلش گرفت.
"درستش میکنم، انقدر زود خودتو نباز، تو پسر شاهی، ولیعهد اصلی امپراطوری. قراره بعد از به تخت نشستنت هرروز از این اتفاقا داشته باشی، بیخیال تهیونگ. اوه، تو داری گریه میکنی؟"
با تعجب زمزمه کرد و سر تهیونگ رو بالا گرفت، چشم های تهیونگ قرمز بود، اون داشت اشک میریخت و این قلب جونگکوک رو به درد میاورد. تا حالا تهیونگ رو انقدر شکسته ندیده بود، حتی موقعی که درمورد گذشتهش حرف میزد هم انقدر شکسته نبود اما حالا، جونگکوک هم میخواست گریه کنه. پیشونی تهیونگ رو بوسید و اجازه داد تهیونگ توی بغلش جمع بشه و سرش رو روی سینهش بذاره.
<اون ادم مهمی برای تهیونگه> به خودش گفت و شروع کرد به نوازش کردن موهای تهیونگ.چند دقیقه به همین منوال گذشت و تهیونگ اروم تر شد، حداقل الان گریه نمیکرد. تمام اون مدت رو جونگکوک با ارامش به نوازش موهاش پرداخته بود و هیچی نگفت و تهیونگ بخاطر این مسئله ممنونش بود.
YOU ARE READING
<Dov'e L'Amore>
Fanfictionآزادانه دویدن؟ آزادانه نفس کشیدن؟ آزادانه رقصیدن؟ من نمیشناسمشون، آزادی برای من معنی ندارد. قبل از دیدن دریا تمام آنچه از زندگی میدانستم، این بود که من باید روزی به عنوان فرد بزرگی وارد کاخ شوم و جایگاهی داشته باشم. اسم: عشق کجاست نویسنده: Enisle...